یعنی ما که در این دنیا تشریف نداریم. این سهسوت را روحمان دارد مینویسد. چون ما زنده نمیباشیم و در حال کما به سر میبریم.
عرض شود به حضور انورتان که دیروز در خانه نشسته بودیم و در حال نوشتن بزرگترین شاهکار ادبی قرن، یعنی «صلح و جنگ» تفکر میفرمودیم که دیدیم نیمسوت از گرد راه رسید. آن هم با چشمگریان و دلبریان و موی پریشان و لباس داغان و... بگذریم از آن.
با چشمهای گرد شده از تعجب پرسیدیم: «چی شده موش بریده؟»
گفت: «س...س...س...» گفتیم «میخوای بگی یکی از سینهای هفتسینت را گم کردی؟»
گفت: «سیلی... سیلی... سیلی»
فرمودیم: «سیلی خوردی؟ نوش جان، ما که از ترس قانون حمایت از حقوق کودکان جرأت نداریم، نگاه چپ به تو بکنیم.»
دیدیم شرشر و عینهو لوله آفتابه دارد اشک میریزد. اولش فکر کردیم اشک شوق است، بعد تفکر فرمودیم، اشک شوق در زمان کتکخواری بیمعنا میباشد. فرمودیم: «خب، تو و نیمشوت که رفته بودید منزل آقای رستم دستانزاده با بچهشان بازی کنید، چیشد؟ با کی دعوا کردی؟»
دور از جان، بلا نسبت شما، شروع کرد به فحش دادن که برخی از فحشها را بدون سانسور و با پوزش از سردبیر دوچرخه و والدین گرامی میآوریم: «حیوان عوضی... آشغال... جمع کن... غیرقابل بازیافت....»
جلوی دهانش را گرفتیم و گفتیم: «اوهوی! یواش، یواش! باز هم از این سریالهای تلویزیونی نگاه کردی، چه خبره اینقدر فحش میدی؟» و تفکر فرمودیم که دیشب نوبت کدام سریال بود؟ گفت: «آخه... من... ما... او... این... آن...» و باز هم اشک شوق ریخت.
گفتیم: «پس دعوا کردی و توگوشی، یا به قول معروف سیلی خوردی؟»
گفت: «بله که دعوا کردم، ولی توگوشی یا به قول معروف سیلی نخوردم.»
فرمودیم: «پس چی خوردی؟ فحش یا به قول معروف ناسزا؟»
گفت: «نهخیر. دعوا کردم و به یک نفر آدم منفور تو گوشی یا به قول معروف سیلی زدم.»
«آدم منفور» این حرفها از نیمسوت بعید بود. فکر کردیم در کدام سریال آدم منفور آمده. سیلی زدنش هم مایه تعجب بود.
فرمودیم: «تو سیلی زدی؟ به کی زدی؟ به این کوچولوهه؟ یعنی به خسرو پرویز؟»
گفت: «نه، اون که بچهاس.»
گفتیم: «پس کی؟ کیخسرو؟»
گفت: «نه، اون رفته بود خونة عمو اسفندیارش که با زنعمو سودابهاش برن خیابون فردوسی.»
گفتیم: «پس لابد سر به سر کیومرث گذاشتی؟»
گفت: «نه، اونم رفته بود کافینت چت کنه با کیکاووس.»
گفتیم: «ای داد و بیداد، نکنه دست روی تهمینه بلند کردی؟»
سینهای سپر کرد و گفت: «نه، ما را با آن اژدهای هفت سر چه کار!»
در چند ثانیه شاهنامه را مرور فرمودیم و گفتیم: «از خانواده آقای رستم دستانزاده دیگه کسی نمونده.»
گفت: «اتفاقاً با آقای رستم دستان...» و دوباره اشک شوق! ریخت. دو دستی کوبیدیم بر فرق کچلمان و گفتیم: «ای دَدَم وای! بدبخت بودم بیچاره شدم. تو را با رستم دستان چکار!
الان میآید و ما را میکند شکار!
مرا میخورد جای شام،
تو را میگذارد برای ناهار!»
گفت: «دست خودم نبود. دچار توهم بروسلی شدم.»
داشتیم فکر میفرمودیم که کی فیلم بروسلی از تلویزیون پخش شد که تاثیرش را فوری فوتی گذاشته، ناگهان سروصدا و داد و هوار رستم دستانزاده را از پلهها شنیدیم. تو گویی لشکر تورانیان داشت به مرز ایرانیان حملهور میشد.
نیمسوت را بغل کردیم که بزنیم به چاک. از در که نمیشد فرار کرد، خدا لعنت کند این معمار ساختمان را که برای مواقع اضطراری مثل آتشسوزی و زلزله و حمله تورانیان و رستمدستان یک متر پله اضطراری پیشبینی نکرده. شاعر مادر مرده شعری دارد برای لحظههای اضطراری:
گاهی یک پله اضطراری
تو را میدهد فراری
اگر دیدی پلهنداری
تمنا کن سوراخ دیواری
صدا هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. به نیمسوت فرمودیم: «چه کار کنیم حالا؟»
گفت: «برویم زیر میز.»
فرمودیم: «میز! چرا میز؟»
گفت: «توی مدرسه به ما گفتهاند موقع زلزله برویم زیر میز.»
دلمان میخواست، با یک چیزی تو مایههای گوشتکوب بکوبیم توی کلهاش، درست مثل فیلم چند شب پیش. اما کنترل تلویزیون را برداشتیم و خودمان را کنترل فرمودیم. چارهای نبود. رفتیم زیر میز و پناه گرفتیم. در لحظه ماقبل آخر از نیمسوتِ سوتبهسوت شده پرسیدیم: «خب حالا، مگه چه کار کرده بود که رستم دستان را چپ و راست کردی؟»
در حالی که از عصبانیت داغ شده بود گفت: «داشت به نیمشوت نگاه ناجور میکرد.» شاخ تعجبمان در آمده بود. از دو چیز خبر نداشتیم:
1 - خبر نداشتیم سهشنبه چه سریالی یا فیلمی نگاه میکرده.
2 - نمیدانستیم این سوت به سوت شده اینقدر غیرتی تشریف دارد.