آن روز صبح هم که ابرها آمدند، توي بالکن خانهي مليحهاينها قرارهايمان را گذاشتيم؛ اولين برق که در آسمان ميافتاد و صداي رعدش شيشهي پنجرهمان را ميلرزاند، راه ميافتاديم.
زري گفت: «تا آنموقع، آنقدر وقت داريم که برويم خانه و سبدهايمان را برداريم.»
قدمهايم را تند کردم که قبل از اولين رعد به خانه برسم. هنوز سر کوچه نرسيده بودم که مَدادي را ديدم. جوري نگاهم کرد که انگار بخواهد بپرسد: «امروز هم ميرويد؟»
فکر کردم دوست دارد همراهمان بيايد. خودم هم بدم نميآمد يکبار با خودمان ببريمش، اما زري و مليحه قبول نميکردند. اگر مادرهايمان ميفهميدند مدادي را هم بردهايم، محال بود ديگر اجازه بدهند برويم.
مادر خودم هم با اينکه مدادي را خيلي دوست داشت و به قول خودش جاي پسر نداشتهاش بود، هيچدلش نميخواست وقتي با زري و مليحه جايي ميرويم، او را هم ببريم؛ اما وقتهايي که کشبازي يا ليلي يا بالا بلندي يا حتي قايمموشک بازي ميکرديم، نگاهش را مهربان ميکرد و ميگفت: «مدادي را هم بازي بدهيد. گناه دارد بچه.»
مدادي هميشه گرگ ميشد. نميتوانست هيچکداممان را بگيرد يا پيدا کند و ما غشغش ميخنديديم.
گفتم: «برو خانه. من هم زود برميگردم.»
همانجور ايستاده بود و چشم دوخته بود به نوک دماغم. هميشه آدمها را جوري نگاه ميکرد که انگار زل زده به نوک دماغشان.
گفتم: «برايت قاصدک ميآورم.»
نگاهش را از نوک دماغم کند، لبخند زد و از سر کوچه برگشت. همه به رفتوآمدهاي بيصداي مدادي عادت کرده بوديم. از صبح که بيدار ميشد، توي کوچه پس کوچههاي ده پرسه ميزد تا وقتي که گرسنه ميشد.
آن وقت جلوي اولين خانهاي که ميرسيد، ميايستاد، تا کسي از لاي پنجره يا در ببيندش و بگويد: «مدادي اينجا چهکار ميکني؟ صبحانه خوردهاي؟» و او جوري نگاه کند که يعني نه.
آنوقت در را باز کنند و مدادي يک راست برود طرف سفره. يک گاز از لقمهي نان و پنيرش بزند و يک هورت چاي شيرين بخورد. صبحانهاش هم که تمام شد، همانجا بيآن که تکان بخورد، بنشيند و زل بزند به تلويزيون.
بعد يکدفعه انگار که اتفاقي افتاده باشد يا چيزي يادش آمده باشد از جا ميپريد، کفشهايش را پا کرده و نکرده از خانه ميآمد بيرون و ميرفت طرف مسجد.
همانجا زير درختي مينشست که ميگفتند چند صد سال از عمرش ميگذرد و پر بود از پارچههاي رنگي که به شاخ و برگهايش بسته بودند. چشم ميدوخت به رقص و بازي تکه پارچههاي رنگي و با انگشتهاي دستش بازي ميکرد، جوري که اگر کسي از دور نگاهش ميکرد، فکر ميکرد دارد چيزي را ميشمرد.
ناهار را هميشه خانهي ما ميخورد؛ اما يادم نميآيد هيچوقت با ما سر يک سفره نشسته باشد. همين که سفره را جمع ميکرديم و بابا پاهايش را دراز ميکرد و ميگفت: «عزيز يک ليوان چاي بياور.» سر و کلهاش پيدا ميشد.
مامان اول چاي بابا را ميآورد و بعد براي مدادي دوباره سفره پهن ميکرد. ميگفت از پسر نداشتهاش بيشتر دوستش دارد. مدادي ناهارش را ميخورد. همانجا نشسته چرت ميزد. بابا ميگفت: «انگار کوه کنده.» مامان لب ور ميچيد که يعني: «گناه دارد بچه!»
صداي اولين رعد که بلند شد سبد را برداشتم. مادر گفت: «اگر مدادي را توي راه ديدي بگو بيايد خانه. زير باران نماند.»
هيچوقت زير باران نميماند. هميشه کسي پيدا ميشد و دستش را ميگرفت و ميبردش خانه. انگار همهي ده پدر و مادرش بودند.
مامان ميگفت: «مادرش همان که مدادي به دنيا آمد، مرد.» و گوشهي روسرياش را ميکشيد به چشمهايش: «زن خيلي خوبي بود. اگر بود مدادي الآن اين جور...» باقي حرفش را قورت ميداد.
هروقت ميپرسيدم: «بابايش چي؟» مامان شانههايش را بالا ميانداخت و ميگفت: «کسي چه ميداند؟ ميگويند ديوانه شد. من که بعيد ميدانم. مدادي چهار، پنج سال بيشتر نداشت که گم و گور شد.»
وقتي رسيدم، مليحه و زري مثل هميشه زودتر از من ايستاده بودند و سبدهايشان را دست به دست ميکردند.
زري گفت: «رعد و برق به اين گندگي! پس چرا باران نميبارد؟»
مليحه با آرنج زد به زري: «عجله نکن.» و سرش را برگرداند طرف من. پلک چشم راستش باز پريد. گفت: «باز دنبال مدادي بودي؟»
سرم را تکان دادم که يعني بله!
زري گفت: «رفت خانهي سمانه اينها. خودم ديدم.»
زري دو سالي از من و مليحه بزرگتر است. فکر ميکند مدادي خودش را به لالي زده است. ميگويد خودم حرفزدنش را ديدهام.
مليحه گفت: «يادمان باشد برايش قاصدک پيدا کنيم.»
نميدانم اين گلهاي قاصدک را چه کسي به سر مدادي انداخت. هرجا گل قاصدک ميديد، دنبالش ميدويد. جوري نگهش ميداشت که قاصدک له نشود. دستش را ميآورد جلوي دهانش و آرام لاي انگشتهايش را باز ميکرد. لبهايش را جوري باز و بسته ميکرد که انگار دارد در گوش قاصدک حرف ميزند.
بعد دستهايش را بازتر ميکرد. قاصدک را نگاه ميکرد. از آن نگاههاي طولاني. بعد قاصدک را فوت ميکرد، ميايستاد و رقصش را در هوا نگاه ميکرد.
زري يکبار گفته بود: «راهرفتن خودش هم مثل قاصدک است.»
مليحه گفت: «هرکس امروز اولين قارچ را پيدا کند...»
زري جيغ کشيد و دويد. من و مليحه همانجا ايستاديم و نگاهش کرديم که خم شد و با دستهايش خاک را کنار زد و بيآنکه چيزي از دل خاک دربياورد، بلند شد. دستهايش را به دامن کشيد و گفت: «رعد و برقي که بارانش اين باشد، قارچهايش هم همين ميشوند.»
مليحه گفت: «يعني قارچهاي سمي هم با صداي رعد و برق بيرون ميآيند از خاک؟»
داشتم دنبال جوابي براي مليحه ميگشتم که يکدفعه صدايي گوشهايم را پر کرد. صدايي که از تمام رعد و برقهايي که تا به حال شنيده بودم، بلندتر بود، اما حتم داشتم صداي رعد نيست. صدا آنقدر خفه بود که انگار از زير زمين ميآمد. انگار يک مار، يک اژدها يا يک همچين چيزي زير زمين دارد عربده ميکشد، ميخزد و جلو ميآيد.
زري محکم زد پشتم: «بخواب زمين.»
زمين انگار ميخواست دهان باز کند و آن مار يا اژدها يا هر چه را که بود، بيندازد بيرون. انگار دلش داشت از ترس ميلرزيد.
صداي گريهي مليحه و زري را ميشنيدم؛ اما نميتوانستم خودم را از زمين بکنم. مليحه گفت: «زلزله بود به گمانم.» زري دو دستي کوبيد توي سرش. کلمهها لابهلاي گريهاش گم شدند. ميديدمشان که ميدوند طرف ده؛ اما نميتوانستم بلند شوم؛ حتي وقتي مليحه ايستاد و جيغ زد: «بلند شو!»
مليحه دستش را دراز کرد طرفم. انگشتانش داشتند ميلرزيدند. صداي برخورد دندانهايش را ميشنيدم: «تو را به خدا بلند شو!»
به ده که رسيديم ديگر نميدانستم اين صداي هقهق من است يا مليحه يا زري که ديگر حتي نميديدمش. گفتم: «مليحه اينجا کجاست؟» صداي هقهق بلندتر شد.
ياد مادر افتادم که گفته بود به مدادي بگو بيايد خانه و من حتي دنبالش نگشته بودم...
* * *
صداي رعد و برق که بلند شد، مادر گفت: «خدا کند باران ببارد.»
فکر کردم زري از کجا شنيده بود که رعدهايي که باران ندارند، قارچهاي سمي ميرويانند؟
مادر گفت: «شايد باران اين آتش را خاموش کند.» و رو کرد به خانههايي که در آتش ميسوختند.
گفتم: «خانهمان...»
مادر گفت: «هر چي هم مانده بود، در اين آتش ميسوزد.» و دماغش را کشيد بالا و چشمهايش را با گوشهي روسرياش پاک کرد.
زري و مليحه در چادرهاي کنار ما بودند. رعد و برق که زد، هيچکدام حتي سرهايشان را از چادر بيرون نياوردند.
مادر گفت: «برو به زري بگو بيايد چادر ما!»
از چادر که بيرون آمدم مليحه هم دم در چادر زري ايستاده بود. زري گوشهي چادر نشسته بود و به روبهرو نگاه ميکرد. جوري که انگار بخواهد التماس کند چيزي نگوييم. ياد مدادي افتادم که هيچوقت حرف نميزد و هميشه از نگاهش بايد ميفهميديم چه ميخواهد بگويد. فکر کردم نکند زري هم ديگر حرف نزند.
مليحه گفت: «تا بابايت بيايد، بيا چادر ما!»
زري چشمهايش را بست: «سبد را که برداشتم، گفت شب قارچپلو داريم.»
صداي زري را که شنيدم، نفس عميقي کشيدم. مليحه گفت: «تو که قارچپلو دوست نداشتي.»
زري گفت: «ولي امشب هوس قارچپلو کردهام.» سرش را گذاشت روي زانوهايش که تکانتکان ميخوردند.
دم چادر خودمان که رسيدم، صداي پدر را شنيدم: «بيچارهها همهشان از دنيا رفتهاند. هم خودش هم پسرها. زري هم شانس آورده که خانه نبوده!»
همانجا، دم در چادر ايستادم و سعي كردم صورت مادر زري و برادرهايش را تصور کنم که صداي مادر را شنيدم: «مثل پسر نداشتهام دوستش داشتم.»
پدر گفت: «هنوز زنده بود. وقتي بغلش کردم جوري نگاهم کرد و به نوک دماغم خيره شد که انگار بخواهد بگويد: بابا!»
مادر گفت: «برايش يک قبر جدا درست ميکنيم.» و هقهقش بلند شد.
پدر گفت: «روي قبرش مينويسيم اينجا محمدهادي خوابيده است که مثل قاصدکها بيصدا رفت.»
همانجا دم در چادر مينشينم و فکر ميکنم به آسماني که آن روز پر بود از رعدوبرقهاي بيباران و قاصدکهايي که يکييکي در آسمان ميرقصيدند و ميخراميدند و معلوم نبود به کجا ميروند.
همانجا مينشينم و فکر ميکنم چرا تا آنروز نميدانستم اسم مَدادي، محمدهادي است؟
تصويرگري: الهام درويش
نظر شما