استراتژی خاورمیانهای آمریکا به نوبه خود، استراتژی کلانتری را انعکاس میدهد که آمریکا در قرن بیست و یکم برای خود – بهعنوان تنها ابرقدرت بعد از پایان جنگ سرد و فروپاشی قطب دوم قدرت جهانی – در نظر گرفته است.
در استراتژی قرن بیستو یکم آمریکا، این برداشت در نخبگان محافظهکار و راستگرای این کشور وجود دارد که آمریکا دارای رسالتی جهانی برای استقرار دموکراسی در کل جهان است؛ منتها مشکل این است که اولا ملتهای دیگر این ادعای آمریکا را به رسمیت نمیشناسد و ثانیا نومحافظهکاران آمریکا، دموکراسیخواهی را از ذات لیبرالیاش فراتر برده و به صورت یک ایدئولوژی جزمی و دگماتیک درآوردهاند.
درست به همین دلیل است که دموکراسیخواهی آمریکا بهعنوان یک رسالت مورد ادعای کاخ سفید، تردیدبرانگیز شده و چنین برداشت شده است که دموکراسیخواهی آمریکا اصالت ندارد و پوشش جدیدی برای قابل قبول جلوه دادن استعمار جدید است؛ بهویژه اینکه آمریکا خود در کشورهایی که در نظر دارد از طریق اعمال مؤثر زور و قدرت، دموکراسی را پیاده کند، به ارزشهای دموکراسی وفادار باقی نمانده و از شیوههایی بهره گرفته است که قدرتهای استثماری قبلی با صداقت بیشتری اعمال میکردند و برای پنهان نگاه داشتن آنها نیز تلاش نمیکردند.
استعمار در شکل سنتی و شناخته شده اروپاییاش لااقل تا بدین حد دورو نبود و رسالت تمدنسازی موردنظرش را آشکارا بیان میکرد. اروپاییان دوره استعمار، باور داشتند که رسالت آنها تمدنسازی است و بر اساس همین باور، نژادهای دیگر را در درجه پایینتری میدانستند و به این ترتیب تکلیف روشن بود.
اما حقیقت این است که محافظهکاران آمریکا خود را حامی اندیشههای لیبرالی و تساوی حقوقی انسانها میدانند و چنین وانمود میکنند که اندیشههای خیرخواهانه آنها سبب شده است که ملتهای دیگر را در مسیری قرار دهند که خیر و سعادتشان در بلندمدت تضمین شود.
قدرت استعماری سنتی، ملتهای دیگر را به بندگی میکشید و این را پنهان نمیکرد اما استعمار جدید آمریکایی همان کار را با همان شیوهها در شکل خشنترش اعمال میکند ولی مایل به پنهانکاری است؛ منتها شرایط جهانی متفاوت در عصر ارتباطات، این دورویی را بهسرعت آشکار میسازد و بر بیاعتباری ادعاها مهر تایید میگذارد.
در واقع میتوان گفت نگاه آمریکا به دموکراسی لیبرال، نگاهی ابزاری است و به همین دلیل از ثبات لازم برخوردار نمیشود و با تغییر شرایط رنگ عوض میکند؛ چنانکه این نوسان را در سیاستهای استراتژیک اعلام شدهاش در خاورمیانه شاهد هستیم. ممکن است تصور شود که استراتژی آمریکا ثابت است و این تاکتیکها هستند که با توجه به شرایط دگرگون میشوند تا با شرایط سازگار شوند.
این برداشت تا حدی درست است ولی آنچه در خاورمیانه و در سطح گستردهتری در جنوب آسیا میگذرد، تردیدبرانگیز است. مرز روشنی بین استراتژی ثابت و تاکتیکهای غیرثابت نمیتوان ترسیم کرد. آمریکا در خاورمیانه و جنوب آسیا به گونهای برخورد میکند که گویی استراتژی دارای مراتب و مراحلی است و به فراخور شرایط، میتوان مرحلهای از استراتژی را پیگیری کرده و مراحل بعدی را به زمان مناسب دیگری موکول کرد.
از همین زاویه، به نظر میرسد که استراتژی آمریکا در افغانستان و پاکستان در حال دگرگونی است؛ همچنان که استراتژی آمریکا در کل خاورمیانه در حال دگرگونی به نظر میرسد؛ هرچند که ممکن است در این خصوص وحدت نظر کافی وجود نداشته باشد.
تردیدی نیست که در سیاستهای استراتژیک آمریکا، افغانستان و عراق در محور قرار دارند و تحولات در این دو کشور در هر مسیری که امکان تحرک بیابد، سرنوشت خاورمیانه را در همان جهت رقم خواهد زد. پرسش اصلیای که میباید در جستوجوی پاسخ واقعبینانهای برایش بود این است که آیا استراتژی آمریکا در افغانستان در حال تغییر است و اگر چنین است، سطح و ویژگی تغییرات چیست؟
برای فهم درستتر این موضوع باید دید که اصولا چرا افغانستان اشغال شد. گمان میرود که آمریکا در اشغال افغانستان و حذف طالبان از قدرت، 2 هدف اصلی را پیگیری میکرده است:
1 – ایدئولوژیک کردن جنگ قدرت بین تمدن اسلامی و تمدن غربی
2 – مهار قدرتهای بالقوه و بالفعل معارض
ممکن است اهداف دیگری برای حمله نظامی به افغانستان بتوان برشمرد ولی اگر از منظر همین 2 هدف به حمله نظامی به افغانستان و اشغال آن نگاه شود، بسیاری از رفتارهای آمریکا قابل توضیح میشود؛ بهویژه آنکه حمله نظامی آمریکا به افغانستان متوجه نیروهایی شد که در گذشته از حمایت برخوردار بودند و در سایه همین اتحاد بود که تجربه تجاوز نظامی اتحاد شوروی سابق به شکست کشانده شد و فروپاشی قطب دوم قدرت بینالملل را تسریع کرد.
واقعیت آن است که در دوره موسوم به «جهاد»، در افغانستان 3 گروه، مقاومت ضدروسی را پیش بردند؛ دنیای غرب و در رأس آن آمریکا، دنیای اسلام و مجاهدین افغان. بخشی از جهان اسلام – که عمدتا ریشه در سلفیگری برخاسته از عربستان سعودی داشت – در جهاد افغانستان فعال شد که تفکر جهانی داشت و با پیوندی که با مکتب دیوبندی جهادگر در قبایل پشتون پیدا کرد، محصولی به بار آورد که سازمان القاعده و طالبان امروز حاصل آن است. استراتژی آن روز آمریکا و کل جهان غرب، ایجاد سد در مقابل روسها بود و تفکر جهادی در اسلام میتوانست متحدی طبیعی تلقی شود ولی بعد از خروج روسیه از افغانستان و فروپاشی قدرت اتحاد شوروی، جهاد از نظر غرب تمام شده بود و این در حالی بود که جهادگران، امر جهاد را تعطیلبردار ارزیابی نکردند و این بار، «جهاد» علیه غرب جهتگیری کرد.
نیاز متقابل
این موضوع که جهادگران، خود در چنین جهتگیری جدیدی تا چه اندازه نقش فعال ایفا کردند و تا چه اندازه ناخودآگاه در مسیری قرار گرفتند که به نیاز غرب برای خلق یک دشمن جدید (جانشین کمونیسم روسی) پاسخ دهند، واقعا روشن نیست و دیدگاههای موافق و مخالفی وجود دارد؛ منتها در اینباره که در کاخ سفید به دنبال دشمن جدیدی بودند و این امر در نظریه جنگ تمدنهای ساموئل هانتینگتون فرموله شده بود، تردید چندانی وجود ندارد.
از این رو میتوان گفت که تفکر جهادی و ترکیبی سلفی -دیوبندی - القاعده - طالبان و تفکر جنگ تمدنی نومحافظهکاران آمریکا، نیازهای هر دو طرف برای وجود دشمن جدید به جای کمونیسم روسی را برطرف میکردند. استراتژی دو طرف تقریبا روشن است؛ تفکر جهادی ادامه جهاد را در غرب یافت و آمریکا در صدر دشمنان اسلام در نظر گرفته شد و تفکر جنگ تمدنی جهان اسلام را دشمن تصور کرد و علیه ایدئولوژی اسلامی موضع گرفت.
این هر دو در عراق و افغانستان رویاروی هم قرار گرفتهاند و هر دو طرف از خشونت بهره میگیرند ولی مشکل اینجاست که خشونت را جنبه تقدس دادهاند و توجه ایدئولوژیک برای آن دست و پا کردهاند. در چنین برداشتی تکلیف تقریبا روشن است. بر اساس روشن بودن نسبی تکلیف، استراتژی هر دو طرف نیز روشن میشود؛ استراتژی القاعده مقابله با غرب است آنطور که خود برداشت میکند و استراتژی آمریکا و غرب، مقابله با اسلام است آنطور که خود به عنوان دشمن برداشت کردهاند.
منتها حقیقت آن است که دنیای غرب از صداقت لازم برخوردار نیست و به همین دلیل استراتژی ضداسلامیاش در نوسان قرار گرفته است. آنچه در افغانستان به صورت تغییر استراتژی آمریکا تصور میشود، در ارتباط با همین موضوع است. آمریکا ناچار شده است به تقسیمبندی درونی اسلام تحت عنوان اسلام رادیکال و اسلام میانهرو متمایل شود تا به طور کلی در مقابل جهان اسلام به صورت یکپارچه قرار نگیرد.
تصور اولیه جورج بوش که جنگ تمدنها بین ارزشهای دموکراسی لیبرال و ارزشهای اسلامی است، در عمل به بنبست رسیده است و استراتژی آمریکا در حال دگرگونی در کل خاورمیانه و بهتبع آن در افغانستان است.
نشانههای چنین تحولی را در اعلام پنتاگون- به وزارت دفاع آمریکا -که گروهی را مأمور بازنگری در استراتژی آمریکا در افغانستان کرده است، میتوان به روشنی مشاهده کرد. آنچه نامشخص است این است که کدام مرحله از مراقبت استراتژیک آمریکا در حال دگرگونی است. گمان میرود که این تحول در ارتباط با هدف اول یعنی جنگ قدرت تمدنی باشد و هدف دوم را که مهار قدرتهای منطقهای را در نظر دارد، شامل نشود.
بنابراین قابل تصور است که استراتژی آمریکا در افغانستان و خاورمیانه به تدریج به طرف تقسیمبندی درونی اسلام به رادیکال و میانهرو گرایش روشنتری بیابد. در این استراتژی میتوان با اسلام میانهرو کنار آمد و همکاریهای جدیدی سازماندهی کرد ولی با اسلام رادیکال باید سرسختانه مبارزه کرد. نماد اسلام رادیکال در اهل سنت تفکر جهادی است و در میان اهل تشیع، خط انقلاب اسلامی ایران است. آمریکا با این هر دو نماد برخورد میکند. عنوان کلی اختراع شده برای مقابله با این نماد تروریسم است. دنیای غرب واژه تروریسم را به این امید وارد ادبیات خود کرده است که اقدامات خشن و نظامیگریاش را توجیه کند. اما در مورد هدف دوم آمریکا از حضور نظامی در افغانستان مهار قدرتهای معارض همچنان از ثبات برخوردار است.
افغانستان اشغال شده و اشغال آن ادامه خواهد یافت تا قدرتهای معارض مهار شوند؛ این قدرتهای معارض میتوانند چین رو به رشد اقتصادی، روسیه در حال بازسازی قدرت و ایران اسلامی با تفکر انقلاب اسلامی باشند. در چنین نگاهی به افغانستان استراتژی آمریکا انعطافپذیر است و به عبارت دیگر دارای مراتب و مراحل گوناگون است. بخشی از آن ثابت و بخش دیگر آن غیرثابت است. بخش ثابت آن مهار قدرتهای معارض با اهداف آمریکا در جنوب آسیا، خاورمیانه و آسیای مرکزی است و بخش غیرثابت آن داخل افغانستان و در ارتباط با قدرت محلی و طالبان قرار میگیرد.
از این رو میتوان گفت که تغییر استراتژی آمریکا در افغانستان ناشی از ضرورتهای جدید است که اهداف مشخصتری را پیگیری میکند. در این استراتژی افغانستان و پاکستان در یک جهت در نظر گرفته میشوند و ساختاری از قدرت برای آنها در نظر گرفته میشود که دستیابی به اهداف ثابت استراتژیک یعنی مهار قدرتهای معارض را در قرن بیست و یکم تسهیل کنند.
قبل از این تصور میشد که هدف اصلیتر آمریکا از حذف طالبان از قدرت در افغانستان و برهم زدن مراکز آموزشی و نظامی سازمان القاعده، از بین بردن کامل آنها و دستگیری و مجازات سران آنها بوده است ولی در حال حاضر چنین به نظر میرسد که لااقل چنین هدفی در اولویت قرار ندارد. تقسیم طالبان به رادیکال و میانهرو و تلاش برای جدا کردن طالبان و سازمان القاعده در همین رابطه قابل توضیح میشود. این تقسیمبندی جناح اسلامی را در پاکستان و افغانستان -هر دو- در نظر دارد و در نهایت تفکر جهادی را هدف قرار میدهد ولی در همان حال میانهروها را در کنار نیروهای لیبرال در قدرت شریک میسازد. دلیل این تغییر نگاه استراتژیک آمریکا در جنوب آسیا در 2 واقعیت مهم ولی کمتر شناخته شده نهفته است:
1 – رویگردانی افغانها از ارزشهای آمریکایی و روی آوردن به ارزشهای قومی - ملی و اسلامی
2 – بیداری قومیت پشتون
در مورد این واقعیت که در مقطع طرح حذف طالبان از قدرت، افغانها به صورت نسبی در کنار آمریکا قرار گرفتند و بعضی از آنها به طور فعال در جنگ علیه طالبان و القاعده شرکت کردند بحثی وجود ندارد. جبهه متحد شمال که ترکیبی از قومیت و مذاهب اقلیت بود با آمریکا همکاری کامل کرد و به همین دلیل قدرت مسلط بعد از طالبان در کابل شد.
آن بخش از قومیت پشتون که عمدتا از تحصیلکردگان لیبرال دانشگاهی بودند در کنار آمریکا قرار گرفتند ولی حقیقت آن است که آنها نتوانستند نمایندگی کامل قومیت پشتون را برعهده گیرند. ترتیباتی که در «بن» آلمان برای ساختار جدید قدرت در افغانستان در نظر گرفته شد، تقریبا همه قومیتها را ناراضی کرد؛ علت آن بود که نوعی سردرگمی واقعی در مورد نقش هر کدام از قومیتها در تحولات بعدی وجود داشت. اقلیتهای قومی شامل تاجیکها، ازبکها و هزارههای شیعه مذهب، خواهان سهم مناسب خود از قدرت بودند و همکاری آنها برای سقوط قدرت طالبان، مطالبات قومیشان را افزایش داده بود و این در حالی بود که پشتونها اولا سابقه ذهنی قدرت قومی 250سالهای را پشت سر خود داشتند و ثانیا مدعی داشتن اکثریت جمعیت کشور بودند؛ بنابراین سهم برادر بزرگتر را مطالبه میکردند.
نتیجه سهمخواهی در قدرت، شکلگیری قدرتی بود که تلاش میکرد توازن قومی قدرت را به وجود آورد ولی در عمل برای هیچ طرفی راضیکننده نبود. با گذشت زمان، سهمخواهی از قدرت، رنگ قومی غلیظتری گرفت و بر دشواریها به نحو محسوسی افزود.
در این بین گذشت زمان ادعاهای دموکراسیخواهی آمریکا و ارزشهای حقوق بشریاش را با آزمونی دشوار روبهرو کرد. افشای شکنجهها در زندانهای ابوغریب عراق و بگرام افغانستان در کنار بمبارانهای مداوم روستاها و کشتار زنان و کودکان به بهانه حضور طالبان، جامعه افغان را دچار سرخوردگی کرد. خشونت از هر دو طرف نیروهای خارجی و طالبان توجیه ایدئولوژیک یافت.
جامعه با خشونت طالبان آشنا بود و آن را خیلی مغایر با سنتهای قومی نیافت ولی از نیروهای آمریکایی چنین انتظاری نداشت. آمریکا با ادعای آزادی، استقرار حکومت مرکزی دموکراسی لیبرال و ملزم به رعایت حقوق بشر، بازسازی افغانستان در تمامی ابعاد سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی وارد افغانستان شده بود ولی در عمل تناقضهای آشکاری بین ادعاها و عمل نیروهای خارجی بهوجود آمد و نتیجه آن بازگشت افغانها به ارزشهای قومی ملی و دینی خودشان بود.
اهمیت این موضوع در آن بود که تنها در قبایل پشتون این وضعیت پیش نیامد بلکه در میان قومیتهای دیگر که در ساقط کردن طالبان در کنار آمریکا بودند وضعیت مشابهی پیش آمد و آنها را سرخورده کرد. نوسان در سیاستهای آمریکا در افغانستان در عمل، ساختار قدرت را متأثر کرد و نیروهای جهادی سابق به تدریج کنار گذاشته شدند و از آنجا که نیروهای جهادی عمدتا به قومیتهای غیرپشتون تعلق داشتند که با آمریکا همکاری کرده بودند، کنار گذاشتن آنها با واکنش منفی در مقابل آمریکا و نیروهای خارجی مستقر در افغانستان همراه شد.
در این بین قومیت پشتون در هر دو سوی مرز دیوراند در پاکستان و افغانستان از تحولات جاری در این کشور متأثر شد که به نوعی بیداری قومی منتهی شد. پشتونها که در مراحل اولیه دچار چند دستگی بودند و بعضی از آنها امیدوار بودند سقوط طالبان، افغانستان را به صلح و ثبات برساند و در سایه صلح و ثبات توسعه اقتصادی بیابد و خرابیهای چندین دهه جنگ به کمک بینالمللی بازسازی شوند، متوجه شدند که کشورشان به اشغال نیرویی خارجی درآمده که در عمل با اشغالگران قبلی روسی تفاوت چندانی ندارد. در واقع عملکرد منفی نیروهای آمریکایی و ناتو به کمک طالبان و القاعده آمد و شعارهای مبارزه و جهاد با کفار خارجی را جذابتر ساخت.
در چنین فضایی بود که طالبان توانستند خود را در میان قبایل پشتون بازسازی کنند و تا آنجا قدرت بگیرند که بعضی نواحی در شرق و جنوب افغانستان را از حاکمیت دولت مرکزی خارج سازند و دامنه عملیات خود را به نواحی مرکزی و حتی شمالی بکشانند؛ موضوعی که دورنمای تاریکی برای ادامه حضور نظامی آمریکا و ناتو ترسیم میکرد و احتمال شکست نظامی را مطرح میکرد. از این رو آمریکا چارهای جز تغییر استراتژی در افغانستان پیش روی خود نیافت؛ حتی اگر قابل تصور باشد که استراتژی کلی آمریکا در افغانستان تغییر عمدهای نکند، لااقل میتوان گفت که بازنگری جدی در آن اجتنابناپذیر شده است و در این بازبینی علیالقاعده انتظار میرود که بخشهای گستردهتر نظامی – امنیتی – سیاسی – اقتصادی و مبارزه با تروریسم مد نظر قرار گیرد. میتوان اهداف جدیدی برای این بازنگریها در نظر گرفت، از جمله:
1 – کاهش اتکا به نیروهای نظامی آمریکا و افزایش اتکا به نیروهای ناتو
2 – توجه جدیتر به بازسازی افغانستان
3 – توجه بیشتر به مبارزه با مواد مخدر
4 – تعدیل قدرت در کابل به سود قبایل پشتون
5 – جدا کردن طالبان از سازمان القاعده
6 – شریک کردن طالبان میانهرو در قدرت در کابل
7 – فشار بر پاکستان و قطع عقبه حمایتی طالبان و القاعده در مناطق قبایلی پاکستان
با توجه به اینگونه اهداف میتوان گفت که محور اصلی استراتژی جدید آمریکا در افغانستان حفظ تسلط بر این کشور در بلندمدت است؛ یعنی درست همان چیزی که گوردون براون - نخستوزیر انگلیس- در سفر چندی پیش خود در افغانستان به صراحت آن را بر زبان راند و گفت نیروهایش در بلندمدت در افغانستان (لااقل طی 50سال آینده) باقی خواهند ماند.
روشن است که در شرایط ادامه جنگ، ناامنی و تشدید سرخوردگی مردم افغانستان، چنین هدفی دستنیافتنی خواهد بود. گمان میرود که آمریکا و ناتو به این نتیجه رسیدهاند که عملکردشان تاکنون باعث شده است مقاومت علیه تسلط خارجی فراتر از طالبان شکل بگیرد و در این مرحله، بخشهای مهمی از قبایل پشتون را تحت تاثیر قرار داده ولی این احتمال وجود دارد که سایر قومیتها را تحت تأثیر قرار دهد. سرخوردگی از سیاستهای آمریکا و ناتو بین تمام افغانها در حال رشد است و این تحول به سود طالبان عمل کرده و شعارهای آزاد کردن کشورشان از اشغال خارجی را مقبولتر میکند و این بهرغم کارنامه منفی خود طالبان است.
ظاهرا مقامات سیاسی و نظامی آمریکا و اروپا به این نتیجه رسیدهاند که قدرت طالبان در حال افزایش است و اگر در سیاستهای خود بازنگری نکنند، در نهایت جنگ را در افغانستان خواهند باخت. برای جلوگیری از باخت جنگ، میباید مسئله افغانستان در تمام ابعاد آن مورد بازنگری قرار گیرد.
در استراتژی نوین، بازنگری در بخش امنیتی و نظامی در 2 قالب آموزش و تجهیز ارتش و پلیس ملی افغانستان و تشویق ناتو به اعزام نیروی بیشتر به افغانستان مد نظر کاخ سفید قرار گرفته است. اختلاف نظری که بین آمریکا و انگلیس با سایر کشورهای عضو ناتو پیش آمده، در همین واقعیت نهفته است. آمریکا و انگلیس خواهان اعزام نیروی بیشتر به افغانستان شدهاند ولی کشورهای عضو ناتو تمایل به خروج نیروهایشان از افغانستان پیدا کردهاند. این وضعیت برای ارتش آمریکا مشکلاتی را به وجود خواهد آورد؛ بنابراین راهحل، توجه بیشتر به عناصر امنیتساز در افغانستان است که در بین اینگونه عناصر، بازسازی اقتصادی و مبارزه با قاچاق و کشت مواد مخدر – به این دلیل که تقویتکننده قدرت طالبان تصور میشود – مورد توجه قرار میگیرند.
واقعیت آن است که طالبان از توسعه کشت و تولید مواد مخدر در جهت رفع نیازهای مالی خود بهره میگیرند و عقبماندگی اقتصادی، خیل عظیمی از لشگر گرسنگان را در پی دارد که قدرت طالبان در آن نهفته است. بنابراین اگر آمریکا بخواهد جنگ را در افغانستان به طالبان نبازد، چارهای جز مسدود کردن منابع تأمین مالی و انسانی طالبان پیشرو نخواهد داشت. در کنار این موضوع، آمریکا در حال تقسیمبندی طالبان میانهرو و طالبان رادیکال است و در عین حال، در نظر دارد طالبان را به عنوان یک نیروی محلی و با اهداف محدود از سازمان القاعده جدا کند که اهداف نامحدود جهادی در سطح جهانی دارد و بخشی از جنگ تمدنها بین دنیای اسلامی و تمدن غربی است و خود به آن اذعان دارد و افتخار میکند. اما اینکه چگونه این جدایی بین طالبان و القاعده از یک طرف و تقسیم طالبان به میانهرو و رادیکال از طرف دیگر عملی خواهد شد، بحث اصلی بوده و قرار است تکلیف آن را استراتژی جدید آمریکا در افغانستان روشن سازد. به نظر میرسد که این هدف از 2 طریق پیگیری میشود:
1 – تغییر ساختار قدرت در پاکستان
2 – تعدیل قدرت قومی در افغانستان
هدف اصلی از پیگیری بحث تقسیم قدرت بین بخش سیاسی و نظامی در پاکستان - که قرار است در انتخابات قریبالوقوع مجالس ملی و ایالتی پاکستان عملی شود – آن است که ساختار جدید قدرت ترکیبی نظامی و سیاسی در پاکستان به مشکل عبور و مرور طالبان از مرزهای پاکستان و افغانستان پایان دهد و عقبه طالبان در مناطق قبایلی و ایالتهای سرحد و بلوچستان تحت کنترل دربیاید.
در مورد اینکه چنین هدفی به سادگی قابل تحقق باشد، خوشبینی چندانی وجود ندارد؛ جنگ قدرت بین تفکر جهادی رادیکال با ارتش و نیروهای لیبرال جدی است و این احتمال وجود دارد که امنیت پاکستان نیز قربانی آن شود.
نشانههای آن از حادثه مسجد لعل در اسلامآباد - که ارتش و تفکر جهادی را در پاکستان رویاروی هم قرار داد - کاملا قابل شناسایی شده است. طالبان محلی توصیف شده در پاکستان به لحاظ تفکر، با طالبان افغانستان یکسان به نظر میرسند و هر دو با القاعده در ارتباط تنگاتنگی قرار دارند. اکنون مشکل پاکستان این است که حمایتاش از اسلام جهادی – که علیه افغانستان و هندوستان سازماندهی شده بود - متوجه داخل شده و قدرت حاکم را هدف قرار داده است. همکاری مشرف با آمریکا در ساقط کردن طالبان از قدرت ،یک پیامد مهم داشته است که کمتر مورد توجه و تحلیل درست قرار گرفته و آن گسترش مفهوم جهاد و مصداقهای آن است.
در این تفکر نوین جهادی، تنها کفار مشمول جهاد نیستند بلکه همه کسانی که با کفار علیه اسلام همکاری دارند، مشمول کفر میشوند و جهاد علیه آنها - هرچند مسلمان باشند- مجوز شرعی خواهد داشت. گسترش مفهوم جهاد تا بدین پایه امری کاملا جدید است و تمام حکومتها در خاورمیانه و جهان اسلام را شامل خواهد شد. اینکه در آمریکا استراتژی دموکراسی و حقوق بشر جای خود را به استراتژی حفظ امنیت میدهد، جدا از این تحول فکری در میان جهادگران، قابل فهم و توضیح نمیشود.
دموکراسیخواهی آمریکا حکومتهای هوادار غرب را با خطر سقوط روبهرو میکند و نیروهای اسلامی در چهارچوب ساز و کارهای دموکراتیک هم میتوانند به قدرت برسند و خط مشی ضد غربیای در پیش بگیرند. راهکار جلوگیری از چنین تحولی در کشورهای مسلمان خاورمیانه و جنوب آسیا تشویق میانهروی اسلامی و مبارزه با رادیکالیسم اسلامی است. در چنین استراتژیای حکومتهای متمایل به دیکتاتوری در کشورهای منطقه، در حفظ امنیت در کنار آمریکا قرار میگیرند و مبارزه مشترکی را علیه رادیکالها به پیش خواهند برد.
دموکراسیخواهی اگر قرار باشد رادیکالهای ضدغرب را از طریق انتخابات آزاد و دموکراتیک به قدرت برساند، مطلوب غرب و تأمینکننده منافع آن نخواهد بود و قدرتهای موجود هوادار را به سرعت از صحنه سیاست حذف خواهد کرد. از این رو، غرب و حکومتهای موجود در خاورمیانه و جنوب آسیا در حفظ وضع موجود، منافع مشترک یافتهاند. تقسیم اسلام به میانهرو و رادیکال، علیالقاعده باید به این نیاز مشترک حکومتها و آمریکا پاسخ دهد و بخش مهم و اصلی دنیای اسلام را در قدرت شریک کند. اسلام میانهرو توصیف شده، شریک قدرت آینده خواهد بود ولی جنگ با اسلام رادیکال و تفکر جهادی به صورت مشترک بین غرب و حکومتها در کشورهای اسلامی ادامه خواهد داشت.
عینیترین نمونه – که در حال حاضر در جریان است – تحولاتی است که در افغانستان و پاکستان در حال روی دادن است. این تحولات قرار است ساختار قدرت را در پاکستان، به ترکیبی نظامی و سیاسی و حزبی بدل کند و در افغانستان طالبان میانهرو را در کنار حامد کرزای در قدرت شریک کند.
نشانههای این تغییر استراتژی بیش از افغانستان، خود را در عراق به نمایش گذاشتهاند. واگذاری تدریجی امنیت در برخی استانهای عراق و استقرار نیروهای آمریکایی و انگلیسی در مکانهای مشخص حفاظت شده، مؤید چنین برداشتی است. عینیترین نمونه از واگذاری مسئولیت حفظ امنیت به نیروهای عراقی، وضعیت پیشآمده در بصره - دومین شهر مهم عراق - بعد از بغداد است.
نیروهای انگلیسی پس از واگذاری امنیت بصره به نیروهای عراقی به پادگانی در حوالی فرودگاه شهر عقبنشینی کردهاند. این پادگان درست همان محلی است که انگلیس در نظر دارد در آنجا یک پایگاه نظامی دائمی بسازد. ارتش آمریکا نیز مکانهای مناسب تأسیس رسمی پایگاه در عراق را در مرکز و شمال شناسایی کرده و آرایش نظامی و استقرار در نیروها به گونهای است که میتوان گفت بعد از واگذاری کامل امنیت به خود عراقیها، ارتشهای آمریکا و انگلیس نیروهای اضافی خود را از عراق خارج خواهند کرد.
بقیه نیروها در پایگاههای نظامی توافق شده با دولت عراق تا مدتی نامعلوم باقی خواهند ماند؛ تجربهای که همه کشورها - که در مقاطعی از زمان به اشغال آمریکا درآمدهاند – پشت سر گذاشتهاند. ژاپن، کره جنوبی و یونان واضحترین نمونهها هستند که بعد از جنگ جهانی دوم، ارتش آمریکا در آنها پایگاه نظامی احداث کرده و تاکنون حضور دارد.
در خاورمیانه استراتژی جدید آمریکا جایگزین کردن امنیت به جای دموکراسی است؛ یعنی درست همان امری که برای متحدان در معرض خطر آمریکا در خاورمیانه و شمال آفریقا مطلوب است. همکاریهای امنیتی بین دستگاههای امنیتی کشورهای مصر، اردن و عربستان سعودی با دستگاههای امنیتی آمریکا با هدف کنترل تفکر جهادی– القاعدهای است و در این نگاه جدید، آمریکا دیگر به کشورها فشار نمیآورد که انتخابات دموکراتیک برگزار کنند. آمریکا پذیرفته که در هر کشوری – با توجه به شرایط خود آن کشور در خاورمیانه – ساختار قدرت تعیین شود و ساختاری که بتواند با تفکر جهادی مقابله مؤثر بکند - قطع نظر از ماهیت دیکتاتوری آن - قابل قبول جلوه خواهد کرد.
در افغانستان نیز در راستای استراتژی نوین خاورمیانهای آمریکا دموکراسی معنای خاص خود را مییابد و امنیت در اولویت قرار میگیرد. در این استراتژی، انتظار میرود که به تدریج به عناصر واقعیتر تأمینکننده امنیت بلندمدت در افغانستان نظیر بازسازی اقتصادی، مبارزه با کشت، تولید و قاچاق مواد مخدر، آموزش و تجهیز ارتش و پلیس ملی افغانستان توجه شود تا به تدریج ارتش و نیروهای امنیتی افغانستان بتوانند مسئولیت امنیت را برعهده گیرند. تنها در چنین فضایی شرایط برای خروج ارتشهای آمریکا و ناتو و در همان حال استقرار در پایگاههای امن و مطمئن برای دهها سال آینده مساعد خواهد شد؛ منتها لازمه چنین تحولی در درجه اول به پایان مقاومت مسلحانه طالبان بستگی خواهد داشت.
گمان میرود که اوضاع جاری در افغانستان را نیکولا سارکوزی - رئیسجمهور فرانسه - که در آستانه کریسمس به افغانستان رفت و با حامد کرزای - رئیسجمهور این کشور - و نیز نظامیان فرانسوی دیدار کرد، به درستی توضیح داده است. سارکوزی در کابل گفت: «ناتو در افغانستان در حال جنگ با تروریسم است و هیچ شکستی را نخواهد پذیرفت».
روشن است که هیچ مهاجمی داوطلبانه شکست را نمیپذیرد و بنابراین ناتو و آمریکا میباید راههایی برای جلوگیری از شکست نظامی در افغانستان بیابند. تغییر استراتژی آمریکا در افغانستان الزامی است و گستردهتر از آن خواهد بود که در ظاهر به نظر میرسد.
افغانستان و پاکستان را در یک جهت در نظر میگیرد. قدرت تعدیل شده نظامی در پاکستان و قدرت تعدیل شده قومی در افغانستان میتواند بخش سیاسی پاکستان را در قدرت شریک کند و در افغانستان تعدیل قدرت به سود قومیت پشتون و از طریق شریک کردن طالبان میانهرو در قدرت مدنظر است. اینکه چنین تعادل قدرتی چگونه شکل خواهد گرفت، چندان روشن نیست ولی هدف آمریکا بهوجود آوردن چنین تحولی است تا زمینه پایان یافتن رسمی جنگ در افغانستان و استقرار نیروها در پایگاههای امن و دائمی و توافق شده با دولت افغانستان فراهم شود.
بنابراین، نباید تصور کرد که آمریکا به طور کامل از افغانستان بیرون خواهد رفت و نباید خوشبین بود که طالبان و القاعده در موقعیتی نظامی قرار میگیرند که آمریکا و ناتو را مطابق نمونه جهاد با اتحاد شوروی از افغانستان به زور بیرون بیندازند، همچنانکه در آیندهای قابل پیشبینی، نمیتوان انتظار داشت که آمریکا و ناتو طالبان را به طور کلی شکست نظامی بدهند. طالبان یک تفکر ریشهدار در قبایل پشتون - با جمعیتی معادل 40 تا 45میلیون نفر در دو سوی خط دیوراند در افغانستان و پاکستان - است و از طریق نظامی نمیتوان آن را حذف کرد. راهحل نهایی سیاسی است و تغییر استراتژی آمریکا در افغانستان متمایل به درک همین واقعیت شده است. شریک کردن طالبان میانهرو در قدرت و همزمان برخورد سختتر با رادیکالها – حتی اگر به قیمت افزایش موقتی نبرد در افغانستان باشد - محور استراتژی جدید آمریکا در افغانستان و پاکستان خواهد بود.
جمعبندی
استراتژی آمریکا در خاورمیانه در حال دگرگونی است. طرح خاورمیانه بزرگ که محور آن تغییر ساختارهای سنتی قدرت در جهان غرب بود و در نظر داشت نظم آمریکایی را جایگزین نظم انگلیسی کند – که بعد از جنگ جهانی اول و حذف امپراتوری عثمانی (رقیب اروپا) با تجزیه و شکلدهی خاندانی قدرت طبق الگوی تاریخی تفرقه اعراب به وجود آمده بود- با شکست روبهرو شده است. خاورمیانه جدید اصطلاح قابل قبولتری تصور شده است.
در خاورمیانه جدید اولویت، دموکراسیخواهی لیبرال مطابق الگوی غربی، جای خود را به امنیت داده است. حکومتهایی که بتوانند امنیت را حفظ کنند - دموکراتیک باشند یا نباشند- دموکراتیک وانموده خواهند شد و حکومتهایی که قادر به مقابله با اسلامیستهای رادیکال نباشند غیردموکراتیک تلقی خواهند شد. در استراتژی جدید آمریکا، اصل امنیت است نه دموکراسی؛ بنابراین ساختارهای قدرت موجود، بقای خود را در هماهنگی با استراتژی جدید خواهند یافت و خیالشان راحتتر از گذشته خواهد بود.
در جنوب آسیا در مفهوم گسترش یافته حوزه جغرافیایی خاورمیانه – که در طرح خاورمیانه بزرگ مد نظر بود – تغییر استراتژی آمریکا بدین معنا خواهد بود که ساختارهای ترکیبی قدرت، از بخشهای اصلی مدعی شکل بگیرند. در پاکستان ارتش و جناح سیاسی مخالف قدرت، ترکیبی جدید از طریق انتخابات عمومی به وجود خواهند آورد و مأموریت آن در درجه اول جلوگیری از قدرت گرفتن تفکر جهادی طالبانی - القاعدهای و در مراحل بعدی سرکوب این تفکر در مناطق قبایلی پشتون و ایجاد فضای امن برای حل و فصل سیاسی مشکل طالبان در افغانستان خواهد بود. کنترل مرزها و قطع عقبه حمایتی طالبان و القاعده در مناطق قبایلی پاکستان هدف دولت ترکیبی نظامی و سیاسی جدید است.
تحول قدرت در پاکستان میتواند تعدیل قدرت در افغانستان و شریک شدن طالبان میانهرو در قدرت را تسهیل کند؛ منتها باید توجه داشت که ممکن است همه چیز طبق برنامه پیش نرود و آمریکا باز هم مجبور به تجدیدنظر در برنامههایش شود. اینکه استراتژی خاورمیانهای آمریکا انعطافپذیر در نظر گرفته شده است و به تناسب شرایط واقعی تعدیل میشود، در ارتباط با شرایط واقعی محیطی قابل فهم میشود. در مورد افغانستان یک امر کاملا روشن است و آن اینکه آمریکا افغانستان را به طور کامل رها نخواهد کرد ولی تغییر موقعیت از اشغال کنونی به استقرار در پایگاههای نظامی (5پایگاه هم در حال بازسازی و احداث است) محتمل خواهد بود.