جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷ - ۲۰:۱۳
۰ نفر

آتوسا رقمی: این خانه تکانی هم برای خودش داستانی دارد. تا وقتی حرف از شست‌وشو و رفت‌وروب است، کارها زود پیش می‌روند؛

اما امان از زمانی که نوبت به تصفیه کمدها و کشوها و جعبه‌ها و این جور چیزها می‌رسد! در هر کدامشان را که باز می‌کنی یک عالم خرت و پرت های ریز و درشت پیدا می‌کنی که هر کدامشان هم یک عالم خاطره را برایت زنده می‌کنند. آن‌وقت می‌نشینی پایشان و می‌روی در فکر و رویا و ... بعد یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو هنوز یک کشو را هم تمام نکرده‌ای... تازه این که خوب است، امان از زمانی که وسط کار یکهو... اصلاً بگذارید از اول برایتان بگویم:

آن روز من هم داشتم همین کار را می‌کردم، تصفیه جعبه عکس‌هایم را می‌گویم. آخر، من عکاسی را خیلی دوست دارم و دو سال است که هر جایی می‌روم و از هر چیزی که گیر می‌آورم عکس می‌گیرم، آن هم نه یکی و دو تا، ده بیست تا! برای همین هم یک جعبه پر از عکس دارم که هر روز هم یک عالم به آن اضافه می‌شود.  خلاصه در جعبه را باز کرده بودم و داشتم عکس‌‌ها را یکی‌یکی تماشا می کردم؛ از عکس‌های خیلی قدیمی گرفته تا عکس‌هایی که همین چند روز پیش گرفته بودمشان. به نظرم آمد که دیدم چه‌قدر عوض شده، ترکیب‌بندی‌های عکس‌هایم بهتر شده، نور و سرعت و فاصله و این‌جور چیزها را بهتر می‌شناسم و ...
 بعضی از عکس‌ها هنوز به نظرم خوب می‌آمدند، بعضی‌هایشان نیاز به اصلاح داشتند و اگر قرار بود حالا آنها را بگیرم، حتماً بعضی چیزهایشان را تغییر می‌دادم. اما بعضی‌هایشان هم بودند که اصلاً نمی‌شد هیچ جوری آنها را قبول کرد! با خودم فکر کردم اینها را دیگر بیندازم دور، به چه دردم می‌خورند؟ تازه بی خودی هم جا می‌گیرند. اما از طرفی هم دلم نمی‌آمد. خب از هر کدامشان یک عالم خاطره داشتم، به علاوه که بعد از این همه وقت با تماشای آنها متوجه پیشرفتم در عکاسی می‌شدم و کلی کیف می‌کردم...
همین‌طور با دودلی داشتم عکس‌ها را ورق می‌زدم که رسیدم به عکسی که واقعاً خیلی بد بود، آن‌قدر که ناخودآگاه پاره‌اش کردم و خواستم تکه‌هایش را بریزم دور که یکدفعه متوجه چیزی شدم. تکه‌ای که بریده بودم فرم خیلی قشنگی داشت؛ شکل هیچ چیزی نبود، شبیه هیچ چیز، اما قشنگ بود. بعد نگاهی به تکه‌های دیگر انداختم. آنها هم هر کدام جذابیت خاص خودشان را داشتند. آن‌وقت بود که فکر بکری به ذهنم رسید. رفتم سراغ عکس‌هایی که نمی خواستمشان و این بار کاملاً به صورت انتخابی تکه‌هایی را از آنها بریدم، مثلاً یک آدم یا یک گربه؛ خیلی خوشم آمده بود. آنها را با دست می‌بریدم و برای همین دورشان کاملاً نامنظم می‌شد و جذابیت خاصی بهشان می‌داد.

بعد چند تکه را  بدون این که به شکلشان فکر کنم فقط بریدم؛‌ یک تکه قرمز از عکسی که در جشن مدرسه‌مان گرفته بودم، یک تکه آبی تند از دریا، و یک تکه آبی ملایم هم از آسمانی که در یکی از عکس‌ها پیدا بود.  این تکه‌ها را هم با دست بریدم و آنها هم با شکل تازه‌شان مرا غافل‌گیر می‌کردند، شکل‌های خاصی که اصلاً حساب شده نبودند، اما جذاب بودند. بعد آنها را کنار هم  روی یک کاغذ سفید گذاشتم. سعی کردم با آنها یک چیز مشخص درست کنم، مثلاً یک درخت. بعد این را هم امتحان کردم که این تکه‌ها را فقط کنار هم  بگذارم بدون این که چیز مشخصی را به وجود بیاورند، اما از نظر رنگ و فرم با هم هماهنگ باشند و مجموعه متعادل و خوبی را به وجود بیاورند؛‌تمرین خوبی برای ترکیب بندی هم بود... همین‌طور مشغول امتحان و این در و آن در کردن این تکه‌ها و فرم‌ها بودم که صدای مادرم تمرکزم را به هم زد...
- کار این جعبه هنوز تمام نشده؟!
ای وای! به کلی فراموش‌اش کرده بودم ... کلی از کارها عقب مانده بودم. اما نه، درست است که کار خانه‌تکانی عقب افتاد، اما با یک تیر چند نشان زدم، جا برای عکس‌های تازه‌ام باز شده بود، از دور ریختن عکس‌ها دلم نسوخته بود و از همه مهم‌تر این که دیگر لازم نبود برای خرید کارت تبریک عید مغازه‌ها را یکی‌یکی بگردم؛ حالا می‌توانستم کارت‌ها را هر طور که دوست داشتم درست کنم.

کد خبر 46788

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز