سکوتی سنگین بر اطراف حاکم و برف چون ملحفهای سفید بر همهجا گسترده شده بود. مالایی برگشت سرجایش و کتابش را در دست گرفت. گرمای اتاق مطبوع و دلپذیر بود. کمی دورتر، مادربزرگ بافتنی میبافت. مادر نیز در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بود. آن روز، پدر در خانه نبود، چرا که نوبت شب کاری اش بود. پدربزرگ هم که بیش از هر چیزی محتاج حمامی گرم بود، در آن هوای سرد، خانه را ترک و به حمام رفته بود. باد زوزه میکشید و خود را خشمناک به در و پنجره میکوباند. دانههای برف خود را به پنجره اتاق میآویختند، سپس آرام آرام سر میخوردند پایین.
سکوت مطبوع خانه با صدای مالایی درهم شکست: «مادر، کفشهای اسکیام خشک شدهاند، فردا مسابقه اسکی داریم.»
صدای مادر از ورای شرشر آب به گوش رسید.
«فردا؟ بهشان نگاهی بینداز. چند تکه روزنامه در آنها چپاندهام. حالا باید خشک شده باشند.» مالایی به سراغ کفشها رفت، روزنامههای خیس را از تویشان در آورد. از اسکی بعد از ظهری هنوز جوراب و کفشها خیس بودند و در آن هوای سرد نمیشد پوشیدشان. مالایی به آشپزخانه رفت و با ناراحتی گفت: «چکار کنم مادر، کفشهایم هنوز خیساند.» مادر گفت: «چند صفحه روزنامه خشک بچپان تو کفشها و خوب فشارشان بده. احتمالاً تا فردا خشک می شوند.»
- من که فکر نمیکنم. هنوز آب از آنها میچکد.
از اتاق نشیمن صدای مادربزرگ به گوش رسید: «اگر تا فردا کفشهایت خشک نشوند، چکمههای حصیری به پاکن. آنها گرم و راحتند.»
مالایی در حالی که تند و تند روزنامه در کفش اسکی فشار میداد با بیحوصلگی گفت: «چی میگی مادربزرگ؟ حالا دیگر هیچکس چکمه حصیری نمیپوشد. آنها قدیمی و از مد افتادهاند.» سایهای از رنجیدگی در چهره مادربزرگ هویدا شد: «اصلاً هم اینطور نیست. مدلشان هم قدیمی نیست، بلکه برعکس، چکمههای حصیری زیبا و راحتند. پاهایت را هم خوب گرم نگه میدارند. به علاوه، چکمههای حصیری هدیه ای از طرف خداوند.»
مالایی پیش مادربزرگش رفت. انگشتهایش یخ کرده بودند: «چی گفتی مادربزرگ؟ هدیه ای از طرف خداوند؟ خیلی عجیب است! یعنی آنها را خدا فرستاده؟ نه، من که باور نمیکنم. اینها همه خرافاتند.»
مادربزرگ با مهربانی جواب داد: «عزیزم، اینها خرافات نیستند، بلکه کاملاً واقعیت دارند، سپس از پشت شیشههای عینکش به مالایی چشم دوخت: «دوست داری قصهای برایت تعریف کنم؟ قصه چکمههای حصیری؟»
مادر که شستن ظرفها را به پایان رسانده بود، به آنها ملحق شد و در حالی که دستهایش را که از آب سرد قرمز شده بودند، خشک میکرد، گفت: «اجازه بدهید من هم به قصه گوش بدهم، اما پدربزرگ هنوز برنگشته. من نگرانم.»
- اوه، پدربزرگ دوست دارد وقتش را در حمام بگذراند. برایش مهم نیست حمام شلوغ باشد یا نه. او از حمام گرم لذت میبرد.
مادربزرگ پس از گفتن این حرفها سکوت کرد و به بارش برف چشم دوخت؛ پس از نفسی عمیق، آرام و شمرده، اینطور شروع کرد:
«سالها پیش، در دهکدهای نه چندان دور از اینجا، دختری زندگی میکرد که «اومیتسو» نام داشت. اومیتسو خیلی زیبا نبود، اما سالم و سرحال و خوش قلب بود و زیاد کار میکرد. همة اهالی به این دختر مهربان علاقهمند بودند. یک صبح زود پاییزی اومیتسو مثل همیشه از خانه بیرون زد و برای فروش سبزیهایش به طرف شهر کوچک نزدیک دهکدهشان به راه افتاد.
پاییز از راه رسیده بود و بیقراری در مردم موج میزد. مردم از خیابانها به سرعت میگذشتند. اومیتسو هم گامهایش را تندتر برداشت. در اولین خیابان شهر، فروشگاه بزرگی بود که تابلوی سردر آن دود زده بود. اومیتسو همانطور که با عجله میرفت، ناگهان چشمش به یک جفت کفش اسکی افتاد که در جلوی مغازه به چنگکی آویزان بود. بیاختیار با خود گفت: «اوه چه کفشهای زیبایی!»
تصویرگری از سمیه علیپور
تخت کفشها از چوب سفید بود و تسمههایی با رنگ نارنجی به آنها جلوهای خاص میبخشید. داخل کفشها قرمز بود و با تکههایی از خز تراش خورده بودند. اومیتسو عاشق کفشها شد. در یک لحظه تصمیم گرفت آنها را بخرد، اما پیش خود گفت: «آه! اما آنها باید خیلی گران باشند!» سپس با کمرویی برچسب قیمت کفشها را خواند. درست حدس زده بود. آنها واقعاً گران بودند. در واقع قیمت کفشها خیلی بیشتر از هزینه سفر و تمام پول او بود.
- من باید سر قیمت آنها چانه بزنم... اما، اوه... این امکان ندارد.
اومیتسو سرخ شد. چیزی را زیر لب زمزمه کرد. به سرعت از مغازه بیرون آمد، سپس به بازار رفت و در جای همیشگیاش بساطش را پهن کرد. اما حتی تا زمانی که تمام سبزیهایش به فروش رسید تمام فکرش پیش کفشهای زیبای اسکی بودند. او نمیتوانست از فکر کفشها بیرون بیاید. اومیتسو دختر کمتوقعی بود، اما با دیدن کفشها
شیفته اش شد. زمانی که به خانه برگشت با شجاعت خواستهاش را با والدینش در میان گذاشت. پدر عصبانی شد و گفت: «چی؟ یک جفت کفش تجملی، ما به چیزهای غیرضروری احتیاج نداریم.»
اومیتسو سرش را پایین انداخت. او متوجه شد نباید در باره موضوع کفشها زیاد پافشاری کند. شب هنگام اومیتسو با خود فکر کرد: «زندگی ما سخت میگذرد. پدرم حق دارد اگر میگوید نمیتواند برای من کفشها را بخرد» و با خود تصمیم گرفت «باید آنقدر کار کنم تا پول خرید کفشها کامل شود.»
پدر اومیتسو چکمههای حصیری خوبی میبافت. او بارها پدرش را در حال کار کردن دیده بود. او تصمیم گرفت برای تهیه پول خرید کفشها، چکمههای حصیری ببافد. بعد از اتمام کارهای روزانهاش شبهای درازی را صرف بافتن چکمهها کرد. بافتن چکمهها کار سادهای نبود. آنها مطیع دستانش نبودند، آنطوری که در دستهای ماهر پدرش بودند. اومیتسو ساعتهای زیادی را صرف چینزدن حصیرها کرد. بسیار رنج کشید و انگشتهایش تاول زدند. ظاهر چکمهها برایش اهمیتی نداشت، در عوض سعی میکرد آنها گرم و راحت باشند و با خوش قلبی تمام بهترین آرزوها را برای صاحبشان میکرد. عاقبت چکمهها بافته شدند، اما آه! چقدر زشت شده بودند. یک لنگهشان بزرگتر از آن یکی بود و وقتی جفت میشدند نوک چکمهها به طرف پایین میافتاد. آنها حتی روی زمین نمیماندند، چون تسمهشان ناقص بود. اومیتسو قبول داشت چکمهها زیبا و شیک نیستند و نقص دارند، اما از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه خوب و محکم بافته شدهاند. سرتاپای چکمهها حکایت از دوامشان داشت، آنقدر که او میتوانست تضمینشان بکند.
فردای روزی که کار بافتن چکمهها به اتمام رسید، آنها را به سبزیهایش بست و با قلبی لبریز از امید به طرف بازار به راه افتاد. وقتی از جلوی فروشگاه میگذشت با گوشة چشم کفشها را نگاه میکرد. هنوز کفشهای زیبا سرجایشان بودند. لبخندی برلبانش نشست. احساس میکرد کفشها قدمی به او نزدیک شدهاند. به محض رسیدن به بازار سبزیهایش را روی حصیر چید و چکمهها را در گوشهای به معرض نمایش گذاشت. وقتی مشتریها برای خرید به سراغش میآمدند، امیدوارانه میپرسید «نظرتان در مورد این چکمههای حصیری چیست، آنها را میپسندید؟» اما اومیتسو در فروش چکمهها ناموفق بود. تا ظهر تمام سبزیها به فروش رسید و او آماده میشد تا به خانه برگردد.
در این موقع مرد جوانی جلویش ظاهر شد. اومیتسو حدس زد آن مرد نجار باشد؛ جعبه ابزاری به دوش داشت و مانند کارگرها چارقدی به دور سرش پیچیده بود. مرد جوان پرسید: «اجازه هست نگاهی به چکمهها بیندازم؟»
اومیتسو ساعتها منتظر چنین لحظهای بود. ناگهان احساس کرد صورتش داغ شده است. سرش را پایین انداخت، زیر لب زمزمه کرد: «بله، بله. البته. اما آنها زیبا نیستند.»
نجار جوان با دقت چکمهها را وارسی و امتحان کرد. وقتی کارش تمام شد، به چشمهای اومیتسو زل زد و پرسید: «اینها را خودت درست کردهای؟»
اومیتسو با صدایی آهسته گفت: «بله، کار خودم هستند. اینها اولین چکمههایی هستند که من بافتهام. به همین دلیل خوب از کار در نیامدهاند.»
مرد جوان گفت: «خب، من آنها را میخرم. قیمتشان چند است؟» سپس او پول را پرداخت کرد، چکمهها را با تکهای نخ به شانهاش انداخت و به سرعت دور شد.
اومیتسو از فرط هیجان و شادی دلش میخواست پرواز کند. چکمههای بعدی بهتر از آب در آمدند. اومیتسو امیدوار بود آنها هم به فروش برسند. همانند قبل چکمهها را در گوشه حصیر و در کنار سبزیهایش گذاشت، اما این بار زیاد معطل نماند «لطفاً آن چکمههای حصیری را به من بدهید!»
اومیتسو سرش را به طرف صدا چرخاند. همان مرد نجار بود. اومیتسو تعجب کرد؛ اما چکمهها را داد و پولش را گرفت. از آن به بعد هر بار که او چکمهها را میآورد مرد جوان از راه میرسید و آنها را میخرید. کمکم اشتیاق به دیدن مرد جوان در دل اومیتسو جوانه زد، در عین حال کنجکاویاش به شدت تحریک شده بود که آن همه چکمه حصیری به چه کارش میآید.
یک روز اومیتسو به خود جرأت داد و گفت: «واقعاً از شما متشکرم که چکمههایم را میخرید، ولی شما این همه چکمه را برای چه کاری میخواهید؟ آیا چکمههای حصیری من دوام زیادی ندارند و زود خراب میشوند؟ اگر اینطور است، من، من واقعاً متأسفم. من...»
مرد جوان خندید و گفت: «آه، نه کاملاً برعکس. آنها با دوامترین چکمههایی هستند که من تا به حال دیدهام.» اومیتسو شادمانه پرسید: «واقعاً؟ خیلی خوشحالم که این حرفها را میشنوم. ولی شما این همه چکمه را برای چه میخرید؟» مرد جوان سرخ شد: «آه! چون چکمههای شما خیلی بادوامند. آنها را به کارگرهای دیگر یا به همسایههایم میدهم.»
- شما خیلی مهربانید. اما چکمههای من زیبا به نظر نمیرسند.
- من هرگز برای خودم چکمه حصیری نبافتهام، اما من یک کارگرم و کار خوب را از کار بد به راحتی تشخیص میدهم. یک چکمه خوب باید محکم، بادوام و راحت باشد و شخصی که از آن استفاده میکند، باید از داشتنشان احساس رضایت کند. من هنوز خیلی جوانم، اما امیدوارم روزی نجاری شوم که کارهایی با کیفیت خوب و عالی تحویل مشتریانم بدهم.
در تمام مدتی که او حرف میزد اومیتسو با دقت به حرفهایش گوش میداد و سرش را به علامت موافقت تکان میداد. در قلب اومیتسو نسبت به جوانی که شاید کمی سنش از او بیشتر بود، حس احترام جوانه زده و او را قابل اتکا مییافت. دختر در افکارش غوطهور بود که این کلمهها به گوشش رسید: «اصلاً چرا پیش من نمیآیی... بیا و برای خودم چکمههای حصیری بباف!» مرد جوان جلوی اومیتسو زانو زد و این کلمهها را میگفت. اومیتسو با حیرت به او نگاه کرد. او از اومیتسو تقاضای ازدواج کرده بود.»
مادربزرگ افزود: «نجار جوان همچنین گفت: «چیزهایی که از صمیم قلب برای مردم ساخته میشوند و برای تولیدشان زحمت کشیده میشود در حقیقت هدیههای آسمانی خداوند به مردم است؛ افرادی که این چیزها را میسازند، مورد لطف و عنایت خداوند بزرگ قرار میگیرند.»
مادربزرگ نفس راحتی کشید و با لبخندی شیرین و پرمعنا پرسید: «خب دخترم، قصه جالبی بود، نه؟» سپس چایش را سرکشید. مالایی که کاملاً راضی به نظر میرسید، گفت:«بله، بله.خوب مادر بزرگ، اومیتسو بالاخره با نجار جوان ازدواج کرد؟»
- در واقع اینطور شد.
- و نجار از اومیتسو خوب مواظبت کرد؟
- خب، نه کاملاً. ولی او با آن دختر خیلی مهربان بود.
- پس اومیتسو از زمان قبل از ازدواجش خوشحالتر بود.
- بله، او همین الان هم با خوشحالی زندگی میکند و از زندگیاش لذت میبرد.
- آه مادربزرگ،مگر او هنوز هم زنده است؟
- بله دخترم، او هنوز هم زنده و سرحال است.
- کجا زندگی میکند؟
مادربزرگ جواب نداد، اما همچنان لبخند به لب داشت. مالایی به مادرش نگاه کرد، او هم سرشار از شادی لبخند میزد. مالایی خواهش کرد: «شما هنوز همه چیز را به من نگفتهاید. بگویید، خواهش میکنم بگویید.»
مادر پرسید: «تو اسم مادربزرگت را نمیدانی، مالایی؟»
- البته که میدانم. اسم مادربزرگ، آها؛ میتسویا مارا... اوه!
مالایی با شادمانی دستهایش را به هم زد. اومیتسو همان مادربزرگش بود، بنابر این نجار جوان هم باید پدربزرگش باشد.