و نظر به آینده مدیریت جهان، اروپا و آمریکا باید بیاموزند که برای حفظ قدرت خود مجبورند با دیگران در آن سهیم و شریک شوند.
برخورد تمدنها، یک جهان مسطح، سامانه تکقطبی جدید، هرج و مرج جهانی و اتحاد دمکراسیهای ضد افراطیگری تمام تفسیرهایی بود که برای فهم و درک ما از طریقی که جهان پس از جنگ سرد شکل گرفته، طراحی شده بود.
چیزی که این تفاسیر بیش از همه بازتاب میدهند، ابهام در صحنه بینالمللی است.
در این زمانهای گذار سیاسی، جهانیسازی اقتصادی است که بهعنوان تنها عنصر قابل تشخیص به روشنی و اصلیترین سامانه بینالمللی ظهور کرده است.
روندهای جهانیسازی
سه روند فرآیند جهانیسازی را مشخص میکنند. نخست، رشد اجتنابناپذیر داد و ستد و ثروت جهانی:
در سال 2020، تولید ناخالص داخلی جهان تا 60 درصد افزایش خواهد یافت و به رقم 44400 میلیارد دلار خواهد رسید.
دوم، چند قطبی شدن اقتصاد بهعنوان یک نتیجه ظهور رقبای جدید و بیشتر بهخاطر غولهای آسیایی افزایش یافته است.
چین، که بین سالهای 2003 و 2005 نرخ رشدی معادل 35 درصد را در تجارت خارجی تجربه کرده است، باید تا سال 2025 بزرگترین صادر کننده جهان شود.
کشورهای OECD (سازمان همکاری اقتصادی و توسعه) در آینده تنها 40 درصذ ثروت جهان را (در مقایسه با 55 درصد در سال 2000) تولید خواهند کرد، درحالیکه سهم آسیا، برحسب قدرت خرید متقابل (PPP)، از 24 درصد به 38 درصد خواهد رسید.
به زبان تولید ناخالص ملی، ثروتمندترین 5 کشور سیاره زمین آمریکا، چین، ژاپن، هند و آلمان خواهند بود.
سومین و آخرین جنبه این است که جهانیسازی سبب کاهش فوقالعاده فقر در سراسر جهان شده است.
بانک جهانی برآورد کرده شمار مردمان فقیر در جهان که کمتر از یک دلار در روز درآمد دارند و با آن زندگی میکنند، با وجود رشد سریع جمعیت جهانی بین سالهای 1981 و 2001، 400 میلیون نفر کمتر شده است. هند سالانه 15 میلیون کارگر به بازار کار میافزاید.
به زبان آمار جهانی، هرگز چنین کاهش شدیدی در شمار فقیران جهان رخ نداده است.
جهانیسازی ناقص
اما جهانیسازی یک بعد دیگر نیز دارد که دارای معانی ضمنی عمیق و ژرفی است.
در حقیقت جهانیسازی نه جهانی است و نه کامل، زیرا نه بر تمام کشورهای این سیاره تأثیرگذار است و نه تمامی شهروندان داخل کشورها را دربرمیگیرد.
به حاشیه کشیده شدن اقتصادی بخشهایی از جهان در حال کاهش نیست و یک سوم جمعیت جهان زیر خط فقر زندگی میکنند.
اگر برای معکوس کردن این روند در 20 سال آینده هیچ کاری انجام نشود، 36 درصد تمام نفوس آفریقا احتمالاً در فقر مطلق زندگی خواهند کرد.
در کشورهای توسعهیافته، فقیرسازی بقایای طبقه و قشر متوسط، به نظر میرسد، یکی از نتایج جهانیسازی باشد.
شمار مردم فقیر آمریکا بین سالهای 2000 و 2005 از 3/11 درصد به 6/12 درصد افزایش یافت، گرچه این دوره 4 ساله شاهد رشد اقتصادی نیرومند در آمریکا بود.
به عبارت دیگر، اگر بهطور سرجمع فقر روبهکاهش باشد، فاصله میان اغنیاء و فقرا به شدت در حال افزایش است، هم درون ملتها و هم میان ملل. و این خود تناقض مفهومی در قلب جهانیسازی است.
حتی همانگونه که بهطور فراگیر یک پویایی غنی ساختن را سبب میشود، که ثمرهاش- به کشورهایی که زمانی جهان سوم خوانده میشدند- میرسد، اما باعث افزایش اختلافاتی بین کشورها و تقویت نابرابریها در درون کشورها میشود.
این یک بردار قوی توسعه است اما یک عامل افزایش تنشها، هم ملی و هم بینالمللی نیز هست.
همان اندازه که سبب همبستگی و به هموابستگی میشود، همچنین باعث تکه تکه شدن هم میگردد.
تمام اینها در زمان واقعی رخ میدهد؛ انفجار در سامانههای ارتباطات جهان سبب شده همه چیز در یک لحظه برای همه کس در دسترس باشد.
جهان چندقطبی
در این جهان تقسیم شده، میتوانیم چندین نتیجه در مورد تحول و تکامل سامانه بینالمللی بگیریم. در آغاز امر، باید گفت ما در حال حاضر با یک جهان چندقطبی روبهروییم.
اگر پس از فروپاشی اتحاد شوروی زمان کوتاهی یک سامانه تکقطبی به سرکردگی ابرقدرت آمریکا وجود داشت، اکنون آن متعلق به تاریخ است.
با این حال، اگر بگوییم که چین، هند، برزیل و سایرین بازیگران سیاسی در یک جهان چند قطبی خواهند بود، گزاف گفتهایم و بیمعنی است.
پس سؤال واقعی این است که چهجور جهان چندقطبی غالب خواهد شد؟ آیا تهاجمی بوده و با خود کامگی در جستوجوی منافع ملی خواهد بود؟ یا هرج و مرج خواهد شد و قانون جنگل و بوالهوسیهای مختلف حکمفرما میشود؟
یا برعکس، جهانی چند قطبی میشود که با مجموعهای از قوانین، مؤسسات و استانداردهای ارائه شده از سوی همه و به نفع همه اداره خواهد شد؟
البته این بهروشنی الگوی آرمانی و ایدهآلی برای اتحادیه اروپاست، اما در ضمن درگیر بزرگترین قطعیت نداشتنها هم هست.
شکی نمیتواند باشد که یکی از موضوعات راهبردی مهم دهه آینده طریقی خواهد بود که در آن کشورها بتوانند یا نتوانند این جهان چند قطبی را تنظیم کنند.
الگوهای جهانیشدن
هماینک روشن است که الگوهای درحال ظهور سامانه بینالمللی آینده برای هر نوع مدیریت جهانی جمعی ناقص مینماید.
الگوی چینی جهانی شدن مبتنی بر مخلوطی از جهانیسازی اقتصادی ستمگرانه با سیاست زوری و عملی و غیرفرضی و غیراخلاقی است.
اما در مورد دیدگاه آمریکایی جهان، به گونهای اساسی مبتنی بر پیشبرد دمکراسی بهعنوان دستورالعملی برای ثبات از یک سو و از سوی دیگر تشکیل اتحادی از دمکراسیها ضد تمام تهدیدات بالقوه است.
این حقیقتی است که رفتار بسیاری از بازیگران بینالمللی، خواه کشورها باشند، خواه گروههای تروریستی یا جنبشهای افراطی، بهطور مداوم سناریوی رویارویی جهانی را القاء میکنند و ما را به این باور میرسانند.
اما، تمامی شاخصها و نشانهها حکایت از آن دارد که این شکل جدید دوقطبی بودن عقیدتی و ایدئولوژیکی بین دمکراسیها و بقیه جهان مناسبترین الگو برای دست و پنجه نرم کردن با پیچیدگیهای جهانیسازی نیست.
کوچک شدن و بهاصطلاح «آب رفتن» غرب نیز بهگونهای نزدیک، به جهانیسازی وابسته است. این نزول و سقوط در درجه اول مردمشناختی است.
در سال 2025، آمریکا و اروپا با هم به تنهایی 13 درصد جمعیت جهان را تشکیل خواهند داد، در حالیکه کشورهای آسیایی بیش از 50 درصد نفوس دنیا را خواهند داشت.
اما نهتنها غرب در حال «آبرفتن» است، جمعیتاش نیز در حال پیر شدن است بهگونهای خیلی سریعتر از بقیه جهان. تا سال 2025، افراد بالاتر از 60 سال 30 درصد جمعیت کشورهای توسعه یافته را تشکیل خواهند داد، در برابر تنها 13 درصد در کشورهای توسعه یابنده. سرنوشت مردمشناختی ماست که شمار افراد کمتر و سالخوردهتر داشته باشیم.
به زبان اقتصادی، گرچه الگوی غربی اقتصاد بازار آزاد بهعنوان تنها الگوی عملی محترم شمرده میشود، آن کشورهای غربی که در سه قرن گذشته این الگو را پروراندهاند، تدریجاً موقعیت سلطهگرانه خود را از دست میدهند.
بنابراین ما شاهد یک فرآیند مهم توزیع دوباره قدرت، به سود سایر نقاط جهان هستیم.
اما در مورد رهبری سیاسی که زمانی امتیاز غرب بود، و بهویژه آمریکا، تضمینی نیست که ادامه داشته باشد.
هماینک روشن است که آمریکاییان و اروپاییان دیگر بهتنهایی قادر به حل و فصل بحرانهای بینالمللی نیستند.
نه ایران، نه عراق، نه کره شمالی و نه به آن صورت سایر درگیریهای خاورمیانه یا موضوعات مهم مانند گرمایش زمین یا بهداشت جهانی، را میتوان بدون کمک روسیه، چین، یا سایر قدرتهای منطقهای حل کرد.
بهخودی خود، غرب خلع قدرت شده، و از طرق مختلف و هزاران جهت به چالش کشیده شده است.
مشکل بتوان بهگونهای که سیما و مشروعیت آمریکا بهعنوان قدرت سلطهگر جهان از تاریخ مارس 2003، یعنی آغاز جنگ عراق روبه زوال رفته چشمپوشی کرد.
با نگاهی به امنیت بینالمللی، چالش اصلی بهگونهای نزدیک با شکستهای جهانیسازی مرتبط است.
اختلافات فزاینده در زمینههای بهداشت و امروزی (مدرن) بودن بین بازیگران منطقهای، احتمالاً آتش طیفی از وابستگیها، عقدهها و اعتراضاتی را که هنوز باید منتظر اثراتش بر ثبات بینالمللی بود تندتر میکند.
برای آنان که احساس میکنند «بازندگان جهانیسازی» هستند، این فاصله بین «داراها» و «ندارها» توجیه به چالش کشیدن سیطره سیاسی غرب است، یعنی به مبارزه طلبیدن ایده دمکراسیها بهعنوان الگویی که باید تقلید شود - و روشنتر از همه چیز- ادعای آمریکا برای رهبری جهان.
به زبان جغرافیایی، بزرگترین حیطههای قطعیت نداشتن روسیه، زیر صحرای آفریقا، و خاورمیانه است.
آیا این سه منطقه میتوانند کاری کنند که از پس چالشهای اقتصادی جهانیسازی برآیند؟
بسته به درجهای که پاسخ به این پرسشها بله یا نه باشد، بهترین یا بدترین جهانها پیش روی ما قرار دارد.
پیوستگی دستکم سه شاخص - اقتصادی، مردمشناختی و زیست محیطی- بدین معنا که سناریوهای منفی را نمیتوان فراموش کرد، اگر این حقیقت را در نظر بگیریم که روسیه در موقعیتی بس نیرومندتر از آفریقا یا خاورمیانه است، یا آنکه برخی کشورهای دو منطقه دیگر مالک داراییهای بیشتری از سایرین هستند.
اما چیزی که قابل اعتراض نیست آن است که این سه منطقه درواقع تمام ذخایر انرژی جهان را که آنقدر برای رشد آینده اقتصادهای جهانیسازی حیاتی است در خود دارند.
در حیطه سیاسی، دمکراسی بدون شک در مرکز گفتمان بینالمللی باقی خواهد ماند، اما یک تبدیل و تحول 2گانه را متحمل خواهد شد.
طی زمان 20 سال، چالش کلیدی همانقدر حفظ دمکراسی در دمکراسیهای قدیمی خواهد بود که پیشبرد دمکراسی در اطراف جهان.
ترکیب شماری از عناصر- مانند سالخوردگی جمعیت، تنشهای اجتماعی در بازار کار، فشارها در نتیجه مهاجرت، ترس از تفاوتهای فرهنگی، اقدامات امنیتی ضد ترورسیم-
بدینمعناست که ما نمیتوانیم امکان بهاصطلاح «زدن زیر آب» سامانههای دمکراتیک را که شامل دمکراسیهای نهادینه شده در غرب نیز میشود دست کم بگیریم.
در سطح بینالمللی، آشتی دادن هدف پیشبرد دمکراسی با آن هدف به همان اندازه حساس تثبیت روابط بین کشورها در قلب گفتمان امنیت خواهد بود.
معمای قدیمی میان اطمینان یافتن از برقراری نظم و آزادی، امنیت و عدالت، که برای آن دمکراسی هرگز بیش از بخشی از پاسخ نبوده است، ما را با مسئلهای روبهرو میسازد که همان اندازه حل و فصل آن مشکل است که چشمپوشی از آن غیرمسئولانه است.
بنابراین یک مرحله مهم تاریخ بشریت بهپایان خود نزدیک میشود؛ یعنی سلطهگری و سیطره غرب بر جهان.
طریقی که غرب با این مرحله گذار تاریخی برخورد میکند برای تحول و تکامل سامانه بینالمللی قاطعیت خواهد داشت و جا و مکان غرب را در آن سامانه مشخص خواهد کرد.
آیا این وسوسه غرب را وادار به اصطلاح «قهرکردن» از جهان و بریدن از آن نخواهد کرد؟
یا یک سیاست مداخلهجویانه نظاممند و بهقاعده را در پیش خواهد گرفت؟ یا به طریقی دیگر، در مسئولیت شریک و سهیم شده و با همکاری سایرین بحرانهای جهان را مدیریت خواهد کرد؟
بهطور تناقضآمیز، چون تاریخ یکپارچگی اروپا همیشه با فرآیند تدریجی آموختن مسئله سهیم شدن در قدرت رقم خورده و آگاهی از نسبی بودن قدرت را تجربه کرده است، اروپاییان بازتر از آمریکاییان در مسئله پیکربندی و چیدمان جهاناند، و بهگونهای بیشتر با جهانیسازی خود را وفق میدهند.
هیچچیز در تاریخ آمریکا، و مسلماً نه در قرنی که اخیراً به پایان رسید و شاهد پیروزی قدرت آمریکا بود، آنان را آماده کرده که بپذیرند آنها هم فقط در میان سایرین یک سهامدار هستند.
حتی در روابطشان با نزدیکترین متحدان اروپاییشان، بهکارگیری یک شراکت راهبردی و سهیم شدن در رهبری که چنین ذهنیتی آن را القاء میکند، همیشه مسئلهساز بوده است. اما توانایی سهیم شدن در رهبری لازم شده و از این رو اجتنابناپذیر است.
چیزی که برای غرب خوب است لزوماً برای بقیه سیاره زمین خوب نیست، یا به هر حال این گونه تصور نمیشود.
و اینجاست که اروپا موضوعیت و ربط خود را بازمییابد. این درست! که اتحادیه اروپا در حال گذار از یک بحران مهم است.
این اتحادیه از روحیهای ضعیف رنج میبرد، در مورد هویت خود سردرگم است و فاقد پویایی سیاسی است.
در بسیاری از کشورهای عضو، هدف یکپارچگی اروپا محبوبیت کمتری از بازگشت به وضعیت کشورهای جداگانه دارد و با این حال هرگز پیشتر، بهویژه از زمان جنگ جهانی دوم به این سو، الگوی اروپایی به این حد قدرتمند نماد مدرنیته سیاسی نبوده است و به همین دلیل که تا اندازه زیادی بهگونهای زنده نشانگر شراکت قدرت و همبستگیهاست.
آمریکاییان هرگز تا این حد از یکپارچگی اروپاییان نیاموختهاند که آن را در شرایط جدید مدیریت جهانی آینده بهکار برند.
«در قدرت سهیم شو تا در قدرت بمانی» اگر اصلاحات اتحادیه قرار است معنایی داشته باشد، باید نخست و پیشتر از همه چیز ما را قادر به رویارویی با این تبدیل و تحول سامانه بینالمللی آینده سازد.
*ترجمه سید سعید علوی نائینی