قصه آن فوقالعاده عالی است و جالبتر اینکه هیچ فیلمسازی تاکنون چنین موضوع مهم و چالش برانگیزی را سوژه کار خود قرار نداده است. از طرفی انتخاب2 هنرپیشهای که بتوانند صحنههای تعقیب و گریز پلیس و تبهکار را به خوبی دنزل واشنگتن وراسل کرو در بیاورند کار دشواری است. بیشتر سکانسها مهیج، لذت بخش و بدون شک سرگرمکننده هستند.
این فیلم بیشتر تداعی کننده خاطرات کلاسیک است و منادی شعارهایی که یاد و خاطره قهرمانی های گذشته را گرامی داشتهاند و نسبت به دیگر حماسههای جنایی مدرن مثل پدرخوانده،سرپیکو، شاهزاده شهر، صورت زخمی و رفقای خوب بهتر از عهده این وظیفهاش برآمده. این فیلم واقعیت مهم و تاثیرگذاری را در تاریخ نیویورک روایت میکند که میتوانست اساس شاهکارهای سیدنی لومت باشد.
با وجود آنکه از همه لحاظ با تبحر و مهارت تمامعیار کارگردان ساخته شده سیاست واقعی را بازگو نمیکند، پیامش را میرساند اما اوج نمیگیرد. فیلمنامه این کار براساس مقالهای از مارک جاکبسون در محله نیویورک نوشته شده و جرقه هیجانانگیز آن توجیه کننده همه رفتارهای افراطی کاراکترها و3 ساعت موش و گربه بازی آنهاست.
فرانک لوکاس سیاه پوستی است که از دنیای جرم و جنایت هارلم سر برمیآورد و در بحبوحه جنگ ویتنام از جنوب شرقی آسیا هروئین وارد میکند. ریچی رابرتز سایه به سایه او را میپاید؛ بازپرس ویژه پلیس فدرال آمریکا که به لحاظ صداقت و وجدان کاری زبانزد همه است؛ اما نتیجه این بازیها این است که اتهام او دامن افراد زیادی را در بخش مبارزه با موادمخدر پلیس هم میگیرد و ثابت میشود که حدود سه چهارم آنها رشوهگیر بودهاند و با جنایت به مردم و دولت به تبهکاران جای مانور بیشتری دادهاند.
استیون زیلیان داستان فیلمنامهاش را در2 مسیر مخالف اما هم راستا پرداخته که در هر کدام فرانک لوکاس وریچی رابرتز داستان خود را پیش میبرند تا اینکه در آخر بازی به هم برمیخورند و تازه مقابل هم قرار میگیرند،به همین خاطر است که این 2 نقش پررنگتر فیلم، سکانسها و دیالوگهای زیادی با هم ندارند. این روشی کاملا زیرکانه و استادانه برای روایت منسجم ،داستانی پیچیده و چند پهلوست اما در عین حال تنشی توأم با هیجان و نمودهای غلوآمیز را در طول فیلم با تماشاگر همراه میسازد و کارگردان ریدلی اسکات هم در این روش به او تأسی میکند.
در شخصیتپردازی سناریو تقابل حساب شدهای میان2 کاراکتر اصلی فیلم برقرار شده است. فرانک راننده و مامور وصول مطالبات، بامپی جانسون، تبهکار افسانهای هارلم است. او بعد از مرگ جانسون در سال 1968 جای او را میگیرد، به جنگلهای تایلند سفر میکند و حدود 100 کیلو هروئین را در تابوت سربازان آمریکایی که در جنگ ویتنام کشته شدهاند جاسازی و به کشورش وارد میکند. او همه دلالها را از صحنه رقابت کنار میزند و در هارلم هروئین مرغوبتری را توزیع میکند، قیمتها را میشکند و به این ترتیب پول خوبی به جیب میزند. گانگستر آمریکایی درام خوبی است اما از شاهکارهای اسکات، سقوط شاهین سیاه و گلادیاتور خیلی فاصله دارد.
آشکارترین ایرادی که میتوان به این فیلم گرفت مدت زمان طولانی 157 دقیقهای آن است که هیچ توجیهی برای آن وجود ندارد و در روند کار تاثیر خاصی نمیگذارد، کارگردان میتوانست با حذف آنها فیلمش را برای تماشاگر پذیرفتنی تر سازد.
هفته نامه ورایتی –23نوامبر 2007