بابا نبود. احتمالاً رفته بود نان بگیرد و مامان به شکل حیرتانگیزی هنوز خواب بود و از سروصدای مرغ بیدار نشده بود.
رفتم توی آشپزخانه پیش مادرجون. داشت صبحانه را آماده میکرد. پرسیدم: «مادرجون این مرغه چشه؟»
- تخم گذاشته فکر کنم.
- همچین سروصدا میکنه، آدم فکر میکنه مدال طلای المپیک گرفته!
- همیشه همینه. تا بری تخمش رو ورداری، همه رو دیوونه میکنه.
به ذهنم رسید بد نیست برداشتن تخممرغ را امتحان کنم. شاید هم مادرجون برای صبحانه نیمرو درست کند. من که عاشق نیمروی صبحانه بودم.
قفس مرغها گوشهی انتهای حیاط بود و دور از خانه. سقف هم نداشت. در را باز کردم و آرامآرام رفتم تو. دوتا از مرغها، گوشهی قفس آب میخوردند و خروس هم کنارشان ایستاده بود و مرا میپایید.
آرامآرام رفتم سمت اتاقکی آجری که شبها مرغها توی آن میخوابیدند. دستم را بردم توی آن. خیلی تاریک بود و چیزی نمیدیدم، کورمالکورمال آنجا را میگشتم تا سطح سرد و صاف و محکمی زیر دستانم حس کردم. برداشتم و خواستم از قفس بروم بیرون.
ناگهان یک کُپه پَر با سروصدا پرید توی صورتم. جیغ کشیدم. یا خدا! خروس داشت با عصبانیت نگاهم می کرد.
خروس بالهایش را باز کرد، پرهای گردنش را باد کرد و دوباره به سمتم پرید. جاخالی دادم. چرخید و این بار دوید سمتم. پریدم و پاهایم را از وسط باز کردم و خروس از بین پاهایم رد شد. خدا را شکر، همیشه وسطیام حرف نداشت. هیچوقت فکر نمیکردم مهارت داشتن در بازی وسطی بهدرد فرارکردن از دست خروس بخورد.
رفتم توی آشپزخانه و مشتاقانه تخممرغ را بالا گرفتم تا مادرجون نتیجه تلاشهایم را ببیند. لبخندی به من زد و بعد هم خندید. به خودم آمدم دیدم عوض تخممرغ، قلوهسنگی توی دستم است و صدای قدقد مرغ هنوز از توی حیاط میآید.
حدیث گرجی، ۱۵ ساله از تهران
عکس: بهناز سراوانی
نظر شما