بیرون که آمد چشمان همیشه روشن و امیدوارش همچنان تابان بود. چالگونه سمت چپش هم بود که حالا بعد از ۳/۵سال حبس، خط رنج، دستکاریاش کرده بود؛ چنان غمزه چروکی که صورت مردان رفیق را میپوشاند. بیرون که آمد دختری با چشمانی ابری و چند شاخه گل همه آغوش بود؛ عزیزترین بازمانده مرد در دنیا. نامش دختر بابا نامش لیلی شناسنامه است. آفتاب زمستان به عادت همیشههای فصل، بیسایه، گرم بود درست در جایی که پدر و دختر یکدیگر را در آغوش گرفتند.
دختر دلآویز گریه بود و پدر که حالا بهخوبی میدانست از کلمات تا اعمال راه درازی است در گوشش خواند؛ همهچیز درست میشود، مطمئن باش! فقط باید امیدوار بود، صبور بود و دختر که لیلی بود سر از شانه پدر برنمیگرفت چون انتظار هزارساله با او بود. حالا به سایه رسیده بودند که زمستان قندیل بود. دختر پراید دهساله را راند و از سرازیری و سربالایی که گذشتند در کیفش را باز کرد، نایلکسی با چند پر شیرینی کشمشی، ذائقه کودکیهای پدر را نوازش کرد. لیلی گفت بهمن و کبریت توکلی در داشبورد است.
پدر در بغض گفت: برخی قبل از عمل عاقلند، جمعی در حین انجام آن و بعضی پس از انجام؛ تو اولی هستی و من آخری. لیلی خواست بگوید و مادر همه اینها بود اما نگفت، گذاشت تا یکراست بروند بهشتزهرا، جایی که مادر ۵ماه پیش همانجا بیماری لاعلاجش را با خودش به خاک سپرد. پدر سربهسر بهمن و توکلی را رها کرد تا به بهشت برسند. در راه هرچه بود سکوت بود که زیر سقف پراید لکنته پرسه میزد درباره چرایی ورشکستگی پدر در کسب و کار سالهای حبس وشادیهای آزادی.
پشت پنجره در شرم دیلمان
که متانت جنگلش
بر خاک میریزد
با تو میگریم در پیراهنی از باران
هزار سال پیش هم مردان ورشکسته، مردان جرمساز و غافل کم نبودند، حتی شکستخوردگان در عشق، ناکامان در رسیدن به دامنههای موفقیت و نه حتی قلهها. باید نوجوان بوده باشم که بودم، که به دیدار مردی رفتم که مهمتر از روز و شب بود. همه یادم، یادم نیست که در سن صغیر چه با خودم به زندان قصر بردم اما یک جعبه سیگار همای اطوکشیده یادم هست که مرد چنان دست نوازش به سرش کشید که گرمایش به دست من در آنسوی میلهها هم رسید.
پس من پرسیدم کی قرار است آفتاب را به تن کنی تا ما با حضور شما دوباره گرم شویم و شب و روز از یادمان نرود؟ راست این است کسانی هستند که همیشهها و در همه احوال، هم عزیز و هم مهم هستند حتی اگر مدتها آفتابی بر آنان نریخته باشد چون امید همیشههای شما هستند. باری روزی که مرد شب و روز ما آزاد شد، بهگمانم جهان از دربهدری نجات پیدا کرد و زندگی ستونهایش را باز یافت و ما باور کردیم بیتردید از همه شعرا، ادبا، علما و خوبان عالم قبل از مرگشان قدردانی میشود.
پیکان و پل و پرنده
پیشکش خیابانها
به کوچه آشتیکنان برویم
آنجا به هر غریبهای که از دور میآید
سلام باید گفت
حالا و اکنون هم اشک، عرق و خون مثل همیشههای بینتیجه نمیماند. حالا و در این روزگار که همه میدانند اگر زنی گناهکار شود، شوهر بیگناه نیست. در چنین زمانهای که همه میدانند اگر بدهکاری بمیرد، بدهیاش نمیمیرد حتی اگر مردمانی میلیاردها تومان و میلیونها دلار و بیشتر اختلاس کرده و آن سوی دنیا شنبهها قایق تفریحی سوار شوند و یکشنبهها در کازینوها زیر نور تند چراغها، سیگار برگ، لببوس کنند. حالا و اکنون که جمعیتِ پشت دیوار جا مانده، زندانی نام دارد، همچنان آفتاب بهتر از ابر است حتی اگر سوز زمستان، آفتاب را کمجان کرده باشد.
حالا که ۴۳درصد زندانیان مجرمان مواد مخدر و ۲۸درصد سارق هستند. حالا که قریب به ۱۸۰هزار زندانی سایهنشین آفتاب هستند، انتظار آزادی همچنان وعده الهی است حتی اگر تعداد ورودی دربندنشستگان به دانشگاه ۳۰۰درصد افزایش یافته باشد. اما و ای کاش روزی، روزگاری ما هم مثل دانمارکیها تعداد زندانیهایمان تکرقمی و گاه دورقمی باشد ما که میدانیم تنهایی سرچشمه رنجها و یگانگی رکن اصلی همه کامیابیهاست. ما که میدانیم از اجاق گذشتگان باید شعلهها را نگهداریم نه خاکستر را. ما که بوی بهارنارنج، سیب و خزر میدهیم. ما که با اسبان ترکمن و کرد در علفزاران به تاخت میرویم تا به ساحل برسیم. ما که مروارید خلیج فارس هستیم. کاش و ای کاش روزی، ساعتی، دقیقهای برسد که همه دیوارها رفته باشند و ما زیر آبیترین آسمان جهان، ستارههای کویر را رصد کنیم.
به کویر خواهم رفت
با سطلی از باران لاهیجان
پیراهنی سوغات خواهم برد
از مخمل سبز برنج
برای خواهرم شنزار
نظر شما