میخواهم بدانم که تو که اندازه 4 کیلو سیبزمینی وزن داری و شاید به همان اندازه هم حالیات باشد، چطور میتوانی این چیزها را بفهمی؛ چیزی که من با این قد و هیکلم چیزی از آن نمیفهمم؟ اما نترس، من هم دارم یک چیزهایی یاد میگیرم؛ از آن زبان «اووه اووه» تو، دارم سر در میآورم. کسی بود که میگفت وقتی بچهدار میشوی، باید قید خواب شبهایت را بزنی.
اوایل واقعا اینطور بود؛ ساعت 2نصفهشب بیدار میشدی و دست و پا میزدی و صدا در میآوردی؛ یعنی که شیر میخواهم. الان دیگر کمکم ساعت بیدار شدن و شیر خواستنات دارد جلو میافتد. چند شب است که زودتر از 5/3 بیدار نمیشوی. به نظر میرسد دلت برای مادر کوچولوی خسته و خوشخوابت سوخته، آره؟ نمیخواهم غر بزنم اما حالا که این قدر میفهمی، میشود یک کم در مورد کثیفکردن کهنهها هم تجدیدنظر کنی؟ دردسر من به کنار، توی این هوای سرد میترسم سرما بخوری فسقلی! البته شنیدهام که این داستان در چند ماهه اول ادامه دارد و تو با هربار شیر خوردن، به ناچار فرایند تولیدیات را هم شروع میکنی ولی قبول کن که ماهم دل داریم!
10/ 9/ 86 ، مادر خسته
پدرانه
مرد و مردونه
ببین پسرم، من بابا هستم. یک چیزهایی را مادرت نمیگوید و وظیفه من است که در تاریخ ثبت کنم. هر چی من میگویم الان گریه میکند، شیر میخواهد، مامانت میگوید نه، من میدانم، الان خیس کرده. میگویم الان دلش درد میکند، میگوید نه، خسته شده بچهام.
انگار نه انگار که من هم این وسط یک چیزهایی میفهمم؛ بالاخره دنیا دنیای مردانه است و شاید بین ما یک مسائلی باشد که یک خانم سردرنیاورد. بههرحال، اگر دیدی مامانت متوجه یک چیزهایی نمیشود، بیا به خودم بگو. البته من صبحها نیستم و عصر هم که میآیم یک کم خستهام. اگر میشود بین ساعت 9 و 10شب - به شرطی که سریالی نداشته باشد که بخواهم ببینم - حرفهایت را خلاصه کن (از پاسخگویی در ساعات شبانه معذوریم!).
11/ 9/ 86، پدر دلسوز