عاشق شد با یک نگاه آن آقای گونه اناری برای همیشه‌های عمر تا همین اکنون‌ها.

فريدون صديقي

نکته اما این است  وقتی با یک نگاه می‌شود سرگشته‌تر از قناری شد با صد نگاه هم احتمال صدبار عاشق شدن محتمل است؛ مثل شاعران، خنیاگران، مثل سنجاب‌ها که عاشق هزار ساله و بی‌پایان گردو هستند؛ مثل نیلوفر که همواره دور تن و جان دلبر می‌پیچید. با این همه دل‌ها و نگاه‌هایی هستند که فقط یک‌بار می‌بینند و یک‌بار دلتپش می‌شوند برای همیشه‌های عمر تا همین اکنون‌ها.

دلبندی عمیق و ابدی آقای گونه اناری مو فرفری و خانم «دال» به یکدیگر برای هیچ‌کس قابل باور نبود؛ حتی برای آقای اناری وقتی در بن‌بست عشق اسیر شد و کتک‌ها خورد از دست برادران خانم دال و به ناچار کوچ محل کرد. آقای اناری و خانواده از زخم آبرو چنان ناپدید شدند که پنداری رگبار تگرگ بودند، آب شدند، جاری شدند و به کام زمین رفتند. این باور تا مدت‌ها در رخسار پریده‌تر از مهتاب اول ماه خانم دال پیدا بود.

بعد و کمی بعدها بود که به تدریج چشم‌هایش در تلألو و گونه‌هایش گلرنگ، حاضر شدند. وقتی در کوچه خرامان می‌رفت ما فکر می‌کردیم آقای اناری را فراموش کرده است و در نگاهی دیگر مثلا با آقای گل‌بهی دلبر و دلدار شده است اما و دریغا که چنین نبود. خانم دال نه آن سال و سال‌های دیگر و دیگر هیچ مردی سایه‌اش را تعقیب نکرد چه برسد به خودش از بس که مجنون اناری بود. یکی از ما اهالی می‌گفت نکند این امروز و فردا از عشق آقای اناری از بام خود را سرریز حیاط کند.

یکی دیگر از ما جواب می‌داد؛ اشتباه می‌کنید عشق، زخمی را که ایجاد می‌کند خودش درمان می‌کند و یادم هست من نقل قول کرده بودم عشق به‌ندرت ناگهان می‌میرد و ظاهرا حق با من بود. همین نزدیکی‌های این روزها ناگهان آقای اناری پیدا شد چون موفق به جلب رضایت برادران کهنسال خانم دال شده بود. پس عشق ازلی، ابدی شد در مراسم ساده‌تر از نان و پنیر و پسته تا ما باور کنیم برخی مردمان عاشق عاشقی خودشان هستند.

آقای اناری می‌گوید برای عاشق شدن باید بینا بود و برای عاشق ماندن نابینا و خانم دال می‌گوید عاشق شدن مثل متولد شدن است تا هستی تا قد می‌کشی تا راه می‌روی تا دوباره می‌نشینی تا بعد به تولدی دیگر در جهانی دیگر برسی با توست و ما دوستان گفتیم عشق و اندیشه را نمی‌شود از هم جدا کرد چون درواقع یکی هستند؛ مثل موجی که از وسط‌های آبی خزر سربلند می‌کند و غلت می‌زند و تا تن به ساحل نسپارد آرام نمی‌گیرد.

اتفاق 
دست تو بود
اگر می‌افتاد گردنم
مرگ را گردن می‌گرفتم 

آن هزار سال پیش هم عشق‌هایی بودند که از صفر تا صد ره می‌پیمودند چون عشاق آن روزگاران بر این باور بودند عشق اگر عشق باشد مثل هر موضوع دیگری باید از مرکز آن شروع شود تا به حرکت درآید؛ یعنی از نگاه که ترجمان تپش‌های دل است آغاز و سپس به زبان آید تا جان، جانان شود، پس عادل می‌شود؛ یعنی عاشقان راستین همیشه عادل هستند و عدالت نام دیگر از خودگذشتن به خاطر آرامش دیگری است.

راست این است که بگویم در آن سال‌های دور و دیر بودند عاشقانی در سنندج که در راه رسیدن به جانان، جان از کف دادند. یکی از آنان حبیب بود ۲۱ساله که شباهنگام خود را گردوآویز کرد؛ چون نمی‌توانست شاهد ازدواج اجباری ژاله با مرد میانسالی باشد که نامش پولدار بود. یادم می‌گوید مادر حبیب از غصه چنان دلگیر شد که شاعر شد و در هجر حبیب غزل‌خوان شد؛ مثل ساری که طوفان، آشیانه‌اش را با خود برده باشد و او بی‌جوجه‌هایش تا آخر عمر آواره‌تر از باد زوزه‌خوان شود.

من تو را می‌خواستم
با شیطنت صبحگاه
لکه‌ی چای روی شالت
و موسیقی صدایت
وقتی غزلی از «سایه» می‌خوانی

حالا و اکنون که سالانه حدود ۵هزار نفر خود را بر دار، بر برق، بر پل و بر بام می‌کنند من نمی‌دانم چند تن از اینان از درد عشق ما را جاگذاشته‌اند؛ گرچه می‌دانم مثلا از ۴۶۲۷نفری که سال گذشته خودکشی کردند ۳۲۶۲تن مرد و ۱۳۶۵تن زن بودند. نگفته  پیداست افسردگی، فقر، اختلال دوقطبی، مصرف الکل و مواد مخدر از عوامل عمده خودکشی‌ها هستند اما هیچ توضیحی وجود ندارد که چند تن از افسردگان در فراق عشق، خود را به پایان رسانده‌اند و آیا اینکه بیشتر خودکشی‌ها در تیر و مرداد اتفاق می‌افتد یعنی خبر از تابستان شکست، در بهار عاشقی دارد؟!

من نمی‌دانم اما دوستی دارم خوش‌جمال، بالغ، بلیغ، فصیح و صحیح که صدسال است به‌خاطر وصال یار چشم‌رنگی، دل سپرده هیچ دل و حتی دلداده‌ای نشده است. از آن عاشق‌های کم‌مثال جهانی که فقط در فیلم‌ها پیدایشان می‌شود. تماما باور کنیم در ره عشق تا پای جان باید رفت، تا هر زمان که نفس ممد حیات است. من به او گفته‌ام یعنی بارها گفته‌ام چشم رنگی آن سر دنیا شوهر کرده، سال‌های سال است. این انتظار و تنهایی؛

یعنی خودکشی تدریجی و او جواب داده است، او هنوز بچه‌ ندارد. پس امیدوارم شاید جدایی شاید بازگشت به ایران. و من در دلم گفته‌ام راست گفته‌اند عشق کور نیست، فقط نمی‌بیند و او که از نگاهم حرف دلم را می‌شنود جواب می‌دهد؛ عشق گیاه تلخ و هرزی نیست که آن را کند و دور انداخت. عشق نقطه کانونی زندگیست، باور کن! و باورکن هر زمستانی بهاری دارد، پس پل‌ها، برق‌ها، بام‌ها و درخت‌ها را باید تنها گذاشت و صبور بود مثل البرز سرفراز که می‌داند ابر سفیدی در راه است که برف ریز قله و دامنه‌ها خواهد بود؛ حتی اگر شاعر بگوید.

تو رفته‌ای
و جهان
در یک مربع کوچک
جامی‌گیرد

کد خبر 427412

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha