اگر مینوشتم، البته در سرنوشت آحاد این ملت نقش بسیار مهمی داشت. اما حیف که روز قبل از انتخابات بود و نمیشد تبلیغات کرد. حالا متن اتفاق:
- الو بفرمایید.
- بله خودم هستم.
خیلی باحالی!
- خواهش میکنم. با حالی از خودتونه!
فکر میکنم من را به جا نیاوردید.
- غلط نکنم آقای زاکانی هستید.
بله.
- ولی شرمنده، ما یک رسانه دولتی هستیم و طبق قانون حق تبلیغ نداریمها!
- خب آنها از مفاخر ملی هستند.
من هم از مفاخر ملی هستم.
- ای بابا... آنها شعرای بزرگ این سرزمین هستند.
من هم شاعر بزرگی هستم خب.
- جدی میگید؟ نمیدونستم شما شعر هم میگید!
مثل این که کلیات من رو نخوندید.
- چرا اتفاقا...کلیات طرحها و لوایحی که در مجلس هفتم تصویب شده را به دقت خواندهام و ضمنا از شعری که درباره تحقیق و تفحص از دانشگاه آزاد سرودید خبر دارم. میگن توی قافیهاش موندید، درسته؟
با مزگی را بذار کنار. من خودم طنزنویس هستم.
- آقای زاکانی شوخی میکنید یا جدی میگید؟
جدی میگم جان خودت. تو اصلا طنزهای من را خواندهای؟
- من فقط طنزهای عبید زاکانی را میخوانم.
خب من هم عبید زاکانیام دیگه.
- عجب... ببخشید. من تا الان خیال میکردم علی زاکانی هستید.
حالا گفتوگو میکنید؟
- چرا نکنیم؟ آقای عبید، مخلص شما هم هستیم. راجع به این دانشگاه آزاد یه چیزی بگید.
چه فایده دارد؟
- آخه این روزها در نطقهای تبلیغاتیتون کلی دربارهاش حرف زدید.
دیگر نمیزنم.
- جون من؟
باور کن. دیگر انتخابات تموم شده. اگر رأی بیارم که دیگه فایدهای نداره، اگر هم نیارم...
- یا اگر سکوت کنید، اون خبرگزاری (اسمشو یادم رفت) چکار کند؟
باشه، حالا ببینم چیکار میکنم.