گرچه، اگر به درستی در این بنیانها بنگریم، میتوانیم آنها را در ادیان دیگر نیز بیابیم و این نشان از ارجاع این ادیان به حقیقتی واحد دارد.
در مطلبی که از پی میآید، نویسنده براساس اندیشههای پل تیلیش1؛ فیلسوف دین آلمانی تبار و واضع الهیات سیستماتیک، هدف از ظهور عیسی(ع) و شکلگیری مسیحیت را ایجاد «امید» در انسان میداند. امیدی که با وجود همه فراز و فرودهای تاریخی، بارقههای آن در کنه شکستها و پیروزیهای بشر، نهفته است. به نظر تیلیش این امید، صرفاً فردی نیست و امری وجودی است؛ چراکه با ظهور امر قدسی و جاودانه پیوند دارد.
از نظر تیلیش ، در عهد قدیم و عهد جدید، پیوسته تلاشی امیدجویانه در برابر تاخت و تاز نومیدی که حیاتی تهی از معنا میخواهد، رخ مینماید. به اعتقاد وی، سراسر زندگی عیسی(ع) نمونه برجستهای از این امیدورزی است؛ اما اوج این امر، هنگامی بود که پس از دستگیری عیسی(ع) حواریون در عین امیدواری به نجات بخشی او، نتوانستند بر نومیدی خود چیره شوند. آنها امید داشتند؛ اما عیسی(ع) به صلیب کشیده شد.
با این حال، آنها امید به رستاخیز عیسی(ع) را چونان ظهور معنوی وی در خود تجربه کردند. اگرچه،توقع مسیحیان به بازگشت مسیح برآورده نشد؛ اما به گفته پل قدیس، روزنه جدیدی به امیدواری گشوده شد:
«به خاطر این امید است که نجات مییابیم. اکنون امیدی که دیده شود، امید نیست؛ اما اگر ما به آنچه که نمیبینیم، امید بندیم، شکیب دلانه انتظارش را میکشیم.» این انتظار به این معناست که ما آنچه را که انتظارش را میکشیم، نداریم؛ اما به نوعی آن را داریم و دقیقا این داشتن، به ما قدرت انتظار میدهد.
پل تیلیش بر این نظر است که تاریخ مسیحیت،روایت کاستی گرفتن این امید و انتظار است و به تدریج مسیحیان از این انتظار اصیل دست فرو نهادند و به آنچه که داشتند، دل خوش کردند. دیگر کسی پیام راستین مسیح(ع) مبنی بر تحقق ملکوت آسمانها و زمین را به گوش امید نمیشنود.
به اعتقاد تیلیش، رمز تولد مسیح(ع) را باید در این امید و انتظار جست، اما او میگوید، هیچ امری دشوارتر از امید نیست. امید برای نادانان، آسان؛ ولی برای دانایان سخت است. هر کسی میتواند خود را غرق در امید ابلهانه بسازد؛ اما امید اصیل امری نایاب وسترگ است. به هر صورت، چگونه میتوان بین این دو(امید اصیل و امید ابلهانه) تمایز قایل شد؟ امیدی اصیل است که در آن، آنچه که به آن امید بسته میشود، حضور داشته باشد. به این معنا که همزمان، اینجا حضور داشته باشد و نداشته باشد.
چنین امیدی، هنوز برآورده نشده و میتواند برآورده نشود؛ اما هنوز اینجا هست، در این موقعیت و در خود ما، چونان نیرویی که امیدواران را به سوی آینده سوق میدهد. در اینجا و اکنون، آغازی وجود دارد. این آغاز متمایل به غایتی است. بنابراین، اگر امید ریشه در واقعیت چیزی که پیشتر اعطا شده، داشته باشد، نیرویی برانگیزاننده است و تحقق آن نه حتمی که ممکن است.
از سویی دیگر، آنجایی که چنین آغازی از آنچه که به آن امید میرود، وجود ندارد، با امیدی ابلهانه مواجهایم. در زندگی روزمره، شواهدی بر این دو نوع امید داریم. برای مثال، در یک هسته گلابی، برگها، شاخهها و ریشهها حضور دارند و این امر، به ما حق کاشتن آن هسته را به امید میوه میدهد. اگر چه مطمئن نباشیم که آن (هسته) رشد میکند؛ اما امیدمان اصیل است؛ چرا که همواره حضور و آغازی از آنچه که به آن امید میرود، وجود دارد.
به اعتقاد تیلیش، در امید، حتمیت وجود ندارد.
به همین دلیل امیدواری، اغلب، حاکی از انتظار است. انتظار شکیبایی میطلبد و شکیبایی خواهان قرار در درون خود ماست.
در اینجا، پل تیلیش بین دو نوع انتظار؛ یعنی انتظار منفعلانه و انتظار پذیرای ناظر به گشودگی، تفکیک میکند. کسی که در بیحالی انتظار میکشد و منفعل است، از آمدن یا واقع شدن آنچه که انتظارش را میکشد، جلوگیری میکند. عکس آن که با اشتیاقی آرام انتظار میکشد، به آنچه که ممکن است با آن مواجه شود، گشوده است. این انتظار در گشودگی و امید، آنچه را که هیچ قدرت ارادهای قادر به انجام آن برای رشد درونی انسان نیست، فراهم میآورد.
دینداران بزرگ در عرصه تاریخ، هر چه بیشتر کوشیدند تا با قدرت اراده خود، موجد دگردیسیهای عمیقی در خود شوند، بیشتر ناکام ماندند و در ورطه نومیدی درغلتیدند. آنها از خودشان میپرسند و چه بسا ما هم همراه با آنان از خود میپرسیم که آیا اصلاً میتوان به چنین نوزایی درونیای امید بست؟ چه چیزی بعداز این همه خطا و ناکامی، به ما حق چنین امیدی را میدهد؟
تنها یک پاسخ وجود دارد: انتظار همراه با آرامش درونی، اشتیاق و گشودگی به سوی آنچه که میتوان آن را دریافت. این گشودگی، والاترین فعالیتی است که برخوردار از نیرویی برانگیزاننده، ما را به رویش امری نو در درونمان رهنمون میشود. بنابراین، تلاش بین امید و نومیدی در انتظار، نشانگر آن است که آن امر نوپدید ما را در چنبره خود گرفته است.
تیلیش با نگاه به تاریخ بشر، آن را مالامال از امید کاذب میبیند. به نظر وی، ملاط تاریخ جهان از پاره شکستههای امیدی که بنیانی در واقعیت ندارند، ساخته شده است؛ اما با این همه نمیتوان چشم بر امیدهای تاریخیای که بشر برای آینده بهتر خود پی ریخته، فرو بست.
او برای مثال، از اشکال زندگی دمکراتیک که درواقع تحقق ایده قدیمی شأن برابر آدمی در پیشگاه حق و در برابر قانون است، به عنوان یکی از این امیدهای اجتماعی- تاریخی یاد میکند؛ اما تیلیش همچنان چشم به راه گشوده شدن دیگر روزنههای امید برای بشریت است.
به همین دلیل میپرسد: آیا حق امیدورزی برای بشریت به عنوان یک کل وجود دارد؟به عبارت دیگر؛ آیا میتوان به امیدهایی فراتر از تاریخ فرهنگها و ملتها دل بست؟ تیلیش ایده «پیشرفت» را گرانیگاه این امید میداند. امید امیدها، سر امیدی که تحقق امیدهای کهن آدمی را در پی دارد. او میپرسد: آیا پیشرفت امیدی معقول و موجه برای انسان است؟
در پاسخ میگوید: در برخی جنبهها آری؛ زیرا امروزه آدمی تقریباً قدرت تسخیر طبیعت را بیهیچ محدودیتی یافته و به پیشرفتهای روزافزونی در علوم و تولید فناوری دست پیدا کرده است؛ اما این برای تیلیش کافی نیست و به همین دلیل از امر خطیری آگاه است: ایده پیشرفت، امیدی موجه در همه آناتی است که آدمی در آن فعالیت میکند و به چیزی بهتر و نوینتر که جایگزین خیر و شرهای قدیمی میشود، امید میبندد؛ اما سیر تاریخ در نگاه تیلیش چندان هم یک سویه و خوشبینانه نیست؛ چرا که هر گاه که شری مغلوب شده، شری دیگر سر برآورده است و چه بسا در نهایت امور نوپدید میتوانند تکیه گاه خوبی برای شرور جدید باشند.
بنابراین در پی هر پیروزی، شکستی است. این مسئله ثابت میکند که هدف بشر، گاه پیشرفت به سوی فرجامین مرحله کمال نیست. تنها ایجاد آنچه که برای انسان در هر وضعیت ویژه تاریخی ممکن است، اهمیت پیدا میکند.
از این رو، هر پیروزی ای که نصیب انسان در برهههای تاریخی میشود،پیشرفت خاصی از بیداد به داد بیشتر، از رنج به نیکبختی و شادی بیشتر، از دشمنی به آشتی بیشتر، از جدایی به وحدت بیشتر، به شمار میآید و مجموع این پیشرفتها، نشان از تجلی امر جاودانه در زمان و مکان دارد. این، همان زبان عهد قدیم و عهد جدید است؛ فرا رسیدن ملکوت خداوند؛ ملکوتی که نه از طریق حوادث رنجآور و آسیبزا که اینجا و اکنون، در عشقورزی، در تجلی حقیقت، در هر لحظه شادی، و در هر تجربه مقدس، رخ مینماید.
ملکوت خداوند که مژده ظهور مسیح(ع) بود، توقع مرحلهای کامل در پایان تاریخ بشر نیست، که تنها عده خاصی در آن شرکت جویند؛ نیز جایی نیست که بتوان بر تمام زخمهای نسلهای گذشته مرهم گذاشت.
به گفته تیلیش، این امید در اینجا و اکنون ریشه دارد و هر جا و هر وقت که امر جاودانه در تاریخ ظهور و بروزی دارد، میتوان سراغ آن را گرفت. این امیدی است معقول؛ چرا که همواره امری که به آن امید میرود، برای ما حضور و آغازی دارد.
به اعتقاد تیلیش، این امید نهایی ماست، امیدیکه پایان همه امیدهاست، امیدی که حتی در برابر مرگ نیز چهره میگشاید. ما حضور این امر جاودانه را در خود و در جهان پیرامونمان تجربه میکنیم، بهویژه در لحظات آرام و قرار و ساعات آفرینندگی، در جدیت نامشروط فرمانهای اخلاقی و در نشئه عشق، در لحظه کشف یک حقیقت پایدار و احساس نیاز به یک ایثار باشکوه و در زیبایی نهفته در کام زندگی.
این، زمان، شخص، مکان و امر مقدسی است که فرای همه تجربههای عادی قرار دارد و هر چه بیشتر به ما میبخشد، بیشتر از ما میخواهد. این نشان از واپسین سّر وجودی من یا بهتر است بگوییم؛ همه وجود دارد. همچنین این امر، حاکی از آن است که تناهی وجودی ما در محاصره جریان اشیاست؛ یعنی آدمی هم در تناهی و هم ورای آن آرام دارد.
به نظر تیلیش زندگی عیسی مسیح(ع) اشاره به همین تجربه دارد. شرکت در این جاودانگی، امید به تداوم حیات فعلی در پس از مرگ است. این جاودانگی، همان چیزی است که همه وجود از آن نشأت میگیرد. به همین دلیل، در این لحظه جاودانه که یادآور زمان آفرینش است، تمام نیروهای آفرینش در ما حضور دارند و ما نیز در همه آنها حضور داریم.
بنابراین، ما تنها برای خود و دیگرانی که همدم ما در این کنش (امیدورزی) هستند، امید نمیورزیم، که برای کسانی که هیچ امیدی ندارند و امیدهایشان در این جهان برباد رفته و نومید شدهاند و حتی برای آنهایی که در اندیشه و در عمل تخریب زندگیاند، نیز امید میورزیم. از نظر تیلیش، اگر ما صرفاً برای خود امیدوار میماندیم، امید ما به چیزی ابلهانه و پوچ بدل میشد.
1- تمام ارجاعات به اندیشه تیلیش در داخل این متن، مستقیم یا غیرمستقیم از مقاله مهم وی با عنوان «The right to hope» گرفته شده است.