آنقدر خوششانستر، که راههای پیشگیری از بیماری را بدانم و برای گرفتن دست دوستی که مبتلا به بیماری شده، تمام تنم نلرزد.
اما من هم ممکن است تا چند سال دیگر به واسطه چاقی، پرفشاری خون بگیرم یا در هنگام بارداری، دیابت به سراغم بیاید و مجبور شوم تا آخر عمر، درست مثل تو، دارو مصرف کنم!
میدانم، میدانم که تو محدودیتهای دیگری هم داری. مجبوری برای کار کردن، مهمانی رفتن، شنا کردن و حتی نشان دادن محبتت، ساعتها توضیح دهی و گاهی پشت درهای بسته جهل، تنها بمانی. فقط به خاطر اینکه هنوز با تو مثل بقیه بیماران برخورد نمیشود!
اما حرف من این است که اولین قدم برای رسیدن به آنچه در ذهن تو میگذرد و من هرگز نمیتوانم لمسش کنم، این است که مادر، پدر، خواهر، برادر و دوستانت یاد بگیرند که تو فقط بیماری؛ بیماری و درمانت هم شروع شده؛ و این تویی که به من یاد میدهی اگر مشکلات اجتماعی من 100 است و مشکلات اجتماعی تو 1000، قرار نیست تاوان گیریای در کار باشد.
این تویی که یاد من میآوری، حواست بیش از آنکه به خودت باشد، به من است. منی که دیر فهمیدم دستان تو، معنی امن دوستی میدهد نه بوی متعفن خیانت؛ و شاید وظیفه هر دوی ماست که به دیگران که هنوز به وجود توشک دارند بگوییم قدم زدن زیر بارانهای پاییزی، برای هر دوی ما خوشایند است، فقط تو باید لباس گرم تری پوشیده باشی.
این نگاه تو به دنیاست که باعث میشود، توانایی هایت، پیش از بیماری سخن بگویند و این دستان توست که پرده را دیگر به شکل آه نمیکشد.
تو که با خودت کنارآمدی، وظیفه ما را به خودمان بسپار هرچند کمی دیر، اما سرانجام، یاد گرفتهایم با تو شبیه غایبین مدرسه رفتار کنیم. درسهایی را که جا ماندهای به ما بسپار، چرا که قرار نیست در کنکور زندگی تنها بمانی.
زیاد هم فکر نکن چیزی از من کم داری. من، همین منی که روبهروی تو نشستهام و داد فردا را میزنم، خودم هم نمیدانم که این روزهای نیامده، آبستن چه اتفاقاتی است. شاید من رفتم و تو ماندی تا به کودکان من یاد بدهی، دنیای توفانها، بادها و بارانها، برگهای زیادی را به زمین میریزد و هیچ درختی نمیداند کدام زمستان را تاب نمیآورد. پس لازم نیست نگران بهارهای نیامده و زمستانهای ندیده باشی، شاید تو کاج قصه بودی و برگهای من در پاییز زرد شد. اما باغبانهای ما هم باید بیدار شوند. ما که به سن میوه دادن رسیده ایم، تحمل بیآبی را نداریم.
هیچ درخت پرتقالی، دیم، میوه نداده و قرار نیست از میوههای پاییزی تنها هندوانههای شب یلدا باقی بمانند. بزرگترهای ما هم باید بدانند که اگرمن پرتقال شدم و هندوانهها هم خوب رسیدند، پاییز، بیانار چیزی کم خواهد داشت و ما به آنها باز هم فرصت میدهیم تا تو را نه، که خودشان را پیدا کنند.
بچهها هم که هر چه ما بگوییم باور میکنند. کافی است دلایلمان انسانپسند باشد. اتفاقا بچهها مهمترین دوستان تو و من هستند، آنها به دروغ عادت ندارند و برای راستیها هم، زیاد چانه نمیزنند. فردا هم که من و تو پیر شدیم، همین بچههایی که دیگر معنی با هم زیستن را خوب فهمیدهاند، هوایمان را خواهند داشت.
می بینی! باز هم تو ماندی و من. و انگار تنها ماییم که باید باور کنیم، فردا را کسی ندیده، اما برای ساختنش لازم است به ترسهای امروزمان غلبه کنیم.