بلقیس سلیمانی قبلاً در رمان «بازی آخر بانو» که دو سال پیش منتشر شد، نشان داده بود که مسائل و دغدغههای او کدام است.
اما شاید کمتر میشد تصور کرد زمانی را که سلیمانی مجموعه داستانی منتشر کند نظیر «بازیعروسوداماد»؛ نه از این رو که خود را رماننویس معرفی کرده و ناگهان داستان کوتاهنویسیاش را به نمایش گذاشته، که این دو الزاماً آن قدر از هم فاصله ندارند، بلکه بیشتر به این خاطر که از رمان تقریباً 300 صفحهای «بازی آخر بانو» به داستانهای کوتاهی رسیده در حد چند سطر و به ندرت بیشتر از یک صفحه.
ایجاز فوقالعادهای که در داستانهای «بازیعروسوداماد» با آن مواجهیم هر خوانندهای که «بازیآخربانو» را تجربه کرده، دچار حیرت میکند که نویسنده این دو کتاب، یک نفر است؟ اما واقعاً یک نفر است. گو این که رمان اول هیچ در بند ایجاز نیست ( البته اطناب هم ندارد) و مجموعه داستان شدیداً موجز است؛ ایجازی فراتر از حد داستان کوتاه.
در محدوده یک داستان کوتاه، قاعدتاً نویسنده باید از تمام امکانات موجود بهرهگیرد بدون این که در نهایت بتوان چیزی بر آن افزود یا از آن کاست. اینجا با ایجازی مواجهیم در حد داستانهای مینی مالیستی و گاه حتی فلاش- فیکشن.
نویسنده در مجموعه داستان «بازی عروس و داماد» فقط در پی این نیست که داستانش را با کمترین جملهها و زمان ممکن به پایان برساند بلکه برخوردی که او با عناصر داستان دارد باعث موجزشدن داستانهای این مجموعه میشود؛ برخوردی کاملاً حداقلگرا.
سلیمانی میکوشد عناصر داستان را تا حد امکان به کوچکترین واحد تقسیم کند تا آنجا که دیگر قابل تقسیم نباشد و در این رهگذر گاه عنصری آنقدر کوچک شده که دیگر به چشم نمیآید؛ «دیه» و «ارقام» از این دستاند. البته داستانهایی نظیر این دو کمتر در کل مجموعه به چشم میآید و در باقی، دستکم چند عنصر لاغر ولی کارآمد هنوز سالم ماندهاند.
از این که بگذریم، گویی سلیمانی با همه چیز سر بازی دارد وگرنه چرا باید در نامگذاری مجموعهاش هم بازیگوشانه اسمی را انتخاب کند که «بازی» دارد؟ بعد متوجه میشوی که رمان سابقش هم «بازی آخر بانو» است و نه نامش که خود رمان هم بازی است. بازی با شخصیتها، زمانها، عناصر داستان و حتی خود داستان از روند نوشته شدنش تا پایانبندی و از همه مهمتر بازی جبر و اختیار زمانه و جامعه و آدمها با گلبانو و بالعکس و بالاخره بازی با خواننده.
داستانهای کوتاهش هم اینچنین است. نخستین لایه بازی سلیمانی در طنزش نهفته است. هر موضوع و درونمایهای گویا با سلیمانی دستمایه طنز است. تا جایی که همهچیز را با نگاه شوخطبعانهاش میبیند و میکاود. شاید بیشترین موضوعی که نویسنده با آن دست و پنجه نرم کرده است، موضوع همیشگی مرگ و زندگی باشد.
از مجموع 63 داستان مجموعه حاضر، 41 داستان (یعنی دو سوم کل مجموعه) به نوعی با مرگ سروکار دارد. اما این حضور مرگاندیشانه به هیچوجه سیاه و تلخ نیست، بیشتر گزنده است و تأمل برانگیز؛ «زن، بازاری میگفت: وایوای بیهمدم شدم، و در همان حال با گوشه ابرو نوهاش را فرا میخواند و به او میگفت که به پدرش بگوید از برنجهای گوشه انباری استفاده نکنند و همان وقت که در حال غش کردن بود به دخترش میگفت که به شوهرش بگوید، همه چیز باید آبرومندانه باشد. مراسم سوم، هفتم، چهلم و سال مردش را به آبرومندانهترین شکل برگزار کرد. از آن به بعد نگران آبرومندانه برگزار شدن مراسم خودش بود.» (مراسم آبرومندانه، بازی عروس و داماد، ص 53)
گاه در میان این دست داستانها قتل و جنایت جای مرگ را میگیرد و در امتزاج با بهانهای شخصیتی، خانوادگی، اجتماعی یا سیاسی ملغمهای روانشناسانه تحویل میدهد؛ ماه عسل، عشق و چند داستان دیگر از این دستند. یکی دیگر از موضوعهای مورد علاقه سلیمانی روابط انسانی - اعم از اجتماعی یا خانوادگی- است.
تراژدی روابط انسانی آخرین پایگاهی است که نویسنده در هر رابطهای نشان میدهد. گویی آدمی باوجود آنکه موجودی رابطهطلب است اما همواره محکوم به ناکامی است. رابطهها هیچگاه شکل نمیگیرند و این پارادوکس قدیمی دوری در عین نزدیکی همچنان تکرار میشود؛ حتی وقتی رابطه به ظاهر برقرار است و پایدار، در لایهلایه آن عناصر زوال و فساد قابل تشخیص و تعیین است.
دوست مشترک، یک تکه گوشت، ماه عسل، پدربزرگ و خاتون، داداشی و بسیاری دیگر از داستانهای مجموعه «بازی عروس و داماد» را میتوان تراژدی روابط انسانی قلمداد کرد و از همین جاست که صفت دیگری شخصیتهای سلیمانی را موصوف به خود میکند؛ دلهره.
در واقع اگر رابطه وسیلهای است برای فرو نشاندن نیازی بدوی و اساسی،شکل نگرفتن آن و برآورده نشدن نیاز، پس از آنکه شخصیت اصلی داستان یا راوی را به دردسر میاندازد و دچار شبهه و سپس دلهره و اضطراب میکند، به خواننده هجوم میآورد و لرزش خفیف اما پایدار را در اعماق هستیاش باعث میشود.
همین دلهره پس از اضطراب است که مجبورت میکند چند دقیقهای کتاب را ببندی و ادامه ندهی؛ یعنی نتوانی ادامه بدهی.
ممکن است بلقیس سلیمانی نویسندهای باشد که اندکی دیر مخاطبان را با داستانهایش آشنا کرده و تا به حال دو کتاب بیشتر از او ندیده باشیم اما وی همچنان متعلق به نسل خودش است؛ نسلی که بزرگترین رویدادهای تاریخ معاصر را از سرگذرانده است؛ انقلابی شگفت و پس از آن جنگی بزرگ و طولانی مدت. پس بعید نیست که یکی از موضوعات داستانهای او حول محور اتفاقات این سالها باشد.
سلیمانی قبلا در رمانش هم نشان داده بود که انقلاب و جنگ دو دغدغه اصلی اوست و اگر نه مستقیما؛ اما تاثیرات و نتایج آن را در داستانش باید انعکاس دهد. هم از اینروست اگر داستانکهای بسیاری از مجموعه «بازی عروس و داماد» را شخصیتهایی میسازند که به نوعی برآورنده این دغدغه هستند.
چریکها و انقلابیون، رزمندهها و از جنگ برگشتهها، خانوادههای درگیر جنگ و انقلاب،زنان انقلابی،مردان پیروز و شکست خورده و... هرازچندی از میان داستانهای این مجموعه سرک میکشند و خودی نشان میدهند اما در این جا هم نگاه نویسنده به این قبیل موضوعات خالی از طنز ظریف و بازیگوشانه او نیست.
سلیمانی گاه آنقدر رندانه و ماهرانه در فضای اندک و مجالی تنگ مسائل را مطرح میکند که پنداری موضوع پیش پا افتادهای را مقابلت نهاده است. اما اندکی بعد در مییابی که نویسنده درونمایه رمانی را برایت نقل میکند یا فکر میکنی چقدر جای یک داستان بلند خالی است تا موضوعی این چنینی را پرورش دهد.
و به راستی آیا ماه منیرخانم، جوان از جنگ برگشته، حلقه، بوی سیاه، خانم کوچولو و بسیاری دیگر خود نمیتوانند خلاصه یک رمان یا طرحی از یک داستان بلند باشند؟سالخوردگی و سالخوردگان از دیگر دستمایههای نویسنده «بازی عروس و داماد» است.
برخی شخصیتهای داستانهای سلیمانی ناگهان چشم باز میکنند و خود را وارث زمانی مییابند که پشت سرگذاشتهاند و حاصلش یا فاصله بعیدی است با اطرافیان (نودسالگی مادربزرگ، عکس هومن پرستاره...) یا آگاهی بر پوچی و بیحاصلی عمر از دست داده (چریکهای پیر، مادرو دختر، جاذبه زمین...) آن گاه است که عکسالعملها، تکاپوها، بیتفاوتیها، خودآگاهیها و ناخودآگاهیهایشان موضوع بازی سلیمانی قرار میگیرد؛ نود سالگی مادربزرگ، زمان عاشق شدن خیالی اوست، فراموشی پدربزرگ نه فقط خانواده که عشق کهنسالش را نیز شامل میشود ترتیب عکسهای خانوادگی از رابطه فامیلی و نسبتها و سن و سال میرسد به شناسها و ناشناسها، مقاومت در برابر مرگ، قبرهای رزرو شده را بیحاصل میکند و جاذبه زمین موجب افتادگی گونهها و پای چشمها میشود. فاصله نسلها نیز در این میان سهم خود را دارد.
اما این فاصله گویا ادامه حرکت قطعی زمان است و ناگزیر از تکرار. پسرها مانند پدرهایشان، کتاب خاطرات اسلاف خود را میسوزانند و جای دخترها و مادرها که عوض میشود، نقششان هم تغییر میکند اما معضل اصلی سالخوردگی به زعم نویسنده، هیچ کدام از اینها نیست بلکه تنهایی درد پدربزرگها و مادربزرگها و چریکهای پیر است.
فاجعه وقتی است که سگی، تنها همدم گلی بیبی در واپسین نفسش میشود و نوهها و بچهها در انتظار مرگ مادر، یکی یکی میمیرند تا قبر رزرو شدهاش همچنان خالی و منتظر بماند. پیرزن، شوهر 85سالهاش را میکشد و فریاد میزند:«بیهمدم شدم.» و این همه باز هم لبخندی تلخ از سر ناگزیری بر لب مخاطب مینشاند.