سینمای سوخته را هم که میدانید، خراب میکنند بههرحال! خرابه، 9 سال چیزی نشد تا اینکه بالاخره یکی تصمیم گرفت سینمایش کند و دوباره تیرآهنهای نارنجی خالی شدند و روزشمار بهکار افتاد. آن موقع تازه سال 85 شروع شده بود.
روزشمار برعکس میشمرد، تیرآهنها بالا میرفتند و سازه شکل میگرفت. حالا زمستان 86 است و مردمی که پشت تقاطع خیابان شهید بهشتی و خالد اسلامبولی ماندهاند با ذوق ساختمان سفید و نقرهای سینما آزادی را تماشا میکنند.
سینما آزادی همین روزها افتتاح میشود و این بهانه خوبی است برای اینکه یکی از ستارههای سینمای ایران را دعوت کنی به بازدید از ساختمان جدید.
مجموعه سینما آزادی و شهر قصه قدیم، سالها قبل پاتوق فیلمدیدنهای رضا کیانیان بوده؛ آقای بازیگر حالا اینجاست تا هم یادی از آن روزها بکند و هم نگاهی به نسخه جدید سینمای خاطرههایش بیندازد.
پاترول مشکی درست جلوی سینما پارک میکند. چهره راننده برای کارگرهایی که همینطوری به صف، کیسههای ماسه را میبرند داخل ساختمان، آشنا میزند. چند لحظه مکث میکنند، به حافظهشان فشار میآورند و چند قدم آنطرف یادشان میآید که این آقا را قبلا یکجایی دیدهاند؛ توی تلویزیون، شاید هم سینما؛ «بازیگر نیست؟»؛ یکیشان درحالی که دستش را جلوی بخاری گرم میکند میپرسد.
آن یکی با ته لهجه افغانی جواب میدهد: «همان آقاهه است توی یک بوس کوچولو!». تا تعجب تو تمام شود که چطور یک کارگر ساختمان مشتاق دیدن یک بوس کوچولو شده، راننده پیاده میشود و دست میاندازد گردن مرد میانسالی که با بارانی بلندش جلوی در سینما ایستاده.
مهندس تشکرینیا توضیح میدهد که اوایل دهه 50 با رضا کیانیان همبازی بوده. هر دو تئاتر بازی میکردهاند. حالا یکیشان مدیر پروژه ساخت سینماست و دیگری از سرشناسترین بازیگران سینما!
به یاد مرحوم تارکوفسکی
طبقه همکف ساختمان حسابی شلوغ است؛ آمدهاند برای نصب شیشهها؛ اینجا قرار است سراسر مغازه بشود؛ یعنی طبقات پایین کاربرد تجاری دارد. سینماها از طبقه سوم شروع میشوند. از همهجا صدای مته و سنگ میآید.
کیانیان به همه سلام میکند و از پلهبرقی خاموش میرود بالا. مدیر روابطعمومی و یکی دوتا از مهندسان پروژه هم همراهش هستند برای ادای پارهای توضیحات! اولین چیزی که در طبقهسوم ساختمان توجه آقای بازیگر را جلب میکند، نقش برجستههایی است که دورتا دور سالن انتظار سینما کار گذاشته شدهاند. او آمار سازنده نقشها را میگیرد و البته وقتی چشمش به یکی از ستونهای سالن میافتد گیر میدهد که چرا سازنده سعی نکرده آن را در دل کارش هضم کند؛ «چقدر خوب بود اگر این ستون را هم یکجوری شبیه دیوارها درمیآورد؛ جوری که فکر کنی این هم جزئی از کارش بوده». اینجا، در طبقه سوم دوتا سالن سینما وجود دارد؛ «شهر فرنگ» و «شهر قصه». هرکدامشان حدود 370 نفر ظرفیت دارند.
سینما آزادی قدیم هم یک سالن داشت به اسم شهر قصه که اینطوری که کیانیان میگوید فقط فیلمهای هنری پخش میکرد؛ «درواقع شهر قصه پاتوق هنری بود. مجموعه فیلمهای تارکوفسکی را اینجا دیدم.» و بعد یاد فیلمهای موردعلاقهاش میافتد؛ ««فرانکشتاین جوان»، کار «مل بروکس» و «آنها به اسبها شلیک میکنند» را هم توی سینما شهر قصه تماشا کردم. تو دیدی؟ خیلی فیلمهای خوبی هستند».
روی دیوار لابی طبقه سوم چندتا پایه پیچ شده که ظاهرا قرار است رویشان مانیتور نصب کنند.
آقای روابط عمومی توضیح میدهد که این مانیتورها مراحل پخش فیلم و برنامه سالنهای مختلف را برای کسانی که بیرون سالن هستند نشان میدهند.
بازیگر امروز، مهندس دیروز
پلههای برقی تا اینجا میآیند؛ از این به بعد اگر کسی بخواهد برود بالا دوتا راه دارد؛ آسانسور و راهپله. آسانسورها هنوز کار نمیکنند پس کیانیان به سرعت پلهها را میرود بالا. طبقه چهارم هم دوتا سالن دارد؛ «شهر هنر» و «شهر هفتم».
مهندس همراه، درباره کفپوش نسوز سالن و دیوارهای آکوستیک آن حرف میزند. رضا کیانیان هم مشغول بررسی پوشش روی دیوارهاست؛ روی زهوار دیوار که دست میکشد نگران میشود؛ «اینها چند روز دیگر پاره میشوند». مهندس اما توضیح میدهد که زیر همه پوششها فوم کار گذاشته شده و انشاءالله اتفاق بدی نخواهد افتاد.
باز هم پله. هدف طبقه پنجم است؛ جایی که سالن اصلی سینما را آنجا ساختهاند. کارگران مشغول کارند. این سالن هنوز یککم کار دارد؛ برای همین هم جلوی سن را داربست زدهاند. لابهلای صندلیها هم پر است از سیم و سروصدا! و اما کمی توضیحات: «سیستم صوتی این سالن پیشرفتهترین سیستمی است که تابهحال وارد ایران شده. بلندگوهای بالای سن، قابلیت جابهجاشدن دارند، صندلیها را هم از اسپانیا آوردهایم». کیانیان میرود روی سن؛ دنبال چیزی میگردد انگار؛ «اینجا چرا جایی برای ورود و خروج آدم ندارد؟ اگر یک وقت قرار شد اینجا کنسرت بدهند، هنرمندها از کجا باید بیایند رویش؟».
جواب مشخصی وجود ندارد؛ ایراد بجاست. پس اینجوری توضیح میدهند؛ «بعد از راهاندازی پارکینگ، 2تا در پشت سن باز میکنیم. اینجوری مشکل رفت و آمد هم حل میشود».
سالن اصلی 2 طبقه است؛ طبقه دوم صندلیهای بیشتری دارد. با پایینیها روی هم میشود 600تا. کیانیان از بین صندلیها که عبور میکند 3-2بار پایش را محکم میکوبد روی زمین؛ لرزش خفیفی توی سالن احساس میشود؛ «اینجا قرار است همینطوری بلرزد؟»
«مشکل جدیای نیست آقای کیانیان، مردم میخواهند فقط فیلم تماشا کنند». همه از این همه وسواس تعجب کردهاند.
«زمانی که دانشجو بودم چند وقتی کار نظارت ساختمان میکردم؛ یعنی از این راه پول درمیآوردم»؛ این هم دلیل این همه دقت و وسواس.
خوب بود، گر گرفت
روی پشتبام سینما، شهر دیده میشود. فضا جان میدهد برای نوستالژیبازی؛ «اینجا بهترین سینمای تهران و ایران بود. اصلا چون زیادی بهترین بود، آتش گرفت؛ یعنی گر گرفت یکهو!».
و کمکم نوبت جشنواره میشود؛ «قبل انقلاب میآمدم اینجا جشنواره فیلم تهران. بعدش هم که جشنواره فیلم فجر بود، میآمدیم و با بدبختی بلیت گیر میآوردیم و فیلم میدیدیم». کیانیان ادامه میدهد: «آنموقعها جشنوارهرفتن لذت داشت، نه حالا! آنموقع یک رقابتی وجود داشت، فیلمهایی بود که باید میدیدی ولی الان میگوییم هر سال دریغ از پارسال. هرسال لذت جشنوارهرفتن کمتر میشود چون رقابتی وجود ندارد. آن موقعها ولی توی ردیف جلوی صف یک عده زخمی میشدند، یک عده میماندند زیر دست و پا، آمبولانس میآمد...».
در راه برگشت توی راهپله، کارگرها -که انگار خجالتشان تمام شده- یکییکی میآیند جلو و سلام میکنند. یکی از مهندسها هم سر یک پیچ، جلوی استاد را میگیرد و شروع میکند به خوش و بش؛ «آمدیم اینجا را تحویل شما بدهیم و برویم». سینما تقریبا آماده است. فقط مانده که داربستها را باز کنند و آت و آشغالها را بریزند بیرون و یک مقدار خردهکاری دیگر. مهندس همراه، توی راه توضیح میدهد که سینما اینقدر مجهز است که حتی اگر برق هم برود تا 6 ساعت مثل بنز کار میکند. کیانیان هم با لبخند جوابش را میدهد که «خسته نباشید! شما ساختید، ما حالش را میبریم».
تمام شد. بازدید تمام شد. جلوی در خروجی کارگرها برای کیانیان دست تکان میدهند و خداحافظی میکنند. یکی از مهندسها میآید جلو؛ «چطور بود آقای کیانیان؟ خوشتان آمد؟» و جواب میشنود که «میدانی که من اسمام رضاست. کلا راضیام. دستتان درد نکند!».
شهر بدون سینما ناقصالخلقه است
بعد از گشت و گذار در سینما آزادی، کانکس استراحتگاه مهندسان پروژه، جایی بود که میشد کمی داخلش نشست، چای خورد، گرم شد و با رضا کیانیان گپ زد. حرفهایمان از خود سینما آزادی شروع شد و رسید به اینکه چرا اینقدر کم سینما میسازیم. آخرش هم استاد رفت سراغ تئاتر تا معلوم شود آنطرف هم اوضاع چندان دلچسب نیست.
- سینما چطور بود آقای کیانیان؟
ساخت جایی مثل سینما آزادی خیلی عالی است. بعضی آرزوهای طیف سینماگر ایران را برآورده میکند ولی متاسفانه این آرزوی خیلی کوچکی است.
- کوچک چرا؟
میدانی یک اتفاقی برای ما افتاده؛ اینکه وقتی توی مملکت یک سینما میسازند ما باید خیلی خوشحال باشیم؛ خیلی بیشتر از ساخته شدن یک سینما. من قبول دارم که الان کار خیلی بزرگی انجام شده ولی میگویم چرا سینما ساختن باید یک کار بزرگ باشد؟ باید یک کار روتین باشد.
- خب، شاید چون کم اتفاق میافتد، کار بزرگی به حساب میآید.
همین دیگر! الان در شهرکهای اطراف تهران که دارد ساخته میشود آیا فضای فرهنگی وجود دارد؟ اصلا پیشبینی هم نشده! سینما وجود دارد؟ نه، چرا؟ چرا فضای فرهنگی که در هر تفکر شهرسازیای در هرجای دنیا جزو شهر به حساب میآید، از شهر ما حذف شده؟ کی باید جواب این مسئله را بدهد؛ وزارت فرهنگ یا وزارت مسکن؟ تئاتر و سینما را حذف میکنند بعد جایش چی میسازند؟ 2 تا آپارتمان دیگر که پولی بهدست بیاورند.
اتفاقا دیشب داشتم با پیام دهکردی حرف میزدم. بچهها برای ساخت سریال «مدار صفر درجه» رفته بودند لهستان. پیام تعریف میکرد آنجا یک شهر زیرزمینی وجود دارد که 500 سال پیش معدن نمک بوده. میگفت آنجا، هم سبزیکاری دارند، هم مرغداری، هم کلیسا و هم یک سالن تئاتر. 500 سال پیش! چرا باید سالن تئاتر وجود داشته باشد؟ حتما لزومی دارد، ما که نباید دیگر راجع به لزومش حرف بزنیم!
- شاید یک تفکر دیگری هم وجود داشته باشد که میگوید الان به اندازه کافی سینما داریم، چرا دوباره بسازیم؟
سینما باید مثل همه جای دنیا در دسترس مردم باشد. یعنی از وقتی تصمیم گرفتید، ظرف یک ربع بتوانید برسید به سینما. الان اینجوری نیست. شهرک اکباتان بیشتر از شهر یزد جمعیت دارد. اگر کسی بخواهد از اکباتان برود سینما، باید حداقل تا میدان انقلاب بیاید. این خودش میشود یک سفر، خب، معلوم است که طرف پشیمان میشود.
- شما میدانید الان چند تا سینما در تهران داریم؟
دقیقش یادم نیست ولی فکر میکنم حدود صد و خردهای سینما قبل از انقلاب در تهران وجود داشت. کلیشان خراب شدند، تعدادی رها شدند و حالا چیزی نمانده. آن تعداد سینما برای جمعیت قبل از انقلاب ساخته شده بود. الان جمعیت تهران زیاد شده، در حالی که تعداد سینماها چندبرابر کم شده است.
همین سینماهایی هم که مانده، تجهیزاتاش مال سابق است. فقط 6-5تا سینما بهروز شده که مردم هم میروند همانجا. سینما فرهنگ پارسال هشتمین سینمای پرفروش دنیا بود به لحاظ مراجعه مشتری. خب، جای خوبی است، طرف هم با خیال راحت میرود آنجا؛ احساس امنیت میکند وقتی میرود توی سینما.
- احساس امنیت؟
آره، بعضی سینماها نه صندلی راحت دارند، نه تصویر و صدای خوب و نه امنیت خوب. الان اگر بروی سینماهای لالهزار وحشت میکنی؛ آنقدر که اتفاقات عجیب غیرسینمایی توی سالن میافتد. خودش اصلا یک فیلم سینمایی است؛ یک بهانهای هم وجود دارد که یک چیزی روی پرده پرپر کند. اینها سینما نیست اصلا.
- فکر میکنید چه کار باید کرد حالا؟
بعضیها از این حرفهای گنده گنده میزنند. حرف گنده زدن یعنی اینکه هیچوقت اجرا نمیشود. من میگویم بیایید حرفهای کوچک بزنیم؛ یعنی آقایان، ما سینما میخواهیم. ولی اگر بروی توی ارشاد و یا توی فارابی، کوه کوه پرونده هست از طرحهایی که توسط سینماگران برای ساخت سینما در ایران داده شده ولی هیچوقت به مرحله اجرا نرسیده، اجرا نمیشود.
- چرا اجرا نمیشود؟
نمیدانم. همه چیز وجود دارد ولی ساخته نمیشود. من معتقدم هنوز قاعده و قانونی وجود ندارد که بگوید سینما باید ساخته شود. برای همین یکهو یک ادارهای پیدا میشود که میگوید نباید ساخته شود. الان همین گروهی که اینجا را ساختند، که دستشان درد نکند و واقعا خسته نباشند، سر چند تا پروژه دیگر ساخت سینما مشغول کارند ولی حرفی دربارهاش نمیزنند تا ساخته شود؛ چون اگر حرف بزنند ممکن است بیایند بگویند این را تغییر کاربری بده.
حرف نمیزنند، بعد که ساخته شد و افتتاحاش کردند میگویند آها، این دیگر سینما شد و نمیشود تغییر کاربریاش داد؛ در حالی که سینما جزوی از شهر است. شهری که سینما نداشته باشد یک چیزیاش کم است. ناقص است، ناقصالخلقه است.
- مثل اینکه در مورد تئاتر هم اتفاق مشابهی میافتد، نه؟
شما نگاه کن، الان دارند تئاتر شهر را بازسازی میکنند. خب، اینجا قبلا یک معماری داخلی برای خودش داشته. وقتی میگویند بازسازی یعنی اینکه لطف کن آن چیزی که قبلا وجود داشته را بازسازی کن.
الان فکرمیکنی چی درست کردهاند؟ وقتی میروی داخلش یاد چلوکبابی البرز میافتی! خب، معلوم است که یک مهندس این کار را کرده که تئاتر نمیدانسته. ما میگوییم دستتان درد نکند که لطف کردید و بازسازی کردید ولی لطفا این را بدهید دست کسی که بلد است.
- این آدمهای کاربلد را از کجا باید گیر آورد؟
ببینید، ما تو مملکتمان یک چیز مهمی نداریم، آن هم موسسات پژوهشی است؛ یعنی جایی وجود ندارد که کسی بنشیند، پژوهش کند که مثلا فلان چیز چیست و چگونه باید باشد؛ چون نداریم، مثلا بازسازی تئاتر شهر را میدهیم دست مهندس فلانی. این مهندس فلانی آدم خیلی خوبی است ولی متخصص تئاتر نیست؛ میآید، بازسازی میکند و خراب میشود. در صورتی که اگر موسسهای وجود داشت میگفت که پارامترهای یک ساختمان تئاتر چیست و مهندس تئاتر کیست .
- یعنی حالا که موسسه پژوهشی وجود ندارد، همه مدیرها باید خودشان بروند دنبال اینکه تئاتر چیست و مهندس تئاتر کیست و این حرفها؟
نه، پژوهش، دانشی تولید میکند که این دانش به درد کار میخورد. اصلا لازم نیست هر مدیری این چیزها را بداند؛ مشاوریناش هستند که باید این کار را بکنند. یک مشاور باید متخصص باشد. وقتی نباشد خب، طفلک آن مدیر نمیداند که چه کار باید بکند. تقصیری هم ندارد، چه کار کند خب؟ من چی باید بهاش بگویم؟ فقط باید بگویم مدیرجان، مدیر عزیز! لطفا چیزی را که نمیدانی از دانایش بپرس.
- آقای کیانیان، بیایید گفتوگو را جوانانه تمام کنیم، کمی هم امیدوارانه حتی! فکر میکنید سینماساختن چه دردی از یک جوان دوا میکند؟
ما توی مملکتمان افتخارات زیادی داریم؛ مثلا دکترهایی داریم در جهان که خیلی آدمهای بزرگی هستند ولی خب، نمیشناسیمشان. من اگر بدانم که چنین آدمهایی وجود دارند، هر جا که میروم حالم خوب میشود که بگویم من ایرانیام. ولی الان هر جا که میروی، نمیدانی باید بگویی ما به چه دلیلی حالمان خوب است. اینها را باید نشان داد. سینما ساختن و تئاتر ساختن، فرهنگ میسازد. آنوقت جوان ایرانی از اینکه اینجا زندگی میکند احساس خوبی پیدا میکند.
ما آهنگسازان بزرگی داریم، مهندسین بزرگی داریم، سازمان ناسای آمریکا روی شاخ دانشمندان ایرانی میگردد، ورزشکاران بزرگی داریم، نقاش و شاعر و نویسندههای بزرگ داریم، اساطیر داریم. ملیت داریم. کارگردانهای بزرگ داریم. بازیگران بزرگ داریم.
سیاستمداران بزرگ داریم، سئوال اینجاست که چرا اینها را نمیشناسیم. اگر بشناسیم، دارای شناسنامه میشویم و کسی که شناسنامه دارد، از بودنش خجالت نمیکشد. جوانان ما و بچههای ما اسپایدرمن را میشناسند اما میدانیم که رستم و سهراب را نمیشناسند! چرا؟ شناسنامه ما خطخوردگی دارد. باید تمیزش کنیم.