جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶ - ۰۵:۴۹
۰ نفر

فتح‏الله بى‏نیاز: «بنگر فرات خون است» بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسى دوران معاصر است، محصول روان‏پریشى سالم‏ترین انسان‌هایى است که تازه پا به دنیاى مدرن گذاشته‏اند.

 در عین حال زاییده برداشت نهایى نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهاى تعامل‏هاى فرهنگى متنوع جهانى است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوع‏گرایى انسان‌ها.

به ‏همین دلیل مى‏بینیم که رمان بازنمایى وحشت انسان‌هایى است که خود با اعمال خشونت‏بارشان، وحشت‏آفرینى مى‏کنند.

پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمى‏شود، بلکه او طبق جهان‏بینى خود، به اصل دیگرى هم پاى‏بندى نشان مى‏دهد و آن، اصل نیاز انسان‌ها به یکدیگر است.

گرچه رگه هایى نسبتاً قوى از ناتورآلیسم در این داستان دیده مى‏شود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمى‏سازد و حتى تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگرى پیش مى‏رود.

بنابراین خواننده دقیق پى مى‏برد که در وراى وجوه ناتورآلیستى اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیت‏هایش در شاخه‌هاى متنوع دیگرى هم گسترش مى‏یابد.

از جمله خودکاوى و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه داناى کل نامحدود روایت مى‏شود، اما صفحات 125 تا 128 را مى‏توان به دلایلى به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایى تک‏گوئى معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوى) بر راوى معمولى رمان چیره مى‏شود.

 زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیس‏یافته «مصطفى کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسى پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیب‏هاى آنها از توش و توان کافى برخوردار است، تمهید اصلى و در عین حال محمل اساسى شکل‏گیرى قصه است.

ارزش‏گذارى و میزان کشش قصه را به عهده خواننده مى‏گذارم و تنها به این مسائل مى‏پردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابى کنم و به‏تبع آنها ردى از انگیزه شخصیت‏ها به دست آورم.

شخصیت اصلى رمان «پریواز موسى» وارد جزیره کالینجارى مى‏شود. طبیعت جزیره به‏حدى زیبا است که او فکر مى‏کند به بهشتى عارى از سکنه پا گذاشته است.

آیا عدم حضور انسان‌ها به این معنى نیست که به‌دلیل عملکردهاى کسانى چون او، «دیگران از حق حیات یا دست‏کم دیدن این بهشت» محروم شده‏اند؟ چرا حس مى‏کند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایه‏اى تعقیبش مى‏کند؟ این سایه نماد چه چیزى یا چه کسى است؟

چرا صاحبِ سایه را نمى‏بیند، اما خانه دو طبقه خوش‏ساختى را به‏سهولت مالک مى‏شود؟ زیبائى طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش مى‏کند که حتى در این جزیره بى‏سکنه براى تکمیل سعادت خود، لباس فاخر مى‏پوشد و ساعت طلاى زنجیردارى به کتش مى‏آویزد و مدال قهرمان استقلال ملى را بر سینه مى‏زند.

سوار قایق مى‏شود و به‏سوى قصبه مى‏رود. در آرایشگاه مى‏فهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شده‏اند. او بى‏اعتنا به رنج همنوعانش، با غرور مى‏گوید: «ما آنها را بیرون کرده‏ایم.» سند خانه را به اسم خود مى‏کند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاورى‏هاى پریواز اشک مى‏ریزد، او را در آغوش مى‏گیرد، فرزند خطابش مى‏کند و براى صرف شام به خانه مى‏برد و به ناخدا قدرى معرفى مى‏کند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند.

محبوبیت عزیزخان نزد مردم - اعم از ترک و یونانى - نه در قدرت فیزیکى او که در دیگرخواهى و مردمدارى‏اش است.

او از غرور ملى بالائى برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردى و وطن‏پرستى است، شرکت نجسته بود.

نویسنده با دلالت‏هاى ضمنى بسیار این نکته را به خواننده انتقال مى‏دهد که حتى سلحشورى و جنگاورى در راه استقلال هم امورى گذرا بیش نیستند و نمى‏تواند شأن انسان را ارتقاء دهند، بلکه با دیگران یکى شدن است که به آدمى جاودانگى مى‏بخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنى چنین پدیده‏اى است.

 اما زندگى همسو با منش انسانگراى عزیزخان شکل نمى‏گیرد. اصولاً چرا جزیره‏اى به این زیبائى عارى از سکنه باشد اما جزایرى با یک در صد چنین جذابیتى این‏همه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملى ویرانگر چنین وضعى را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه مى‏کند. به قول بودلر «سیاهى جهان از تیرگى قلب ما است.»

حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت مى‏گیرد نشان مى‏دهد که یونانیان جزیره که مردمانى نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان مى‏گرفت، آن‏جا را ترک مى‏کردند و با عده‏اى از ترک‏هاى مقیم یونان مبادله مى‏شدند.

یونانى‏هاى نگونبخت که آباء و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، مى‏گفتند: «ما حاضریم بمیریم اما این‏جا را ترک نکنیم.» پیرزنى به نام «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخص‏ترین این چهره‌هاست.

استقامت این افراد و دلبستگى‏شان به طبیعت و عشقى که به مظاهر آن نشان مى‏دهند، به خوبى دلالت بر این امر دارد که مردم عادى مقیم مکان‏هاى کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضى از شهرنشین‏ها علاقه عجیبى به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند.

آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخش‏هاى رمان است. اما خواننده جلوتر که مى‏رود با بخش‏هاى قوى‏ترى هم مواجه مى‏شود: وقتى افراد چاره‏اى جز ترک جزیره و خانه‌هاى‏شان ندارند، حاضر نمى‏شوند اثاثیه‏شان را بفروشند.

ترجیح مى‏دهند حالا که بى‏کاشانه مى‏شوند وسایل زندگى را براى «دوستان‏شان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانى هستند؟ بى‏تردید ترک‏هاى مقیم جزیره.

به‏عبارت دیگر، ما اینجا خصومتى به آن شکل که بین حکومت‏ها مى‏بینیم بین مردم عادى شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانى نیز که وجه خصومت و خشونت یونانى‏ها و ترک‏ها را بارز مى‏کند، در روایت‏هاى مختلف خود منکر «گرایش طبیعى و قوى این دو قوم به دوستى و صفا» نمى‏شود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوت‏شان مى‏داند.

بارى، از یونانى‏ها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمى‏شوند؛ یکى همان لنا و دیگرى مردى به‏نام واسیلى که در یکى از غارهاى جزیره پنهان مى‏شود.

دلیل او براى ماندن در آن‏جا، هر چند نشان از گیج‏سرى و توهم او دارد، اما بیانگر عالى‏ترین امر درونى بشر است: عشق.

او در کودکى به دخترکى به نام «آلیکى» علاقه‏مند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلى هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسان‌ها را از هم دور کرده است، اما هر کدام درون خود با چیزى سرگرم هستند و از آن نیرو مى‏گیرند؛ چیزهایى که درست در تقابل با جنگ قرار دارند.

انتظار وهم‏آلود واسیلى براى بازگشت آلیکى یکى از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همان‌طورکه خود او هم به‏عنوان «سایه» همه‏جا به‏عنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایى انسان‌ها به سبب عملکردها و قدرت‏ها» پریواز را تعقیب مى‏کند و رنج مى‏دهد و پریواز از هویت این سایه بلند چیزى نمى‏داند.

گرچه واسیلى تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پریواز را به‏عمد از دست داد. نوعدوستى طبیعى او - که وجه عمده این رمان است - بر کینه غلبه مى‏کند و حتى بر وسوسه به چنگ آوردن طلاهاى پریواز چیره مى‏شود.

هر چند حالا او از نظر لنا تا حدى دیوانه است، اما نویسنده نشان مى‏دهد که «ناهوشمندى همراه با نوعدوستى و صلح‏طلبى» بر «عقلانیت مبتنى بر خشونت» برترى دارد. او این برترى را با شخصیت‏پردازى واسیلى که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان مى‏دهد. صحنه برخورد واسیلى، لنا و پریواز نیز بر همین محور شکل مى‏گیرد.

پریواز با خود مى‏گوید: «..اى آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودى هستى، غیرقابل‏درک.. او دشمن هیچ موجودى نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.»(صفحه 345)

 در این تلاقى خواننده تا حدى به درون هر سه شخصیت راه مى‏یابد و چون زمان تلاقى کم نیست، لذا این دورن‏نگرى نویسنده تا حدى کم‏کارى او را در صفحه‌هاى پیشین در مورد شخصیت‏پردازى جبران مى‏کند.

اما پرسش این جاست: این پریواز که حالا به این نتایج مى‏رسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، مى‏فهمیم که او به‏عنوان افسر در جنگ علیه فرانسوى‏ها از خود رشادت نسان مى‏دهد و مدال قهرمان ملى مى‏گیرد، اما در مقابل این مدال چیزى را از دست مى‏دهد: شفقت را.

او چنان به خونریزى عادت مى‏کند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقه‏اى مى‏شود و چون فتوا مى‏گیرد که دشمنان عده‏اى شیطان‏پرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار مى‏زند و اجسادشان را به فرات مى‏اندازد.

البته پیش از آن از مرده‌ها غنیمت مى‏گیرد؛ حتى از دست زنى مرده زینت‏آلات طلاى او را در مى‏آورد. زخمى مى‏شود و او را نزد «سلطان امیر صلاح‏الدین» فرمانده دشمن مى‏برند. حرف‏هاى او در نقطه‏مقابل آن فتواها است و رفتار او و یارانش دال بر آرامش‏طلبى است. او نماز مى‏خواند، سپس با تأثر از کشتارهاى بى‏حاصل حرف مى‏زند و مى‏گوید: «ببین. فرات خون است.»

احساس حقارت پریواز از همین‌جا، پس از آزادى شروع مى‏شود؛ هر چند باز هم مدال افتخار مى‏گیرد و راهى جزیره مى‏شود. به‏بیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده و هم بیرون، او را طرد کرده است.

خالى بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگى او از سوى انسان هاست. او براى ادامه یک زندگى انسانى چاره‏اى ندارد جز این‏که خونریزى و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد.

یاشار کمال در سطرهاى سفید و ناگفته اثرش مى‏گوید که ثمره آن‏ همه خونریزى هیچِ مطلق بوده است و بس.

یاشار کمال مى‏خواهد نشان دهد که فطرت انسان از زمان خلقت از جنگ و خونریزى نفرت داشته است، با این‏حال شرایط به گونه‏اى است که جنگ به او تحمیل مى‏شود (صفحه 360).

صرف‌نظر از این‏که تا چه حد موافق یا مخالف این عقیده باشیم، نمى‏توانیم دیگر ایده کلان و بزرگ رمان را دست کم بگیریم: این‏که انسان‌ها از هر حیث به هم نیاز دارند و این‏که انسان‌ها در رابطه با هم تعریف مى‏شوند نه در عملیات مجرد (شکار یا سلحشورى یا درختکارى)و نه در ساختن مفاهیم انتزاعى (ارائه تعریف از مقوله‌هاى مختلف).

نویسنده این ایده را در مورد تنهایى پریواز چنین توضیح مى‏دهد: «حالا اگر درختان انار شکوفه کنند، گل‏هاى ارغوانى و سیاه در آیند و مارهاى سفید و خالدار زیر درختان انار بخزند، خود او از این سر تا آن سر جزیره برود و برگردد، اگر آدمى نباشد، هیچ مزه‏اى نخواهد داشت...حتماً مادرمان حوا و پدرمان آدم به این خاطر بهشت را رها کردند که آدمى در آن نبود.»

(صفحه 14) چنین فردى مقام و ثروتش را از راه کشتار انسان‌ها به دست آورده است، اما حالا چه نیازى دارد که امثال آنها را در این جزیره ببیند؟ رمان از این حیث پرسش‏هاى عمیقى را مطرح مى‏کند و این، یکى از امتیازات آن است.

 امتیاز ترجمه این اثر، در روانى و پختگى نثر است. مترجم که خود ویراستار نیز هست، متن را چنان خوشخوان ترجمه کرده است که خواننده هیچ مشکلى با ساختارهاى نحوى ندارد.

کد خبر 44271

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز