دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶ - ۰۴:۳۳
۰ نفر

سعید بی‌نیاز: روان‌شناس‌ها دریافته‌اند که متخصصان نه ‌تنها اطلاعات بیشتری از مبتدی‌ها دارند بلکه شیوه پردازش اطلاعات‌شان هم با آنها متفاوت است.

نوشتن در مورد چیزی که عقل سلیم یا شعور عامه کاملا قبولش دارد، شاید کاربیهوده‌ای باشد. همه می‌دانند که باید مشکلات‌مان را پیش متخصص مشکل حل کنیم ولی در عمل اتفاق دیگری افتاده است؛ هجوم مردم برای یک بار دیدن یک مدعی انرژی‌درمانگری، فقط یکی از اتفاق‌هایی است که داد می‌زند هنوز هم نمی‌دانیم متخصص با مدعی فرق‌دارد.

خوددرمانی‌های رقت‌بار با انواع و اقسام داروهای شیمیایی و گیاهی، اصرار به‌حل مشکلات فنی خانه به دست پدر خانواده- که گاهی فاجعه‌بار هم می‌شود- و از همه تابلوتر فروش بی‌اندازه کتاب‌های بازاری موفقیت نمونه‌های دیگر این ماجرا هستند. می‌خواهیم با چند دلیل کاملا علمی و روان‌شناسانه شما را ببریم به ذهن متخصصان و بگوییم که آنها چطور به یک مسئله فکر می‌کنند و راه‌حلش را پیدا می‌کنند؛ شاید فرجی حاصل شد!

 از همین اول بگویم که احتمالا این متن کمی پیچیده‌تر از نوشته‌های قبلی این صفحه باشد و ما مجبوریم که به این خاطر معذرت بخواهیم و شما مجبورید که کمی بیشتر فسفر بسوزانید.

راستش را بخواهید، دانشجوهای روان‌شناسی هم بیشتر وقت‌ها بی‌خیال فصل «اندیشه و زبان» کتاب‌های خلاصه روان‌شناسی می‌شوند و با کمال تأسف، استادها هم غالبا از پس بحث‌های پیچیده‌اش برنمی‌آیند.

اینجا وقت نمی‌شود که از اول بسم‌الله برایتان بنویسیم که اصلا چطور کلمه‌ها و تصاویر توی ذهن شما شکل می‌گیرد که شما بعدا بخواهید با استفاده از آنها یک مسئله را حل کنید؛ فقط یادتان باشد که ریشه حل مسئله- حتی اگر مشکلی عملی باشد- یک چیز کاملا ذهنی است؛ یعنی شما اجزای مشکل را اول توی ذهن محترمتان می‌چینید کنار هم و فکر می‌کنید که مشکل از کجاست.

حتی کسانی هم که گتره‌ای به دل مشکل می‌زنند، تصویر ذهنی‌ای از راه‌حل آن دارند؛ بگذریم که راه‌حل‌شان هم گتره‌ای است! حالا ببینیم این تصویر ذهنی توی ذهن متخصص‌ها و افراد عادی چه شکلی است و چطور می‌شود که متخصص‌ها زود‌تر به راه‌حل می‌رسند.

قصه از کجا شروع شد؟
قبل از اینکه برویم سراغ اصل مطلب (شما هم یاد مراسم خواستگاری افتادید؟)، ببینیم اصلا روان‌شناس‌ها چه مرضی داشته‌اند که رفته‌اند سراغ این موضوع! همه چیز از یک بابایی به نام سیمون شروع شد؛ او با یک نفر دیگر به نام نیوول گیر دادند که ما باید بفهمیم این شطرنج‌بازهای قهاری که همه را توی مسابقه‌ها درو می‌کنند، چطوری به این سرعت طرف را مات می‌کنند.

برای این کار آنها از آزمودنی‌هایشان می‌خواستند که وقتی دارند طرف را ناک‌اوت می‌کنند، فکرها و تصویرهای ذهنشان را با صدای بلند به‌زبان بیاورند. مثلا در مورد استادهای شطرنج فهمیدند که آنها 50هزار صحنه‌آرایی از یک صفحه شطرنج را در ذهنشان ذخیره دارند و می‌دانند در مقابل هرکدام چطور عمل کنند تا در نهایت پیروز میدان باشند.

بعدها در مورد متخصصان دیگر هم این تحقیق‌ها انجام شد و نتیجه‌های جالبی به‌دست آمد. اما قبل از آن روان‌شناس‌ها آمدند ذهن مبتدی‌ها و افراد غیرمتخصص را هم زیر و رو کرده و «راهبردهای ضعیف» را شناسایی کردند.

«راهبردهای ضعیف» دیگر چه صیغه‌ای است؟
با عرض معذرت، همه شما از این روش‌ها برای حل مشکلات‌تان استفاده کرده‌اید و مثال‌ها را که بخوانید می‌بینید که چقدر آشنا هستند. ناراحت نشوید! در واقع بیشتر مردم از این راه‌حل‌ها استفاده می‌کنند. شاید بهتر بود اسمش را می‌گذاشتند راهبردهای عمومی تا راهبردهای ضعیف. این شما و این هم راه‌حل‌های همیشگی‌تان:

1 - قدم به قدم فاصله را کم می‌کنیم
در این روش که روان‌شناس‌ها به آن می‌گویند «روش کاهش تفاوت»، ما ذهنمان را تبدیل می‌کنیم به زمین فوتبال. توپ در زمین خودی است و باید وارد دروازه غیرخودی (نخودی!)‌ها شود. برای این کار باید با پاس‌های رو به جلو (توجه کنید فقط پاس‌های رو به جلو) فاصله بین وضعیت فعلی توپ و وضعیت هدف که همان گل‌زدن است را کم کنیم.

خب، حالا این ذهن سبز چمنی را بگذارید مقابل مسئله‌ای مثل ندانستن رمز 4 رقمی یک کیف. وضعیت فعلی این است که ما هیچ‌کدام از رقم‌ها را نمی‌دانیم، وضعیت هدف این است که ما 4 رقم را می‌دانیم. خب، کاری ندارد که؛ می‌نشینیم و در یک تلاش طاقت‌فرسا، یکی‌یکی رقم‌ها را پیدا می‌کنیم تا به عدد رمز برسیم. در واقع هر کدام از رقم‌ها که پیدا شد، ما فاصله کمتری تا هدف داریم. پاس‌های رو به جلو که یادتان هست؟ این روش از ساده‌ترین و بدترین روش‌های حل مسئله است.

2 - به وسیله می‌چسبیم تا به هدف برسیم
در این روش که- چشم شیطان کور- کمی پیچیده‌تر است، ما یک تصویر کلی از فاصله بین هدف و وضعیت فعلی می‌سازیم و یک راه‌حل کلی می‌دهیم؛ بعد کم‌کم برای عملیاتی‌کردن این راه‌حل ابزارهایمان را می‌سنجیم. مثلا فرض کنید باید امروز ظهر بروید مادرتان را از بیمارستان بیاورید خانه. مشکل اصلی چیست؟ فاصله خانه تا بیمارستان. فاصله را با چه وسیله‌ای می‌شود برداشت؟ اتومبیل. اتومبیل را چطور می‌شود راه انداخت؟ با باتری سالم.

اما باتری شما باید عوض شود. اگر این آخری را حل کنید همه مشکلات دیگر خود به خود حل می‌شود. پس اولین کار این است که بروید تعمیرگاه اتومبیل. ممکن است تعمیرگاه سر راهتان نباشد و شما حتی مجبور شوید خلاف جهت مسیر بیمارستان حرکت کنید؛ یعنی در این روش ذهنی، پاس رو به عقب هم پیش‌بینی شده است. روان‌شناس‌ها به این راهبرد می‌گویند «تحلیل وسیله- هدف».

3 - از هدف شروع می‌کنیم تا به هدف برسیم!
معلم‌های هندسه خوره این روش هستند. در این روش ما فرض می‌کنیم که به هدف رسیده‌ایم و حالا باید هی به عقب برویم که مشکل اصلی پیدا شود. به این روش می‌گویند «استدلال رو به عقب». مثلا همان مسئله آشنای همیشگی؛ اگر شکل ABCD مثلث است، ثابت کنید که AD و BC برابرند. تا ثابت نکنیم که 2 مثلث برابرند، نمی‌شود و تا ثابت نکنیم که 2 ضلع و یک زاویه این دو مثلث برابرند، نمی‌شود ثابت کرد 2 مثلث برابرند. خلاصه، ته ته‌اش ثابت می‌شود آن دو ضلع مسئله برابرند.

به راهبردهای قوی متخصصان اعتماد کنیم
به 4 دلیل بهتر است وقتی که افسرده شدید، به جای اینکه بروید سراغ کتاب‌های بازاری، بروید سراغ روان‌شناس:

1 ذهن متخصصان سلسله مراتبی شده است
وقتی که بنده خدایی چند سال از بهترین سال‌های عمرش را می‌گذارد و می‌رود دانشگاه، انبوهی از اطلاعات را وارد مغزش می‌کند. اما مغز بشکه نیست که این انبوه اطلاعات همین‌جوری سرازیر شود تویش. ذهن زیبای متخصصان تمام این اطلاعات را طبقه‌بندی کرده است و وقتی شما با یک مشکل پیش یک متخصص می‌روید، این سلسله مراتب فعال می‌شوند؛ یعنی اینکه موضوعات از کلی‌ترین تا جزئی‌ترین، همین‌طور زیرمجموعه، زیرمجموعه، به یک درخت وارونه تبدیل شده‌اند.

اول اینکه این درخت وارونه در ذهن متخصصان یک عالمه شاخ و برگ دارد و بی‌نهایت بزرگ است اما در ذهن آدم‌های مبتدی ممکن است فقط یکی دو شاخه شکل گرفته باشد؛ به طوری که آنها می‌خواهند همه مسئله‌های عالم را با همان یکی دو شاخه حل کنند. اما مهم‌تر از این ساختار درختی اطلاعات، میانبرهایی است که بین این اطلاعات وجود دارد و باعث می‌شود متخصص، مشکل شما را با دیدی فراگیر‌تر ببیند. مثلا همان‌طور که در تصویر بالا می‌بینید، در ذهن یک روان‌شناس بالینی، خود علم روان‌شناسی به چندین بخش تقسیم شده است.

یکی از این بخش‌ها، روان‌شناسی بالینی و دیگری روان‌شناسی رشد است. روان‌شناس بالینی می‌داند که مثلا بعضی از ترس‌ها در بچگی طبیعی است (یعنی بحثی مربوط به روان‌شناسی رشد) یا در بعضی از سن‌ها، بحران‌های روانیِ طبیعی وجود دارد (مثلا بحران هویت یا همان بحران 30 سالگی)؛ به همین خاطر اگر شما با مسئله‌ای پیش او مراجعه کنید که کاملا طبیعی است، او شما را از نگرانی خلاص می‌کند.

حالا تصور کنید شما همین مشکل را بخواهید با کتاب‌های آنتونی رابینز و «سوپ جوجه برای روح» حل کنید؛ هیچ‌کدام از این کتاب‌ها، اصلا کاری به کار سن شما ندارند چون اصلا مطلب تخصصی‌ای در این مورد ندارند. میانبرهای ذهن متخصص‌ها را جدی بگیرید.

2   متخصصان از استدلال رو به جلو استفاده می‌کنند
این یکی واقعا داغ دل همه کسانی است که از کتاب‌های بازاری موفقیت به‌تنگ آمده‌اند. خیلی از این کتاب‌ها (مثلا همین کتاب پیاده شده فیلم «راز») می‌خواهند راه‌حل همه مشکلات دنیا را در قانون ساختگی جاذبه‌شان بگنجانند؛ به همین خاطر، آنها اصلا به جزئیات قضیه و منحصر به فرد بودن مشکل شما توجه نمی‌کنند.

اگر مشکل شما با قانون‌شان جور درنیامد، می‌آیند سر و ته مشکل شما را می‌زنند و یک کله‌اش می‌کنند؛ درست مثل همان تخت معروف که اگر آدم‌ها کوتاه‌قد بودند باید آنها را کش می‌آوردند و اگر بلندقد بودند پایشان را می‌بریدند تا به اندازه تخت شوند! متخصص‌ها از جزئیات شروع می‌کنند تا به یک تشخیص کلی برسند؛ یعنی از نشانه‌های شما به بیماری‌تان می‌رسند، نه اینکه تا یک نشانه گفتید، فورا بروند سراغ یک بیماری و بقیه نشانه‌ها را هم یک‌جوری از ذهن شما بکشند بیرون و فرضیه‌شان اثبات شود! دوباره برویم سراغ روان‌شناس بالینی.

اگر شما پیش یک مبتدی بروید و بگویید مشکل خواب دارم، فورا برایتان یک عالمه از راه‌حل‌های داشتن خواب آرام توصیه می‌کند ولی یک روان‌شناس بالینی، نشانه‌های دیگر را هم جست‌وجو می‌کند؛ ممکن است نهایتش برسد به یک افسردگی شدید یا یک اختلال خواب. این است ذهن متخصص.

3 ذهن متخصصان از اصول و فروع تشکیل شده است
این یکی دیگر واقعا جالب است. تصور کنید که یک بیماری جدید روانی در یک جای دنیا کشف شده باشد؛ مثلا در بعضی کشورهای جنوب شرق آسیا، یک نوع بیماری بومی وجود دارد که افراد، آن‌قدر توهم شدیدی دارند که می‌زنند همه دشمنان قبیله مقابل را لت و پار می‌کنند! اگر یک دانشجوی ترم یکی روان‌شناسی باشد، تا اسم توهم می‌آید می‌گوید این بیماری اسکیزوفرنی است و علتش ژنتیکی است.

اما یک متخصص، اول این اصل را قبول دارد که همه بیماری‌های روان‌شناختی، می‌توانند علت‌شناسی زیستی- روانی- اجتماعی داشته باشند. این را به‌عنوان یک اصل پذیرفته است و به همین خاطر احتمالا در این بیماری خاص نقش اجتماع را پررنگ‌تر می‌بیند چون بومی یک منطقه است.

در فیزیک هم متخصصان این اصل را قبول دارند که هر کنشی، واکنشی درپی دارد و مسائل تازه را با در نظر گرفتن این اصل حل می‌کنند اما تازه‌وارد‌ها فورا جزئی می‌شوند و مثلا می‌گویند: «این از آن مسائل سطوح مایل است!».

4  متخصص‌ها اول برنامه‌ریزی و بعد اقدام می‌کنند
وقتی که شما پیش متخصصی می‌روید، اول با برخی  ابزارها (مثلا تست و مصاحبه در روان‌شناسی بالینی) یک طرح کلی از مشکل شما در ذهنش ذخیره‌بندی می‌کند و بعد اقدام به درمان‌تان می‌کند.

او از همان اول می‌داند که مثلا در جلسه دهم درمان، احتمال دارد که شما در چه وضعیتی باشید؛ ضمن اینکه راه‌حل‌های انعطاف‌پذیری را هم برای مشکل شما درنظر می‌گیرد تا جایی گیر نکند. اما مبتدی‌ها از همان جلسه اول می‌خواهند خوب خوبتان کنند و جالب این است که به این قضیه افتخار هم می‌کنند. توصیه‌های عملی پر و پیمان کتاب‌های بازاری موفقیت هم در واقع از همین ضعف سرچشمه گرفته است.

5 بسوزد پدر تجربه
این توانایی متخصص‌ها- یعنی داشتن تجربه زیاد- در واقع پاشنه آشیل آنها هم هست؛ یعنی یک متخصص باتجربه- مخصوصا اگر اولش خوب جواب گرفته باشد- ممکن است سال‌ها و سال‌ها از روش‌های تکراری استفاده کند و یکباره متوجه شود که راه‌های دیگری هم هست؛ البته وقتی شکست خورد.

اما روی‌هم رفته، تجربه حساب شده- تجربه‌ای که معمولا با شکست‌های فراوان روزهای اول همراه است- یکی از برگ‌های برنده متخصصان در برابر مبتدی‌هاست. لطفا تا می‌توانید به متخصص‌ها اعتماد کنید.

کد خبر 42741

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز