فریدون صدیقی: در هجوم هزار سوز و بی‌شماران قطره باران در خیابان‌های گیج از آب‌های سرگردان، من رسیده بودم به محلی که باید مدارک را به مرکز خدمات درمانی ارائه می‌دادم،

فریدون صدیقی

کرکره اما پایین و روی بنری تحریر شده بود؛ بعد از ده‌ها سال از این پس مراجعان محترم هرکدام به یکی از چهارسوی پایتخت روان شوند.۲۰،۱۵نفری گله‌گله کز کرده و سردرهم برده بودند آخر چرا چنین کرده‌اند؟ این ۱۵،۲۰نفر عموما بیمار ابدی و بیماران دوران نقاهت و یا بستگانی از بیماران خانه‌نشین بودند. با این همه اکثریت با پیرهای درمانده بود. سوز در غوغا و باران رقصان بود و به‌ناچار آقایان و خانم‌های درمانده هر یک به سویی رفتند،

گرچه در همان حال جمعی متعجب، جایشان را گرفتند. من به‌سوی غرب رفتم. حالم مثل معدنچی گیرافتاده در تونل بود. راستی که چقدر سالم بودن خوب است حتی اگر بادبادک‌فروش زیر باران باشی، می‌شود تنها با سنگک خشخاشی، بی‌سرانگشتی پنیر حتی یا لتی سفیده تخم‌مرغ یا ۳حبه خرما برای سیرشدن، ضیافت برپا کرد. سرخیابان جیحون، پیشخوان را می‌یابم. پله‌های از پاافتاده را جامی‌گذارم دم در و در جوار مردمانی عموما پیر و دیر و بدحال که بی‌قراری می‌کنند شماره‌ای از دستگاه می‌گیرم؛ ۱۵۴. تابلوی پیشخوان‌ها را که نگاه می‌کنم می‌بینم تا کی نوبت من برسد سالی سرآید و سرانجام سر می‌آید.

خانم جوانی با بی‌حوصلگی می‌گوید؛ شما بروید آن اتاق! به‌طرف آن اتاق می‌روم. چند نفری پیش روی ۲میز هستند، یکی‌دو نفر هم ایستاده. کنار اتاق روی ۱۲-۱۰صندلی مردمانی کلافه نشسته‌اند؛ برخی سردرگریبان و برخی سردر همراه. پا پیش می‌گذارم که تو بروم. صدا می‌آید: کجا باید نوبت بگیرید! می‌پرسم: چرا و کجا؟ می‌گویند: همین‌جا. یکی از میان جمعیت مستاصل کنار اتاق که خانم محترمی است می‌فرماید:

اسمتان! می‌گویم و او می‌نویسد. ۱۳نفر پیش از من در انتظارند. تکیه می‌دهم به‌دیوار چرکمرد. پس آن نوبت‌گیرهای اتوماتیک چه بود و چرا بود؟ صدسالی منتظر می‌مانم تا برای دومین‌بار نوبتم برسد. آقای مسئول بالا سری ۲کارمند داخل اتاق از سر بی‌حوصلگی مدارکم را تورق می‌کند، بعد نسخه‌نویسی می‌کند که چه چیزهایی کم دارد. تقاضا می‌کنم دقت بفرمایید شاید در میان این اوراق مدارک موردنظر باشد.

دقت می‌فرمایند معلوم می‌شود یک برگ کم دارم، یعنی باید بروم دنبال نخودسیاه. حالم پریشان‌تر از دود سیگار مرد سینه‌سوخته‌ای است که خانه‌اش را گم کرده است. به پله‌های بازگشت که می‌رسم می‌بینم مرد پژمرده‌ای زیر بغل بانویی میانسال و نیلوفری را گرفته و به‌سختی پله‌پله بالا می‌آیند. خودم را کنار می‌کشم تا عرصه را بر بالا آمدن‌ آنان تنگ نکنم و شاهد جلوه دیگری از همراهی و همدلی باشم تا یادم بیاید شوق یکی بودن سن‌وسال نمی‌شناسد. هیات محترم و عزتمند بانوی سالخورده وقتی با همراهش بالا می‌آید کامل می‌شود آنگاه که می‌گوید؛ ممنونم! یک کلمه پرطنین و دلنشین حالم را خوب می‌کند، چقدر محترم بودن خوب است.

من مادر تمام لالایی‌ها هستم
شب و روز را
تر و خشک می‌کنم
ماه را در گاهواره‌ی نقره تاب می‌دهم

هزارسال پیش هم همین‌طور بود؛ تندرستی و محترم بودن والاترین ودیعه بود حتی برای درخت، گل، رودخانه حتی برای خانه. اگر پوست درخت کنده شود و یا زخم بردارد چون یادگارنوشته مجنون برای لیلی قلبی تیرخورده است، معلوم است تندرستی درخت ترک برداشته و به ‌او بی‌احترامی شده است. وقتی جلوی رودخانه سد می‌شود و او پشت ‌بند، حبس می‌شود، عادت یومیه‌اش که جاری بودن است از او گرفته می‌شود و راه‌رفتن از یادش می‌رود پس احساس می‌کند دارد مرداب می‌شود. وقتی سینه دیوار خانه، میخ‌آذین می‌شود تا کت و حوله و قاب عکس سینه‌ریز دیوار شود، وقتی لای در باز است و کوران، غبار بر سر و روی اتاق می‌ریزد، بی‌تردید خانه آزرده می‌شود چون حس خوب بودن و بوی خوب داشتن و گرمابخشی به زندگی از او گرفته شده است.

تندرستی و احترام و آرامش در آن سال‌های دور و دیر البته و عموما مهیاتر از اکنون بود به هزار دلیل؛ تغذیه سالم، هوای پاک، زندگی ماشینی‌نشده که آرام و رام بود و صدای قناری و دلکش و بنان، نغمه نی‌کسایی، کرشمه ویولن یاحقی هم که جان‌نواز بود. چون کوچه باغ‌ها مصفا، شب‌ها مهتابی، روزها آبی، باران معطر و پاییزان هزاررنگ بود. پس اگر بیماری می‌آمد پرستار بسیار بود همانگونه که باغبانان بسیار بودند از بس که باغ و بر فراوان بود.

کاش صدای تو
صدای من می‌شد
که هروقت دلتنگ شدم
با خودم حرف بزنم

حالا و اکنون هم، همچنان حال خوب داشتن حتی زیر تک‌درخت جامانده از باغی که بود و حالا نیست، والاترین نعمت‌هاست. می‌دانم در دل می‌گویید در روزگاری که ناگهان از رنج زمانه، زود دیر و پیر می‌شویم، خود را نباید فریب داد. دقیقا، اما با خود درستیزنبودن وظیفه ماست تا وقتی که در آمد و رفت با جمع هستیم. کاش همدلی‌های دقایق و ساعت انتظار پشت اتاق دکتر و یا آزمایشگاه با بیمار بغل‌دستی بی‌آنکه او را بشناسیم همه‌جا با ما بود! در گذر عمر از این کوچه، در آن خیابان، در آن اداره، در این خانه، در صف نانوایی و در صف اتوبوس. کاش می‌شد کارکنان این اداره و آن اداره کمتر حال مراجعان را خط‌خطی کنند. کاش می‌شد در پائیز تامل کنیم که چگونه هر برگی که می‌افتد همپوش دیگر برگ‌های افتاده می‌شود تا وقتی باد می‌وزد زیر پای آقا و خانم سیب که از بهار در زمستان می‌گویند خوش‌نوا باشد.

به نام تو آغاز می‌کنم
کلید بچرخان و قفل از زبانم باز
زبان باز می‌کنم به نام تو
چشم بگردان و گردابی از کلمات
غرق می‌شوم در تو

کد خبر 424756

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha