سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۳
۰ نفر

همشهری دو - علی سیف‌اللهی: «الف» می‌خواهد زن بگیرد. الف صمیمی‌ترین دوست من است.

صميمي‌ترين دوست يعني كسي كه وقتي مي‌خواهم در يخچال‌ مغازه‌اش را باز كنم اجازه نمي‌گيرم؛ كسي كه همه گلگشت‌هاي شبانه‌ام با او بوده. الف حق دارد در نبود من به كسي قول بدهد و من بعدها انجامش بدهم. الف «آدم خوبه» قصه‌هاي من است؛ رفيق گرمابه و گلستان. هم‌پاي روزهاي برفي مدرسه؛ هم‌بازي گل‌كوچك‌هاي ظهرهاي تابستان و عصرهاي پاييز كوچه قديم. سفر‌هايمان را با هم رفته‌ايم. ريسه رفتن‌هايمان موقع كل‌كل در مسابقات ورزشي با هم بوده و گريه‌هاي فوت خواهر و پدر او و روضه‌هايمان با هم بوده است؛ خلوت‌كردن‌هايمان در شلوغي‌هاي حرم با هم بوده و جوجه‌‌خوري‌هاي طرقبه هم با هم. الف دوست صحبت از آلودگي هوا، نرخ تورم و «ديگه چي‌كار مي‌كني؟»

نيست. يك چيز ديگري بين‌مان است. من و او بارها به بام شهر رفته‌ايم و شيرجه زده‌ايم در خرده‌ريزهاي خاطره‌ها؛ در گذشته‌هاي سنجاق شده‌اي كه كف دست مي‌گيريم و فريم به فريم و قاب به قاب بين آنها مي‌جوريم. گذشته براي ما شيشه‌هايي است كه پاشيده‌اند روي زمين و روي آنها راه مي‌رويم؛ جاي همه جزئيات آنها روي تنِ خاطرات ماست؛ خاطره‌هايي كه خون تازه دارند و جاهايي از آن را هم شايد بايد شطرنجي كرد. الف فرق‌هاي زيادي با من دارد؛ الف گاهي با آدم‌هاي نزديك‌مان تندي مي‌كند. او خوش‌تيپ‌ است و سليقه‌هاي فيلم و سينما و ادبيات و سياسي‌اش گاهي زمين تا آسمان با من فرق دارد. الف برخلاف من آدم محافظه‌كاري نيست اما با هم رفيقيم. هر كس نظرم را درباره‌اش پرسيده، در لحظه جواب داده‌ام : عاليه.

«جيم» هم‌بازي‌ كودكي‌ام بود. «برادر بزرگه»اي كه نداشتم. با او دنيا روي سرانگشتانم مي‌چرخيد و حالم خوش بود. با او بوي بهارنارنج مي‌دادم. براي فردا عجله نداشتم. با گردش‌هاي او، صداي گنجشك‌هاي پارك‌هايي كه من را مي‌برد، مثل آلوبخاراهاي فريزشده‌اي كه دستم مي‌داد، برايم شيرين بود و فراموش‌ناشدني. صدايم را روي سنگفرش‌هاي پياده‌روهاي يوسف‌آباد بلند مي‌كردم و خيره مي‌شدم به رد آفتاب روي تن سايه‌هاي درختان و مشغول مي‌شدم به تماشاي هزارباره لبخندهاي او. حالا كه به آن روزها فكر مي‌كنم جيم يعني صداي خواندن قصه‌هاي شبانه. جيم تأييد نظرش را نمي‌خواست. خواسته‌ا‌ش خواسته من بود. پشت‌بندِ همه خاطراتم با او بايد اضافه كنم: عالي بود!

جيم كه رفت، لايك‌هايم ديس‌‌لايك شدند. صداي گنجشك‌ها هم شبيه غارغار كلاغ‌ها. تا مدت‌ها زردآلوهاي خيس توي سبد روي ميز مي‌ماسيدند و پوست‌شان قهوه‌اي مي‌شد. روبه‌روي قاب آينه مي‌ايستادم اما كسي پشت سرم نبود. موهايم را خودم شانه مي‌كردم. عصرهايم كش مي‌آمدند و نگاهم خيره مي‌ماند به سفيدي‌هاي ديوار اتاق. رفتن الف، دور شدنش، بوي رفتن جيم را مي‌دهد. من مي‌ترسم از اين فقدان‌ها. از دست دادن اين آدم‌ها برايم ترس مي‌آورد. دلهره خراب‌شدن گذشته‌ها را دارد. رابطه‌ها و رفاقت‌ها از بهترين ميراث سال‌هاي گذشته‌ زندگي‌ام هستند و از بين رفتنش يعني كم‌آوردن اكسيژن براي ادامه حيات؛ يعني گيج و ويج شدن و رانده‌شدن از بهشت. دوست دارم دوره امپراتوري‌ام با آدم‌ها، با رابطه‌هايي كه با آنها دارم، با بيمار نشدن‌شان، با نرفتن‌شان و با دوست بودن براي هميشه تمديد شود. دوست دارم كسي، چيزي، خاطره‌اي و رابطه‌اي را از دست ندهم. دلم مي‌خواهد آدم‌ها و رابطه‌ها هميشه باشند و ادامه داشته باشند؛ بيشتر و بيشتر.

کد خبر 377286

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha