آفریقا قاره جنگهای داخلی، قاره گرسنگی و فقر و قارهای بهدور مانده از تمدن؛ آیا این برداشت از آفریقا درست است.
در حال حاضر در بیش از 90درصد از این قاره، صلح برقرار است. در بیشتر کشورهای آفریقایی حکومتهایی سر کار هستند که با رأی مردم زمام امور را بهدست گرفتهاند. هرچند که ممکن است نوع روی کار آمدن آنان با معیارهای غربی همخوانی نداشته باشد. مبارزه با فقر در گوشه و کنار این قاره با شدت ادامه دارد و در کنار آن بسیاری از جوانان آفریقا با بهدست آوردن بالاترین مدارج علمی، کمر به خدمت به کشورهایشان بستهاند. در بسیاری از کشورهای آفریقایی مبارزه با گذشته استعماری و گذر از دوران استعمار به دوران نو به تفکری فراگیر تبدیل شده است.
با وجود این، دلیل این همه تناقض در خبررسانی از این قاره چیست؟
نگاهی به پیشینه اطلاعرسانی در مورد آفریقا نشان میدهد که رسانههای عمومی و در درجه نخست خبرنگاران، سهم بزرگی در اطلاعرسانی نادرست از این قاره دارند.
آفریقا قاره فقر و گرسنگی نیست، قارهای است که هنوز حرفهای ناگفتنی بسیار دارد.
چند سال پیش مجله معروف «نیوزویک» در شمارهای مخصوص، وضع جهان را در آینده پیشبینی کرد. در این شماره مخصوص حتی یک سطر در مورد آفریقا نوشته نشده بود؛ گویی چنین قارهای در دنیا وجود خارجی ندارد و در آینده جهان هم کسی برای آن سهمی قائل نیست.
با بررسی اطلاعرسانی در مورد آفریقا به نکتهای قابل توجه برمیخوریم که شاید پایه و اساس اطلاعرسانی نادرست در مورد آفریقا باشد.برای این منظور نخست باید به نوع نگرش به این قاره و کسانی که از این قاره خبر میدهند، توجه کرد. چنین به نظر میرسد که اطلاعرسانی در مورد آفریقا همانند این است که عدهای در دوسوی گودالی یکی به پر کردن گودال و دیگری به خالی کردن آن همت گمارده باشند.
این دو گروه را خبرنگارانی تشکیل میدهند که خبرهای آفریقا را در نشریات خود به فراخور آنچه افکار عمومی میخواهد یا از سوی حکومتها تبلیغ میشود، به چاپ میرسانند.
گروه نخست کسانی هستند که از خبررسانی در مورد آفریقا، به شیوه رایج بین خبرنگاران اکتفا میکنند و بهعلت عدم آشنایی بسیاری از آنان با این قاره، رونوشتی از آنچه دیگران نوشتهاند، به خورد خوانندگان ناآگاه میدهند؛ خوانندگانی که تحت تاثیر تبلیغات رسمی، قاره سیاه را قارهای عقب افتاده و بهدور از تمدن میدانند. بدینگونه است که کمتر خبرنگاری این ریسک را میکند که خبری را جدای آنچه از او توقع دارند، چاپ کند.در مسیر آب شنا کردن بسیار آسانتر از جبهه گرفتن در برابر جو حاکم بر رسانههاست.
برای خبرنگار آسان است که به نوشته دیگران رجوع کند، چند کلمهای را جابهجا کند و آن را بهعنوان مطلبی تازه به خورد خوانندگانش دهد. آفریقا نفرینشده است و خبر نیز باید در تایید آن باشد. این یک برداشت عمومی غربی از خبررسانی در مورد آفریقاست.
خبرنگارانی نیز که به آفریقا سفر میکنند، وقتی در آن قاره هستند، گزارشهای خود را با این نگرش مینویسند.
من خود بارها شاهد حضور خبرنگاران اروپایی در گوشه و کنار این قاره بودم که بدون داشتن اطلاع از این قاره گزارش خود را به مراکز خبری ارسال میکردند. بارها دیده میشد که آنچه آنان از این قاره گزارش میکنند، رونویسی از گزارشهای پیشین است و در بهترین مواقع آنها از بروشورهایی استفاده میکنند که در هر هتل درجه یک آفریقایی در دسترس توریستهاست.
گروه دوم را خبرنگارانی تشکیل میدهند که قاره سیاه را میشناسند ولی آنچه آنان از آفریقا گزارش میدهند، در انبوه گزارشهای نادرست گم میشود.
نگاهی به پیشینه خبررسانی از آفریقا این دوگانگی را بهوضوح نشان میدهد.
اطلاعات غلط حاکم کنونی بر رسانهها، سابقهای بس طولانی دارد. 150سال پیش در منابع غربی پیدا کردن خبری منفی از آفریقا غیرممکن بود. آفریقا قارهای بود که هرچند گزارشها در مورد آن زیاد نبود ولی آنچه در مورد این قاره نوشته میشد، حکایت از فرهنگ و تمدنی داشت که اروپاییان به آن غبطه میخوردند.
سفرنامهها پر از ستایش بود و هنگامی که بهعنوان نمونه از فرهنگ و تمدن کشور مالی سخن به میان میآمد، تعجب همگان را برمیانگیخت. در باماکوبه عنوان مثال بزرگترین و مهمترین کتابخانه جهان آن روز وجود داشت و تمدن برنز بنین، فخر این قاره بود. در کنار ریشسفیدان این قاره که در سالهای بعد به آنان جادوگر و یا اسامی مشابهی نیز داده شد، آفریقاشناسان آن دوره با عرفان و فرهنگ آفریقایی آشنا شدند که خمیرمایه بسیاری از نوشتههای آنان در آینده شد.
صحبت از خشونت و رسوم غیرمتداول، مدتها بعد به ادبیات اروپایی رسوخ کرد؛ درست همزمان با نفوذ استعماری اروپاییانی که قصد غارت ثروت آفریقا را داشتند.
در هیچ زمان و در هیچ نقطه از آفریقا چیزی به اسم آدمخواری وجود نداشت. این فقط یک نظریه نیست، بلکه حقیقتی است که همه کسانی که با آفریقا آشنایی دارند آن را میدانند و تایید میکنند و در تعجب هستند که چگونه این توهم در میان مردم جهان بهوجود آمده است.
در دورافتادهترین جنگلهای این قاره نیز نظمی نانوشته برپاست که نمونه آن را در کمتر جای جهان میتوان شاهد بود.
هنگامی که نویسنده در دورافتادهترین نقطه کنگو در مرز کنونی بین اوگاندا و جمهوری کنگو که اکنون به مکانی برای جنگ بین شورشیان کنگو بر ضد حکومت مرکزی تبدیل شده است و در ادبیات حاکم در آن زمان ناشناختهترین و ناامنترین نقطه قاره به حساب میآمد، بهسر میبردم نه فقط از همان به اصطلاح جادوگران بلکه از همان مردم عادی نیز بسیار میتوانستم بیاموزم و هرگز نه با وحشیان روبهرو شدم و نه خود را در خطر دیدم.
در کوتاهمدتی آموختم که نگاه اروپایی به آفریقا نگاهی نادرست از روی غرضورزی و ناآگاهانه است. عرفان یا آنچه شاید بهعنوان فرهنگ آفریقایی در این قاره حاکم است، نگاهی متفاوت به جهان با برداشت ما دارد. جادوگر آفریقایی، ریشسفیدی است که تاریخ را شفاهی میداند و برخلاف تمدنهای میان رودان که تاریخ نوشته میشد، در آفریقای سیاه، تاریخ شفاهی از سینهای به سینه دیگر منتقل میشد.
ستایش از هنر مجسمهسازی در یونان باستان و روم و همچنین هنر معماری در تمدنهای کهن و نادیده انگاشتن هنر آفریقای سیاه در مقایسه با آن، نشان از عدم شناخت فرهنگ و تمدن آفریقا دارد. هنرآفریقا برای همه مردم عادی است و بخشی از زندگی روزمره آنان بهشمار میآید؛ به همین علت برخلاف هنر تمدنهای کهن آسیایی و اروپایی فقط محدود به عبادتگاهها و کاخها نیست. هرعضو قبیله آشانتی- بهعنوان نمونه در غرب آفریقا- خود قسمتی از این هنر است، هنری که آن را لمس میکند، با آن زندگی میکند و دوام و بقای خود را در ستایش آن میداند. هنر آفریقایی هنری فراگیر است و به همین علت به معبد و کاخ احتیاج ندارد.
نگاهی به سرزمین بنین در غرب آفریقا نمونهای از برداشت نادرست از هنر آفریقایی را بار دیگر به نمایش میگذارد. هنر استفاده از برنز در این قسمت از آفریقا، اوج زیبایی این فلز را بهنمایش گذاشته است.
گزارشهای نادرست از آفریقا سرچشمه در سال1850 دارد و در سال1881 با آغاز به کار کنفرانس برلین به اوج خود میرسد. در این کنفرانس، قاره آفریقا بین کشورهای اروپایی تقسیم شد و برای این منظور آنان با کشیدن خطهایی روی نقشه آفریقا، محدوده نفوذ خود را بدون درنظر گرفتن کسانی که در آن مناطق زندگی میکردند، تعیین کردند.
همین کنفرانس، بذر درگیریهای بسیاری را در آینده آفریقا پاشید که هنوز کم و بیش ادامه دارد و تمام تلاش رهبران آفریقایی برای خاتمه دادن به آن هنوز بیسرانجام مانده است.
قبیلههای مختلفی بین کشورها تقسیم شدند و الزاما تا امروز مرزهای ترسیم شده در اروپا را نپذیرفتهاند.
کشورهای اروپایی برای استثمار آفریقا در درجه اول پس از کنفرانس برلین، نوع نگاهشان به این قاره را عوض کردند.
آفریقا دیگر قاره زیبایی و تمدنهای گوناگون نبود بلکه قارهای وحشی و پر از انسانهای بیتمدن بود که باید از سوی اروپاییان اداره میشد. افرادی مانند «لوینگ استون» و دیگران نیز با سفرنامههایی که در آنها انسان آفریقایی وحشی و بهدور از تمدن مجسم میشد، به این درک از آفریقا کمک کردند.
برای آنان انسان سیاه فاقد درک و فهم بود و تربیت او با استفاده از قوه قهریه مجاز شمرده میشد. حتی سردمداران کلیسا و در رأس آنان کلیسای کاتولیک نیز بر این طرز تفکر صحه نهادند. با همان اهرمهایی که سرخپوستان آمریکایی نابود شده بودند، اروپا کمر به نابودی تمدنهای آفریقایی بست و در این راه، استفاده از تبلیغهای دروغین در مورد این قاره در دستور کار قرار گرفت.
میسیونرهای مسیحی که در این قاره درصدد نفوذ بیشتر بودند، برای توجیه بیعدالتیهای خود، از انسان آفریقایی، آدمخوارهایی را آفریدند که با ید میسیونره و با صلیب به راه راست هدایت میشدند.
آنان صلیب در دست، مجسمههای چوبین خدایان آفریقایی را نابود کردند و بهجای آن صلیبی را به دست سیاهپوستان دادند که هیچ سنخیتی با تمدن و فرهنگ آنان نداشت.
به گفته «هنینگ مانکل» سوئدی که سرپرستی هنرکده ماپوئتو در موزامبیک را برعهده دارد، هنر آفریقایی را هنگامی میتوان شناخت که با بستر بهوجود آمدن آن نیز آشنا بود.
در کتابی بهنام «غزال قرمز»، او بهترین وجه این موضوع را به نمایش میگذارد. در داستان دیگری به نام «گاهنامه باد»، هنینگ مانکل، آفریقایی را ترسیم میکند که استعمار بر پیکر آن نقش بسته است. پروفسور «ارنست مایر» - آفریقاشناس بنام آلمانی که سالها در آفریقا زیسته و در بین آفریقاشناسان جهان از اهمیت والایی برخوردار است- غرب آفریقا و تمدنهای آن منطقه را همانند تمدنهای ایران باستان و یونان میداند و اعتقاد دارد که صنعت برنز در بنین در نوع خود در جهان بینظیر است.
برخلاف «لوینگ استون» که میگفت آفریقای سیاه باید با در دست داشتن چراغ اروپایی به دوران نو هدایت شود، پروفسور ارنست مولر اعتقاد دارد که آفریقا برای رهایی از عقبافتادگی باید به همان راهی هدایت شود که سالها و پس از استعمار از آن بهدور افتاده است.
در اوایل سالهای قرن بیستم و در پی گزارشهایی که جهان از کشتار نیروهای استعماری در آفریقا و در رأس آنان، نیروهای بلژیکی در کنگو دریافت کرد، چهره وحشی استعمار در آفریقا بار دیگر نمایان شد.
در دهه 60 میلادی، نخستین گلولههای آزادیخواهان آفریقایی، سینه استعمارگران را هدف گرفت و در موزامبیک، غنا، کنگو و در بسیاری دیگر از سرزمینهای آفریقای سیاه، استعمارگران ، یکباره آماج حملات مردمی قرار گرفتند که به گفته خود آمده بودند آنان را به سوی تمدن اروپایی رهنمون شوند.
استعمار سعی در به بیراهه کشیدن این حرکتهای مردمی داشت، زیرا باید با بسیج نیرو در اروپا جلوی این حرکتهای مردمی را میگرفت.
در کنگو آنان قیام قبیله مائو مائو بر ضد نیروهای استعماری بلژیکی را به قیام آدمخواران تشبیه کردند و با این ترفند کوشیدند مجوزی برای بیعدالتیهای خود در مبارزه با قیامهای مردمی بیابند. قیامهای مردمی در آفریقا ولی قاره را به آتشفشانی بر ضد نیروهای اروپایی تبدیل کرد و جرقه آن بهزودی بر دامان اروپا نیز افتاد.
10 سال قیام و مبارزه مردم موزامبیک بر ضد استعمارگران پرتغالی به انقلاب پرتغال منتهی شد و بساط رژیم دیکتاتوری سالازار را در پرتغال برچید. در آفریقای جنوبی، آپارتاید از میان رفت و در غنا، کنگو، تانزانیا، کنیا، آنگولا و بسیاری دیگر از کشورهای آفریقایی برای همیشه سفره استعمار برچیده شد. هرچند که آنان از بسیاری از کشورها بیرون رانده شدند ولی از راه دیگری سعی در نفوذ در این قاره کردند.
پس از برداشتن دیوار برلین و فروپاشی شوروی، بسیاری از کشورهای به اصطلاح پیشرو آفریقایی با مشکلاتی مواجه شدند.
دیگر شوروی که میتوانست حداقل از لحاظ تبلیغاتی به اهرمی برای فشار آوردن به غرب مبدل شود، وجود نداشت و دیر یا زود بسیاری از این کشورها مجبور به تجدید نظر در مسیر سیاسی خود شدند تا خود را با دوران پس از فروپاشی شوروی هماهنگ کنند.
بار دیگر همانند دورانی که فرانس فانون مردم این قاره را به نفرینشدگان تشبیه کرده بود، وضع در این قاره دگرگون شد.
در نیجریه، آنگولا و بسیاری دیگر از کشورهای آفریقایی، غارت ثروتهای ملی در دستور کار غرب قرار گرفت و همانند قرن نوزدهم و کنفرانس برلین، این بار نیز باید مستمسکی برای غارت پیدا میشد.
فقر، بیماری و تقابل سیاسی حکومتها دستمایه اروپاییان و آمریکا شد تا بار دیگر نفوذ خود را در آفریقا تثبیت کنند. بهعنوان نمونه ایدز میتوانست نسلهای آینده آفریقا را با مشکل مواجه کند و یکباره این غربیها بودند که میتوانستند به کمک آفریقا بشتابند.
ولی آیا این همه واقعیت بود؟ در آفریقای جنوبی ایدز کنترل شده است، در کنیا مبارزه بیامان با آن ادامه دارد و در تانزانیای فقیر، دولت با همه توان درصدد جلوگیری از افزایش آن است ولی همه این تلاشها هرگز در مطبوعات اروپایی آنگونه که باید منعکس نمیشود.
آخرین نمونه از تبلیغات دروغین غرب در مورد آفریقا را میتوان در وقایع اخیر در چاد دید.
گروهی بهاصطلاح طرفدار حقوق کودکان، با ترفندهای بسیار، کودکانی را از خانوادهای خود جدا کردند و قصد داشتند آنان را برای سپردن به خانوادههای بدون کودک اروپایی به فرانسه منتقل کنند. در آخرین لحظات توطئه آنان خنثی شد و آنها در دادگاهی در چاد به 8سال زندان و کار اجباری محکوم شدند ولی درست یک روز پس از این محکومیت با هواپیما به فرانسه بازگشتند؛ گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
اگر عکس این اتفاق رخ داده بود و گروهی از یک کشور آفریقایی سعی در ربودن کودکان اروپایی کرده بودند، مطبوعات غربی چه مینوشتند؟
به گفته پاتریس لومومبا روزی فرا خواهد رسید که آفریقا خود تاریخش را خواهد نوشت و در آن هنگام مشخص خواهد شد که چه ظلمها بر این قاره رفته است.
به نوشته یوزف کی زربو تاریخنویس آفریقایی، فقط هنگامی میتوان یک ملت را شناخت که تاریخ آن را شناخت و دریافت که از کجا آمده است و تمدن آن چگونه پا گرفته است.
یوزف کی زربو در کتاب تاریخ آفریقا که نخستین کتابی در مورد این قاره است که نویسنده آن آفریقایی است، تاکید میورزد که همه گفتارهای نادرست در مورد آفریقا ریشه در تاریخ استعمار دارد و اکنون که سایه استعمار دیگر بر همه این قاره گسترده نیست، جهان درخواهد یافت که آفریقاییها میتوانند خود سرنوشت کشورهایشان را دردست گیرند و تاریخ این قاره را بازنویسی کنند.این بار نه آنگونه که در خدمت استعمار باشد، بلکه آنگونه که بوده است.
آفریقا اکنون دوباره گذشته را بهیاد آورده است و همانگونه که سیدی یحیی در تاریخ سودان در دورهای نوشت «گذشته را بهیاد بیاور زیرا گذشته چراغ راه آینده است و میتواند عطش تو را برای فهم آنچه بر تو گذشته است، سیراب کند.»