اما از روزی که صاحب یخچال سخنگو شدیم، زندگیمان تغییر کرده است. چند سالی بود که پدرم دنبال یک یخچال سخنگو بود. خبرش را در یکی از سایتها خوانده بود. اولش میخواست یخچال اَرج مادربزرگ را سخنگو کند که زد و آن را خراب کرد و مادربزرگ هر چه از دهانش در آمد به پدر گفت. چون این یخچال یک یادگاری ۶۰ سالهی عزیز بود که مادربزرگ با آن شش بچه بزرگ کرده بود و کلی از آن خاطره داشت.
اما پدر تصمیم گرفت با یکی از کمپانیهای ساخت یخچال وارد مذاکره شود و یک یخچال سخنگو بخرد. این یخچال مجهز به هوش مصنوعی است و میتواند با آدمها ارتباط برقرار کند، اطلاعاتی در مورد خودش بدهد، به کاربران خوشآمد بگوید و...
مثلاً این یخچال میتواند دربارهی دمای داخل یخچال، مصرف انرژی و چیزهایی از این دست با ما سخن بگوید، زمان بهروزرسانی را یادمان بیاورد یا... با اجازهی شما این یخچال سخنگو، مجهز به تازهترین تکنولوژی یخچال است که مدام مثل یکی از اعضای خانواده با ما سخن میگوید و خیلی نگران و پرچانه بهنظر میرسد. پدرم با هزار دردسر این یخچال را خرید و به خانه آورد.
یخچال به محض ورود، شروع به سخنرانی کرد و همین الآن هم که دارم برای شما دربارهاش حرف میزنم او همچنان دارد صحبت میکند. مثلاً میگوید: «پنیری که خریدهاید تاریخ مصرفش دارد تمام میشود، زود آن را بخورید.» یا «آن انگور یاقوتی گندیده است. پس چرا نخوردیدش؟» یا «اسفناج، سوسیس و کالباس نباید یخ بزند؛ برای سلامتی مضر است. آنها را از فریزر دربیاورید!» بهخاطر منقضیشدن تاریخ بطری شیر تذکر میدهد یا دربارهی بستهی گوشت یخزده میگوید که درجهی حرارت فریزر بهقدر کافی نیست. انگار تنها فرق این یخچال با بزرگترها این است که نمیگوید: «هله هوله نخورید!»، بلکه برعکس، میگوید: «زود بخورید که تاریخش نگذرد!»
فکر کنم پدرم از قصد، خودش را به خرج انداخت و این یخچال را خرید. این دیگر یخچال نیست، آدم است. مثل سهیلا خانم، دوست مادرم که همیشه میآید و دربارهی همهچیز اظهارنظر میکند یا مثل عمو سهیل که اگر سر صحبت را باز کند صحبتش تمامی ندارد. بعضیوقتها که در خانه تنها هستم و میخواهم چیزی از یخچال بردارم؛ این یخچال با صدایش و تذکرهایش مرا میترساند. خیلی هم چرند میگوید. مثلاً میگوید: «تا سه روز دیگر، بیست تخممرغ را بخورید چون کم مانده فاسد شود.»
- خب، فاسد شود. ما سهتایی چهطور میتوانیم تا سه روز دیگر بیست تخممرغ بخوریم؟ امکان ندارد. یخچالجان، شما چیزی از کلسترول، چربی خوب و بد خون نمیدانید. اصلاً این یخچالهای با تکنولوژی بالا، دشمن بشریت هستند. قبلاً یخچالها در سکوت کامل یکجا نشسته بودند و حرف نمیزدند. گاهی که موتورهایشان داغ میکرد یا تراز نبودند، سر و صدا و تکانهایی داشتند که با یک تکان و تراز شدن، سر و صداشان هم میخوابید، اما این یخچالها به آدم دستور میدهند.
مثلاً یخچال جان، به شما چه که کشک کپک زده؟ خودمان چشم داریم میبینیم. یا به شما چه کلمها دارد میپوسد و ما آنها را نخوردهایم؟ شاید معدهی ما به کلم حساس باشد. نان یخزده هم بالأخره دور ریخته نمیشود. وقتی صبح میخواهم بروم مدرسه و در سبد نان، تکهای لواش نباشد، نانهای صد روز مانده در فریزر هم گرم و خورده میشوند. اصلاً به یک بسته گوشت خورشتی هم شما کار دارید؟ مادر من شاغل است. شاید نخواهد گوشت خورشتی را استفاده کند. این گوشت لازم است در گوشهی فریزر بماند و آخر یکی از هفتهها مهمان بیاید و مادر مجبور شود خورشت درست کند. وگرنه روزهای دیگر از خورشت خبری نیست. چرا گیر میدهی؟ ما هنر کنیم، ماکارونی با گوشت چرخکرده، خوارک سبزیجات فوری یا کوکو درست کنیم.
حالا کمکم فکر میکنم با آمدن یخچال سخنگو به خانهی ما، کلی مسائل خانوادگی ایجاد شده است. یعنی این یخچال دو بههمزنی میکند. پدرم گاهی خوراکیهایی میخرد و یواشکی گوشهی یخچال قایم میکند، هرچند چربی خون، اوره و فشار خونش بالاست. اما این یخچال دیروز راز پدر را فاش کرد و گفت: «شکلات مانده است و دارد فاسد میشود.» حتی گفت که چند گرم است.
مادرم با تعجب گفت: «این یخچالهای سخنگو هم قاطی میکنند. ما که شکلات نداریم.» یخچال که انگار حرفهای مادر را میشنید. گفت: «شکلات در طبقهی دوم دارد فاسد میشود. زودتر خورده شود!» پدرم سرش توی گوشی بود، انگار نمیشنید. مادر با بیخیالی رفت در یخچال را باز کرد و پشت قوطی ماست، همانجا که همیشه داروهای نیمهمصرف شده و اصلاً مصرفنشده را میگذاریم؛ یک بستهی بزرگ شکلات مغزدار پیدا کرد. اعصابش بههم ریخت و گفت: «کی این شکلاتها را قایم کرده؟»
پدرم گفت: «با چایی مزه میدهد. خریدهام دستهجمعی با چای بخوریم. چه اشکالی دارد؟» مادرم رفت سراغ آزمایشهای پدر، برگههای آزمایشگاه را در هوا تکان داد و گفت: «نمیبینی «ال.دی.ال» و «اچ.دی.ال» خونت چند است؟ یادت نیست دیابتی هستی؟» خلاصه کلی ناراحت شد که پدر این همه به سلامتی خودش بیتوجه است. من هم خیلی از دست یخچال حرص خوردم.
اما خیلی جالب است که در قدیم اصلاً یخچال نبوده که چیزی فاسد شود. گوشتها را نمکسود میکردند و یا هوا آنقدر سرد میشده و زمستانها آنقدر برف میباریده که زمین، یخچال سر خود میشده. خانهها را هم با یک کرسی گرم میکردند که عملاً غیر از دور و بر کرسی، دمای خانه با بیرون فرق چندانی نداشته است. تازه شنیدهام که انار، هویج، کلم و چغندر را هم در زمین چال میکردند که تازه بماند.
اما حالا ما با نسل جدید یخچالها چه خاکی به سر کنیم؟ یخچالی که آمار میدهد و رسوا میکند! اگر میخواهید این یخچالها ساکت باشند و چیزی نگویند بهتر است هیچ خوراکیای داخل آنها نگذارید. هرچند آنوقت هم شاید غُر بزنند: شیر کو؟ پنیر کو؟ ماست کو؟ چی کو؟ کوفت کو؟ البته که با این اوضاع خراب اقتصادی بهتر است یخچال را خاموش کنیم. هم از شر صدایش راحت میشویم و هم از رسواییهای بیمزهاش که باعث تضعیف بنای خانواده میشود. ای ژاپنیهای بیکار چرا همچین تکنولوژیهای بیمزهای میسازید؟ بروید سراغ یک کار درست و درمان دیگر!
در همان لحظه صدای یخچال بلند شد: «شربت دیفن هیدارمین هشت ساعت یک بار فراموش نشود. کپسول آموکسیسیلین، هشت ساعت یکبار فراموش نشود!» یادم افتاد باید داروهایم را بخورم. به سمت یخچال رفتم و دوستانه به او گفتم نمیشود با من مهربانتر باشی و پیشنهاد بدهی بستنی توی فریزر را بخورم، نگرانش نیستی که فاسد شود. باید حتماً داروهایم را یادآوری کنی؟» یکهو یخچال بهطرز مرموزی خندید. نخودی و کشدار... باورم نمیشود. تنم سست شد. شیشهی دارو در دست، روی زمین نشستم. آهای پدر و مادر عزیزم با شما هستم. نمیشود وقتی شما سرکار هستید و من تنها در خانه هستم، این یخچال را خفه کنید؟ آدم را میترساند!
تصویرگری: دنیا مقصودلو
نظر شما