روایت اول
دستم رو شد!
او یک نوجوان ۱۶ ساله است؛ دختری که به گفتهی خودش یک بار دستش بدجوری رو شده و از همانموقع تصمیم گرفته در هرحال راست بگوید. صحبتهای او را میخوانیم:
ایام امتحانهای خرداد سال گذشته بود؛ خیلی خسته شدهبودیم. روز آخر با دوستانم تصمیم گرفتیم بیشتر در مدرسه بمانیم. من بدون اطلاع خانواده و اولیای مدرسه، تلفن همراهم را مدرسه برده و آن را در حالت پرواز گذاشته بودم. موقع بازگشت به خانه هم، از مسیری برگشتیم که راهمان دورتر میشد؛ آخر دلمان میخواست بیشتر با هم باشیم. تازه، کلی هم در مسیر، عکس گرفتیم.
وقتی به خانه رسیدم مادر بهخاطر تأخیرم، خیلی ناراحت بود. وقتی مادرم علت را پرسوجو کرد، حسابی دستپاچه شدم و به او دروغ گفتم. گفتم توی مدرسه، جمعمان جمع بود و آنقدر گرم حرفزدن شدیم که گذشت زمان را فراموش کردیم و...
آخر شب، اما دستم رو شد. وقتی مشغول فرستادن عکسهای پیادوروی برای دوستانم بودم، تعدادی از آنها را هم اشتباهی برای مادرم فرستادم.
البته فکر میکنم این اتفاق، اگرچه خیلی آزارم داد؛ اما در نهایت به نفع من تمام شد. آخر از آن روز به بعد، تصمیم گرفتم در هر شرایطی که قرار بگیرم، راستگو باشم؛ چون راستگویی به من آرامش میبخشد.
روایت دوم
دروغ گفتم تا مرا سرزنش نکنند!
این داستان را پسری نوجوان، برای ما تعریف کرد:
نمرهی ریاضی من برای پدرم بسیار مهم است؛ شاید یکی از دلایلش هم این است که خودش در رشتهی ریاضی تحصیل کرده. در این درس، هر وقت به اشکالی هم بر میخورم، تشویقم میکند تا اشکالم را از خودش بپرسم؛ اما هر وقت مسئلهای را برایم شرح میدهد، چیزی سر در نمیآورم.
کلاس ششم دبستان که بودم، پدرم مبحثی از کتاب ریاضی را چند بار برایم توضیح داد. آنروز آنقدر استرس داشتم که سادهترین بخشها را هم از زبان پدر، یاد نگرفتم. او یکهو مرا غافلگیر کرد و از همان بخشها، امتحان گرفت؛ حسابی خراب کردم. دوباره شرح داد و...
تا آخر شب، کلی جریمه هم نوشتم؛ اما در نهایت، امتحان روز بعد را هم حسابی خراب کردم.
بعد از امتحان، میترسیدم به خانه برگردم و به پدرم بگویم که امتحان را خراب کردهام. وقتی او آخر شب از سر کار به خانه برگشت، بیمقدمه، نتیجهی امتحان را پرسید. گفتم: «خوب بود، مسئلهها رو که حسابی بلد بودم و...» که البته دروغ بود؛ و این، اولین باری بود که به پدرم دروغ میگفتم.
نمیدانم اگر راستش را میگفتم چه می شد؟ البته بعد از آن ماجرا، کلی تلاش کردم تا بقیهِ امتحانها را خوب بدهم تا شاید کمتر آبرویم جلوی پدرم برود.
مادرم نیز وقتی در جریان ماجرا قرار گرفت مرا مجبور کرد راستش را به پدرم بگویم و بابت آن دروغ عذرخواهی کنم.
من، همین کار را کردم و پدرم مرا بخشید و من از دست عذاب وجدانم راحت شدم!
روایت آخر
وقتی راحتیم!
بله، دروغ گفتیم و دماغمان دراز نشد! البته که ما عروسک چوبی نیستیم و تأثیر منفی دروغگویی بر جسم و جان ما جور دیگری است؛ همانطور که راستگویی هم بر روی بدن و روان انسان بهشکلی متفاوت تأثیر میگذارد.
در نشریهی اینترنتی «دکتر سلام» مطلبی منتشر شده که برایتان نقل میکنم. در آنجا نوشته شده که به محض اینکه دروغی از دهان فرد خارج میشود، کورتیزول در مغزش آزاد میشود و بعد از آن، حافظهتلاش میکند تا هر دو قسمت ماجرا، یعنی بخش واقعی و غیرواقعی را به یادمان بیاورد.
در چنین حالتی احتمال خشمگین شدن فرد زیاد است. دروغگو بعد از این ۱۰ دقیقه، مضطرب میشود و این نگرانی، رفتارهای بعدی او را هم تحتتأثیر قرار میدهد. در این شرایط، استرس دروغگو بیشتر و بیشتر میشود و عذابوجدانش نیز افزایش مییابد.
بالارفتن فشار خون، سردرد و کاهش کلبولهای سفید خون از دیگر عوارض این وضعیت است. در ضمن بخش زیادی از انرژی ذهن افراد برای دروغ گفتن و حفاظت از آن هدر می رود. برای همین دروغگو، بهسرعت عصبانی، افسرده و خشمگین میشود و در نهایت این مسئله، روی سیستم گوارشی او هم تأثیر منفی میگذارد.
از طرف دیگر، همهی ما تجربه کردهایم و میدانیم که هر وقت راست گفتهایم، آرامش داشتهایم و حتی اگر توبیخ هم شدهایم، حداقل از فشار روحی، عذاب وجدان و استرس ناشی از ترس برملا شدن دروغ، راحتیم.
نظر شما