سه‌شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۳۳
۰ نفر

همشهری دو - علی سیف‌اللهی: عزیز می‌گفت مریم دختر سوم من است. هیچ‌وقت او را ندیده بودم اما آنقدر درباره‌اش گفته‌ بودند که می‌توانستم تصورش کنم؛ زنی قدبلند، خوش صدا و خوشپوش که همیشه رنگ مانتو و روسری‌اش را با هارمونی خاصی انتخاب می‌کرده.

روزنامه چی

جوري كه مامان مي‌گويد دم‌عروسي‌ها به شوخي به او مي‌گفتيم تا لحظه آخر خودت را آفتابي نكن كه ما براي لباس پوشيدن اعتماد به نفس داشته باشيم. عزيز مي‌گفت او را خاله مريم صدا كنيد. زني كه وجود نداشت را مي‌گفت.

عزيز هميشه درباره او فعل‌هاي مضارع به‌كار مي‌برد. انگار خاله‌مريم هنوز مثل قديم كليد مي‌اندازد و با نان سنگك تازه از عزيز دلبري مي‌كند. مامان مي‌گويد مريم شاخص زندگي بود. يكي از آن زن‌ها كه عاشق گل نرگس بود و با يك گل حال خوش مي‌گرفت و كيف مي‌كرد از زندگي با آقا‌مسعود. هيچ‌وقت هيچ‌كس او را عصباني نديده بود. هيچ‌وقت با هيچ‌كس دست بالا نگرفته و هميشه از در آشتي و صلح با همه گرم گرفته بود. عزيز و مامان تقريباً هيچ خاطره بدي از او به ياد نمي‌آورند؛ حتي وقتي در يك دعواي محلي، در شوراي حكميت همسايه‌ها به نفع همسايه بغلي و عليه عزيز و مامان و ما رأي داده بود و ما محكوم شده بوديم به شستن فرش آنها. عزيز مي‌گفت او مقبول همه بود چون «روزنامه‌چي‌» بود. يك‌بار كه پي ماجرا را گرفتم، فهميدم خاله مريم ديپلم ادبي نظام قديم داشته و پاره‌وقت و با اسم مستعار براي روزنامه جمهوري اسلامي خبر مي‌نوشته. عزيز هميشه با لبخند مي‌گفت البته گاهي هم «خانم‌دكتر» بود. يكي از آن زن‌هايي كه وقتي پايش به جنگ باز شده بود، كنار خبرنگاري، به نيروهاي امداد و درمان هم كمك مي‌كرده. عزيز مي‌گفت خاله مريم پيك محل بود. هر بار كه پشت خط مقدم سر و كله آمبولانسي پيدا مي‌شده، صورت شهيد يا مجروح را نگاه مي‌كرده و تا مي‌توانسته درباره هويتش از خودش يا اطرافيان اطلاعات مي‌گرفته. عزيز مي‌گفت خبر شهادت آقا حسام را خاله مريم به همسايه بغلي داد.

خاله مريم سال‌هاي آخر جنگ در پادگان ابوذر، محل تداركات جبهه سرپل ذهاب بوده. همانجا خاطره مي‌نوشته، غذا مي‌پخته، براي مجروحان پانسمان عوض مي‌كرده. پتو و لباس مي‌شسته و سلاح تميز مي‌كرده. عزيز مي‌گفت آخرهاي جنگ، خاله مريم يك ضبط صوت كوچك و يك دوربين عكاسي نقلي هم براي خودش دست و پا كرده بود كه او را جدي‌تر بگيرند. مامان مي‌گويد يك‌بار مريم چند روزي از جنگ برگشت و گفت به خانم طاهري بگوييد آقا جواد در گيلان غرب پايش شكسته و قرار است امروز او را بياورند خانه. چند ساعت بعد يك استيشن با لباس‌هاي خوني آقا جواد و پلاكش مي‌ايستد جلوي‌خانه و بعد فقط صداي جيغ ‌مي‌آيد. بلند و ممتد. مامان مي‌گويد هر بار چادر خانم طاهري را مي‌كشيدند روي صورت و موهاي پريشان‌شده‌اش اما انگار كسي مدام كات مي‌داد و مي‌گفت تكرار مي‌كنيم. عزيز مي‌گفت خاله مريم را از وقتي نديدند كه به او از آقا‌مسعود خبر دادند. از وقتي كه خاله‌مريم شنيد آقامسعود اسير شده است و خبرش را فقط به عزيز گفت.

کد خبر 378673

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha