انگار متوجه نيست وقتي خودش را اينطور معرفي ميكند بالاي سر شنوندههايش يك كوهِ بزرگ علامت سؤال ميسازد كه چرا تو به اين جواني بايد سرطان داشته باشي؛ آن هم از نوع حاد؟ اگر سرطان داري پس اينجا روي قله كوهها چكار ميكني؟ چرا خودت طوري نام بيماريات را ميگويي مثل اينكه يك سرماخوردگي ساده است؟! همين تعجبهايي كه پشت سر هم قطار ميشود باعث ميشود بيشتر از خودش بگويد تا همه را بيشتر متحير كند. اينكه وقتي 25ساله بوده با يك آزمايش بهدليل درد عضلات متوجه ميشود سرطان خون دارد؛ سرطاني كه دكترها به خانوادهاش گفته بودند زياد خرجش نكنند چون قرار نيست روزهاي زيادي زنده بماند و مهمان خانهشان باشد. اما مگر رضا گوشاش به اين حرفها بدهكار بود؟ مگر قرار بود دكترها به او بگويند كه چه زماني مرگش فراميرسد؟
- دردهايي كه به سرطان ختم شد
انتهاي سال89 بود كه دردهاي عضلانياي در بدنم احساس ميكردم. به چندين پزشك مراجعه كردم و هر كدام تشخيص يك نوع بيماري ميدادند تا اينكه بعد از 40روز به بيمارستان رسالت رفتم و مشاور خون آنجا به من گفت يك آزمايش خون بدهم. وقتي نتيجه آمد به بيماري سرطان مشكوك شدند. چند جاي ديگر آزمايش را نشان دادند تا اينكه اطمينان پيدا كردند من سرطان خون آن هم از بدترين نوعش دارم. چون 4 نوع سرطان خون داريم كه بدترين آن ALL براي بزرگسالان است. من زماني كه اين دردها به سراغم آمده بود شك كردم يك بيماري عجيب دارم اما فكر نميكردم اين دردها من را به سرطان خون برساند.
- ويرانه آرزوها در يك ثانيه
وقتي متوجه شدم سرطان دارم واقعا خودم را باختم. يك جوان 25ساله چقدر براي خودش آرزو و برنامه ميچيند و دوست دارد آنها را انجام دهد؟ براي من تمام آن آرزوها و برنامهها در يك ثانيه ويران شد. آن زمان در يك شركت عمراني كار ميكردم و تا مقطع كارداني درس خوانده بودم. ما 6فرزند هستيم؛ 5دختر و يك پسر. من تك پسر خانواده هستم و فكرش را بكنيد وقتي اين خبر را به خانواده من دادند آنها چه حالي پيدا كردند. حتي به خانوادهام گفته بودند براي درمان من هزينه نكنند. همه نااميد شده بودند. معمولا انتهاي فيلمهايي كه كسي به سرطان مبتلاست مرگ است. اكثرا هم وقتي دچار يك بيماري ميشويم سريعا آن را در اينترنت جستوجو ميكنيم تا ببينيم چه اطلاعاتي درباره آن وجود دارد و هميشه انتهاي همه آنها به مرگ ميرسد! من دائما در جستوجو بودم تا ببينم آيا يك نفر را پيدا ميكنم كه از سرطان نجات پيدا كرده باشد!
- خودت را به زمان بسپار
وقتي ديدم تمام جستوجوهايم به در بسته ميخورد يك روز با خودم فكر كردم من كه ميخواهم بميرم پس بگذار اين چند روز آخر عمرم را به خوبي و خوشي بگذرانم. با خانوادهام بيشتر باشم و محبت بيشتري به آنها كنم. معمولا همه بيمارها وقتي ميبينند عمري ازشان باقي نمانده سعي ميكنند در آن لحظات آدمهاي خوبي باشند. من هم به همين شرايط رسيده بودم. ابتدا دورههاي شيميدرماني را قبول نميكردم چون با خودم ميگفتم من چه شيميدرماني كنم، چه نكنم ميميرم. پس اين كار را نميكنم. براي مرگ خودم نگران نبودم اما نگران اطرافيان و پدر و مادرم بودم كه بعد از فوت من چقدر ميخواهند غم و غصه بخورند، براي همين شب تحويل سال 90بود كه ديگر قبول كردم شيميدرماني را در برنامهام داشته باشم.
- 7ماه است سرطان داري و هنوز زندهاي؟!
وقتي تحت درمان بودم و در سطح شهر ميرفتم ناخودآگاه ميديدم سر از بيمارستانها درآوردهام و به بيماران سرطاني سرميزنم. مثلا از سر كار به بيمارستان شريعتي ميرفتم و به بيماران سرطاني از سابقه بيماريام ميگفتم كه بهعنوان مثال من 7ماه خدمت هستم. به شوخي، سابقه بيماري را مانند سابقه خدمت سربازي ميگفتم تا حالت طنز هم بهخودش بگيرد. آنها ذوقزده ميشدند كه واقعا 7ماه است از اين نوع سرطان داري و هنوز زندهاي؟! دوست داشتند بيشتر درباره مراحلي كه تا به حال گذراندهام بدانند و اين موضوع براي خودم هم بسيار لذتبخش بود.
- نبايد با بيماري جنگيد؛ بايد آن را پذيرفت
8دوره شيميدرمانيام تمام شد و من فكر ميكردم كه ديگر كار درماني ندارم اما پزشكم به من گفت تا 3 سال بايد دارو مصرف كنم چون ممكن است بيماري عود كند و برگردد. اما من هميشه به همه دوستانم گفتهام كه 20درصد دارو تأثيرگذار است و 80درصد به روحيه خود آدم بستگي دارد. من نميگويم بايد با آن جنگيد بايد بيماري را پذيرفت و با آن كنار آمد. حالتهاي هر دورهاي كه ميگذراندم را براي خودم يادداشت ميكردم. مثلا فلان دوره برايم چه عوارضي داشت؟ در اينترنت تحقيق ميكردم و... . تا اين حد روي دورههاي درمان ريز ميشدم چون ميخواستم خوب شوم و وقتي خوب شدم راحتتر درباره بيماريام و نحوه گذراندن آن به بيماران شرح دهم.
- سرطان قرار نيست كسي را محدود كند
وقتي من به بيماران سرطاني اميد ميدادم بعد از آن ميپرسيدند يعني وقتي خوب شويم ميتوانيم كارهايي كه آدمهاي معمولي انجام ميدهند را انجام دهيم؟ محدود نميشويم؟ ميتوانيم درس بخوانيم؟ ميتوانيم ورزش كنيم؟ سفر و گردش ميتوانيم داشته باشيم؟ هميشه ميگفتم آره، چرا نميشود؟ اما آنها در جواب ميگفتند پس چرا ما هيچ نمونهاي نديده ايم؟ وقتي اين حرفها را ميشنيدم ميگفتم اشكال ندارد من خودم درس خواندن را ادامه ميدهم تا يك نمونه ثابت شده باشم تا وقتي در مقابلشان قرار ميگيرم خودم را مثال بزنم. الان ترم آخر ارشد در رشته عمران هستم. اين كار را كردم تا بگويم سرطان كسي را محدود نميكند. اثبات اينكه يك فرد سرطاني ميتواند مانند آدمهاي معمولي باشد تنها به ادامه تحصيل ختم نشد. با خودم فكر كردم ما سرطانيها محدود نيستيم. حتي ميتوانيم كارهايي كنيم خيلي بزرگتر از كارهايي كه آدمهاي عادي انجام ميدهند.
- گرفتن يك تصميم بزرگ
به فكرم رسيد كوهنوردي را شروع كنم. حتما اين سؤال برايتان مطرح ميشود چرا من بين اين همه رشته ورزشي كوهنوردي را انتخاب كردم؟ كوهنوردي اشتراك خيلي زيادي با بيماريهاي خوني دارد. هميشه خون در گردش است. كسي كه سرطان خون دارد خون بدنش مشكل دارد و بهنظر ميرسد برايش كوهنوردي سخت است چون گردش خون را سريع ميكند و نياز دارد كه سالم باشد. اما من باز اين كار را كردم. عظمت كوه در مقابل استقامت سرطان هيچچيزي نيست. استقامت در كوه، سرطان را از بين ميبرد. من تا قبل از اين تصميم، هيچ وقت كوهنوردي نكرده بودم. يكبار در زندگي كوه رفته بودم، آن هم در ايام مدرسه. اهل ورزش حرفهاي هم نبودم. شايد مثل خيلي از آدمهاي معمولي فوتبال بازي ميكردم، شنا ميكردم و به باشگاه ميرفتم. البته به طبيعتگردي هم علاقه داشتم. در يكي از طبيعتگرديها بود كه بالاخره موفق شدم يك گروه كوهنوردي را راضي كنم من را با خودشان به كوه ببرند چون وقتي متوجه ميشدند سرطان دارم من را نميپذيرفتند تا اينكه گروه كوهنوردي كوهباد قبول كردند با آنها بروم. مصرف داروي من تا سال94 طول كشيد. يك سال هم قرص درماني شدم و الان هم تحت نظر هستم و يك سال ميشود كه قرص هم نميخورم براي همين بالاخره خردادماه امسال موفق شدم نخستين تجربه كوهنوردي و فتح قله را داشته باشم.
- فتح 8 قله در 40روز
8قله را در عرض 40روز فتح كردم. ليدر كوهباد قبول كرد كه با آنها همراه شوم. در ابتدا به من گفت: يكبار بيا ببين اصلا ميتواني اين كار را بكني يا نه. تا هر جا كه توانستي بيا، نميخواهد تا قله خودت را برساني. بسياري از بيمارها مخصوصا بيماران سرطاني حتي ميترسند تا سر كوچه بروند چون نگرانند هرآن برايشان اتفاقي بيفتد. من اصلا به اين چيزها فكر نميكردم. در زمان درمان سرطان از 75كيلو 30كيلو كم كرده بودم و تا به شرايط عادي برسم طول كشيده بود. كوهنوردي ساده نيست حتي تجهيزات حرفهاي كوهنوردي از گرانترين تجهيزات ورزشي است اما اين گروه من را كمك كرد. چون انگيزهام را ديدند من را پذيرفتند. كوه اول كه شروع شدماه رمضان بود و من هم روزه بودم؛ 6 خرداد 96. همه كوهنوردها با زرين كوه آشنا هستند و ميگويند 6 ليتر آب با خودتان بياوريد چون 12ساعت پيادهروي دارد. آنها به من ميگفتند اگر هزار متر هم بالا بيايم كافي است و ركورد جهاني ميزنم چون كسي را نداريم كه سرطان خون داشته باشد و از كوهي بالا برود. البته يكنفر به نام ايانتوتهيل انگليسي بود كه بعد از مبتلا شدن به سرطان ريه، قله اورست را فتح كرد اما او قبل از بيماري هم يك كوهنورد حرفهاي بود. با اين تفاسير كسي مانند من كه سابقه كوهنوردي ندارد وجود نداشت. زرين كوه نزديك به 4هزارمتر ارتفاع دارد. 37نفر بوديم و از اين تعداد 13نفر صعود كرديم و من جزو 13نفر بودم؛ آن هم با زبان روزه. ليدر نميدانست من روزه هستم و وقتي فهميد بسيار تعجب كرد. كوه بعدي را هم با آنها رفتم؛ كوهي بالاي 4هزار متر. اين كار من برايشان خيلي جذابيت داشت. مني كه تجربه كوهنوردي نداشتم و بيمار سرطاني بودم برايشان سؤال بود چطور اين كوهها را بالا ميآيم. من تصميمي گرفته بودم كه بايد انجامش ميدادم. براي همين هيچ مانعي نميتوانست جلويم را بگيرد. در كوهنوردي قواي جسماني و استقامت لازم است و من در خودم اين دو مورد را ميديدم.
- قلهها را تنها براي انگيزه دادن به بيماران سرطاني فتح كردم
8 قله را هفته به هفته فتح ميكرديم. حتي در يك هفته 3 قله را بالا رفتيم. دائما به من هشدار داده ميشد كه كوهها سختتر ميشوند اما براي من مهم نبود. فقط ميخواستم با آنها همراه شوم و قلهها را يكي پس از ديگري فتح كنم. به دماوند كه رسيديم به من گفتند ديگر بس است و نميخواهد بيايي؛ اما يك نفر به من گفت اگر ميخواهي جهاني شوي بايد بلندترين قله كشورت را فتح كني. ليدر اصلي به من ايمان داشت و او هم به من گفت بيا. 28تير از جبهه جنوبي قله شروع كرديم. كوه را قدم به قدم بالا ميرفتيم و بچهها به شوخي ميگفتند رضا الكيالكي داري بالا ميآيي. اصلا راحت نبود. چندين بار در مسير نشستم و احساس كردم ديگر نميتوانم. بچهها به من انگيزه ميدادند. 200متر مانده بود به قله ديگر نميتوانستم. گاز گوگرد نميگذاشت درست نفس بكش. اما همه به من ميگفتند تو ميتواني و بايد بيايي. باز بالا رفتم. تمام ذهنم را بچههاي سرطاني گرفته بودند. ميگفتم اين كار را براي آنها ميكنم؛ پس بايد بروم. وقتي به بالا رسيدم پرچم را به من دادند و گفتند تو بايد پرچم را بلند كني. يك پرچم 3 متري را برفراز دماوند گرفتم و فقط اشك ميريختم. در همان زمان بود كه به اين موضوع رسيدم كه اگر خدا بخواهد دماوند كه هيچ، سرطان هم در مقابلت زانو ميزند.
- رضا براي ما اسطوره اميد شد
مريم، خواهر رضا، از برادرش ميگويد
وقتي گفتند رضا سرطان دارد اصلا نميدانستم چطور كلمات را هضم كنم. رضا زماني كه تحت درمان قرار گرفت بيشتر وقتها من كنارش بودم. مادرم مشكل قلبي دارد و ابتدا به او چيزي نگفته بوديم. پدرم كه متوجه شد، در خانه نميتوانست بماند. نصف شب از خانه بيرون ميرفت و تا دم صبح بيرون ميماند. حتي گاهي وقتها صداي گريه پدرم را از اتاق ميشنيدم. گفته بودند كه سيرابي براي افزايش پلاكت خون خوب است و او هر شبي كه رضا شيميدرماني ميكرد تا دم صبح بيرون ميماند و به كلهپزي ميرفت و براي پسرش كله پاچه و سيرابي ميگرفت. رضا اوايل كه متوجه شد بيمارياش چيست در شوك بود اما بعد از مدتي اين رضا بود كه به ما اميد ميداد. ميگفت مريضي من ميخواهد هر چيزي باشد و هر اسمي داشته باشد من فقط ميخواهم خوب شوم. حتي در اين مدت يكبار هم نام مريضياش را نياورد. در بدترين شرايط شيميدرماني كه حال خوشي هم نداشت باز ميگفت خوب هستم. حتي بعد از شيميدرماني به سر كار ميرفت. شايد حالش بد بود اما خانه بمان هم نبود. كارهايي كه برادرم ميكرد باعث شد براي ما تبديل به يك الگو شود و او را بهعنوان اسطوره اميد به زندگي به كساني كه فكر ميكنند به ته خط رسيدهاند معرفي كنيم. اول خدا و بعد اميد برادرم باعث شد كه او به بيماري غلبه كند.
- نيمه پرليوان را ديد و خوب شد
دكتر مليحه حسين زاده؛ فوقتخصص آنكولوژي و سرطان؛ پزشك رضا
وقتي هر مشكلي يك مقدار خارج از تحمل باشد فرد وارد مرحله انكار ميشود و اين موضوع فقط به بيماري سرطان محدود نميشود. وقتي كه كسي مشكلش را قبول كرد ديگر به روحيه طرف مقابل برميگردد كه چقدر ميتواند براي عبور از آن موفق باشد. بايد تصميم بگيرد كه مبارزه كند يا گوشهنشين و افسرده شود. البته در بيمارهايمان تعداد كمي مانند آقايبراز سراغ داريم. اغلب افسرده ميشوند و بيشتر تمايل به ادامه درمان ندارند و به زور خانواده و اطرافيان درمان را پيش ميبرند. اما رضا براز از همان ابتدا بعد از آنكه بيمارياش را قبول كرد و از حالت انكار خارج شد روحيهاش را حفظ كرد. خواست مبارزه كند و اغلب هم براي ادامه درمان تنها ميآمد، مگر روزهايي كه توانش كم بود و اطرافيان به كمكش ميآمدند. درست است كه تعداد كمي با روحيه خوب وارد درمان ميشوند اما ميشود كمكهايي كرد؛ مخصوصا از طرف تيمهاي روانپزشكي، تا بيمار، بيمارياش را با روحيه باز قبول كند. يكي از اين روشها اين است كه پزشك تمام موارد را به بيمارش بگويد. من به رضا همهچيز را گفتم. اينكه درست است مريضي سختي داري اما درصدي هستند كه توانستهاند خوب شوند. ايشان مثبتانديش بود و نيمه پر ليوان را ديد و وارد مرحله درمان شد و به همان چيزي كه ميخواست رسيد و الان هم الهامبخش كساني است كه مانند او هستند. اين افتخار است و من هم خوشحالم كه ايشان توانست موفق شود. بهنظر من بهتر است كمپينهايي شكل گيرد تا افرادي كه از اين بيماري سربلند بيرون آمدهاند و مشكلي ندارند و با آن كنار آمدهاند دور هم جمع شوند و به كمك همدردهايشان بروند و به آنها روحيه دهند.
- بمب انرژي
احسان براتي يكي از بيمارهايي است كه روحيهاش را مديون رضاست
36ساله هستم و سال90 آزمايش دادم و بعد از كلي تشخيصهاي مختلف، بالاخره سال91 متوجه شدم دچار كمخوني فوقالعاده شديد و پيشرفته هستم. يك دوره در بيمارستان خوابيدم كه 17روز شد. در آنجا وقتي بستري بودم روحيهام را از دست داده بودم و حال جسمي خوبي نداشتم در همان زمان رئيس پرستارها وقتي من را در آن وضعيت ديد گفت: يك نفر را ميشناسم كه مريضياش از تو خيلي بدتر است و الان خيلي حال خوبي دارد. به او زنگ زدند آمد و از آن روز با آقاي براز آشنا شدم. با او صحبتكردم و شماره تلفنش را به من داد و گفت: هر كاري داشتي به من بگو. از آن روز تا الان با ايشان در ارتباط هستم. رضا بمب انرژي است. من اصلا روحيه ايشان را ندارم. چند سال تحت درمان بودم و الان چند وقت ميشود كه ديگر مصرف قرصم تمامشده و همهچيز تحت كنترل است. خدا به كمكم آمد كه رضا را سر راه من قرار داد. دارو و درمان مؤثر است اما بايد خدا و خود آدم بخواهد كه اميد به زندگياش برگردد. رضا كسي بود كه خودش در شرايطي مانند من قرار داشت. خيليها پيش من ميآمدند و ميگفتند چيزي نيست، خوب ميشوي اما كسي كه با ذهن بيطرف و شرايط يكسان سراغت ميآيد و حرفي را ميزند كه به تو انگيزه دهد خيلي مهم است. من زماني كه از بيمارستان مرخص شدم و به خانه آمدم هر روز به رضا زنگ ميزدم و او هر بار با انرژي با من حرف ميزد. چون من خيلي افسرده بودم به او زنگ ميزدم تا من را آرام كند و واقعا هم همين كار را ميكرد. او تمام دورههايي كه گذارنده بود درباره آنها مطالعه و تحقيق كرده بود. براي همين اطلاعات پزشكي خوبي هم بهدست آورده بود و خيلي خوب ميتوانست از اين نظر مشاوره بدهد و كمك حال باشد. او نهتنها به من بلكه به بيش از 500نفر بيمار سرطاني اميد به زندگي ميدهد و اين كار او قابل تحسين است.
نظر شما