که در میان دفترهای شعر جوان در یک دهه اخیر مجموعهای درخور اعتناست. معمولا کسانی که طبع خود را در شعر کلاسیک و غزل پروردهاند، در شعر آزاد، موفق از آزمون بیرون نمیآیند ولی شعرهای آزاد این دفتر نیز نمونههای موفقی از کار درآمدهاند.
در یک دهه اخیر ویروس روایتگری در غزل میان غزلسرایان نوجوان و جوان بد جوری شایع شده است. پیش از این ، غزلروایی در نمونههای شاهکاری از سیمین بهبهانی،به غزلنو معرفی شده بود، نمونههایی مثل:
شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد
یکی از ابداع کنندگان این ویروس شاید سعید میرزایی بود که در «مرد بیمورد» با تلفیق مضامین اجتماعی و فضاهای سور رئال، گامی موفق در تکامل غزل روایی برداشت. پس از آن، با ورود نظریههای شعر به اصطلاح پست مدرن دهه 70به ساحت غزل و نیز از آنجا که گنجاندن روایت در چارچوب فشرده غزل،«گاونر میخواهد و مردکهن»،مردان جوان و احیانا نوجوان غزل دهه70، هم از پس این کار برنیامدند و هم به خاطر متکلف شدن به ایراد روایتهای هجوگونه و پوچگرا که تجربه زیسته آنها نبود، به ورطه منطق نثر غلتیدند و انبوه غزلهایی روایی«ساخته شد» که تو گویی شاعر در آنها خود را مجبور کرده است که با دست انداختن به عناصر ملموس زندگی مادی، خود را و دیگران را دست بیندازد.
از تردید بنیادین آثار پستمدرنیستی در این غزلها خبری نیست، تردیدی که نه تنها بر قطعیت اندیشگی آثار حکمرانی میکند بلکه در روایت هم ، خطوط روایت را به لغزندگی و چندسویگی و قابلیت تاویل و بازخوانی اصل روایت میکشاند. اما روایت در غزل، تاریخچهای به قدمت خود غزل دارد و نوع روایتی که در برخی از غزلهای باغهای معلق انگور دیده میشود، اولا روایتی است که از منطق شعر برخوردار است نه منطق نثر، ثانیا ریشه در شعر بزرگان غزل بهخصوص مولوی دارد.
یکی از غزلهای موفق روایی سیدمحمدضیاءقاسمی را با هم بخوانیم:
نشسته بر لب دریا ولی هوایش نیست
چگونه گریه کند؟ او که چشمهایش نیست
هوس نموده که آوازهای دورش را
برای باد بخواند ولی صدایش نیست
در ابتدای افق گمشده است خورشیدش
کرانههای ز ابر و ز مه رهایش نیست
به نقش نام کسی روی ماسهها مشغول
نشسته است و به جزر و مد اعتنایش نیست
پر است سینهاش از جستوجوی ماهیها
به شوق بوسه به اسمی که ابتدایش نیست
دلش ادامه دریا شده است و میداند
که بعد از این، دگر این خاک تیره جایش نیست
نیامده است به ساحل از ابتدا، انگار
و هیچ سمت، نشانی ز ردپایش نیست
این گونه از روایت که میشود آن را «استعارهای گسترده» برای روایت یک «حال» یا یک «واقعه» درونی تعبیر کرد، در غزل کلاسیک فارسی، با مولوی به اوج خود رسیده است و حقا خداوندگار این نوع از غزلروایی، هموست. مثلا:
هم آگه و هم ناگه،مهمان من آمد او
دل گفت که:«کی آمد؟» ، جان گفت:«مه مهرو»
او آمده در خانه ما جمله چو دیوانه
اندرطلب آن مه رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که:«این جایم»
ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان:«کوکو؟»
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟«دزدآمد!»
وان دزد همی گوید:«دزد آمد!» و خود دزد او...
یکی از فصل فارقهای بزرگ غزل مولوی با غزل بزرگانی چون سعدی و حافظ - و به خصوص حافظ - وحدت محور عمودی غزل است و غزلی که مثال زده شد و از زمره غزلهای روایت گونه مولوی است، نمونه کامل وحدت محور عمودی است که در اکثر قریب به اتفاق غزلیات مولوی وجود دارد. سیدمحمدضیاء قاسمی از این نظر بیشتر تبارش از تبار مولوی است تا سعدی و حافظ.
اسلوب سیدمحمدضیاءقاسمی در این روایتها همان اسلوب استعاری روایتهای مولوی است با این تفاوت که مولوی معمولا روایتهایش در خدمت بسط مضامین و آموزههای بلند شهودی اوست اما استعارههای روایی سیدمحمدضیاءقاسمی، بیشتر تغزلی است و با فضاهای سور رئال در آمیخته است، البته به غیر از غزل «افغانی» که روایتی رئال دارد و به اسلوب غزلسرایان نسل دهه 70 نزدیک شده و یکی از ضعیفترین شعرهای کتاب است. در این دفتر، چهره شاعری را میبینیم که استعدادشایان دارد اما تا حدودی در به کمال رساندن کارهایش سهلانگار است.
مثالهایش اشکال وزنی است که حتی یک مورد آن هم برای یک دفتر شعر زیاد است:
یکی به خنده میگوید: روانی است این مرد
یکی دگر به تأسف: دچار افیون است
ص33
خدایا! شکرت که شاعرم کردی
به شهری از کلماتت مسافرم کردی
شاعر این بیت را که مطلع غزل است با اشکال وزنی شروع کرده است و گمان کرده است که با اضافه کردن یک پاورقی در شعر که:«اشکال وزن، آگاهانه است» مشکل حل میشود. در غزل، مطلع و مقطع غزل آنقدر اهمیت دارد که تکاندهنده و تمامکننده بودن آن دو، یک «صنعت ادبی» محسوب میشود و اصلا برخی از غزلهای معروف تاریخ شعرفارسی، شهرت خود را مدیون حسن مطلع یا حسن ختام خود هستند.
چرا شاعری مثل سیدمحمدضیاءقاسمی که به مبادی شعر کلاسیک وقوفی تام دارد و مثلا غزل استادانه «خون گل سرخ» در همین کتاب،گواه این ادعاست، چنین سهلانگاری برخود روامیدارد؟ در همین غزل، متاسفانه، یک بیت دیگر، اشکال وزنی دارد:
خدایا! شکرت که در پیغم و عشق
به چارگوشه ملکت مهاجرم کردی؟
و بعد در همین غزل، یک بیت دیگر دچار سکتهای وزنی است که البته از نظر قواعد عروضی، نادرست نیست اما قطعا مصداق سکته ملیح هم نیست:
و بعد، من، تو، او، ما، شما چقدر چنین
محل کشمکش این ضمایرم کردی
اجرای زبانی کشمکش که حاصلش رکود و سکون است و با همان سکته وزنی مصراع اول، مجسم میشود، به خصوص به خاطر نیمدار بودن دستمایه مضمونی بیت، یعنی «ضمایر» که نماد «هویت» هستند، هیچ بدعت خاصی ندارد تا شاعر بتواند این سکته ناگوار وزنی را توجیه کند.
از اشکالهای وزنی که بگذریم، اشکالهای زبانی هم مشاهده میشود مثلا:
این عشق، شهد میدهد آخر اگر چنین
دست مرا به لانه زنبور کرده است
مقصود از این بیت این است:اگر این عشق، فعلا و تاقرار بعدی،دست مرا در لانه زنبور گذاشته است، آخر عسلی هم پس از نیشهای زنبوران در کار خواهد بود.
کاربرد «کردن» به جای «گذاشتن و نهادن» یا حتی به جای «دست بردن به چیزی»، فصیح نیست و حتی میشود گفت در این بیت، رکیک است.
این سهلانگاری در ابعاد گستردهتری خود را نشان میدهد. مثلا شعرهایی در این دفتر هست که با کشف شاعرانهای زیبا شروع شدهاند اما شاعر لاقید ما، آن کشف را به تکامل نرسانده است و شعر که با اوجی بدیع، شروع شده است، با افتی ملالآور فرود میآید، مثلا این دو بیت را بخوانید:
هر روز میرسم لب این سالخورده رود
با کوزهای که بشنوم از آبها سرود
تقسیم میکنم عطشم را به ماهیان
میریزم التهاب دلم را میان رود
این دو بیت که در آن مرز میان جان انسانی و جان طبیعت و فاصله میان حواس پنجگانه به طور کامل برداشته شده است و چنین حس یگانگی ناگهانی در شعر، کمتر دست میدهد، با چنان ابیات و مضامین دم دستی ادامه مییابد که آدم ناامید میشود:
این رود، خاطرات مرا تازه میکند
یادش به خیر، تلخی آن روز، صبح زود
باران گرفته بود و تو با چتر آمدی
گلهای سرخ بر سر راهت شکفته بود...
آنچه از آن سیدمحمدضیاءقاسمی است و او را به صدای منحصر به فردش متمایز میکند، غزلهای عاشقانه او نیست، او در این غزلها، یک چهره متوسط از خود نشان میدهد با تک بیتهایی بدیع.
به نظر شعرهایی که تغزل با غم غربت و درد هویت درمیآمیزد، شعرهای 24عیار اوست، شعرهایی که دیگر از یک جوان ایرانی سر نمیزند و حتی از یک جوان کابلی که عاشق شده است هم ؛ این شعرها، دقیقا صدای عاشقانه بغضآلود و فریاد معتاد به صبوری، از یک افغانی مهاجر در ایران است. ظاهرا برای این دسته از شعرهای سیدمحمدضیاءقاسمی، عنوان بهتر از «حنجره زخمیتغزل» نمیتوان یافت.(خدا حسین منزوی را بیامرزد)
در شعرهای آزاد این کتاب، این صدا به وضوح، از خلال تارهای صوتی کلمات، رها شده است و به خصوص در شعر اپیزودیک «سفرنامه همسفرماه» به کمال نسبی رسیده است؛ شعری که رهاورد سفر شاعر به افغانستان است و بغض سر باز کردهای است به تمام معنا:
زمان به عقب برمیگردد/ و این سوتر/ مرا گام به گام/ به کودکیام نزدیک میکند/ نام تمام کوهها و دشتها را / از مسافران میپرسم/ نام تمام درختها را / نام تمام گنجشکها را / نسیم خنک بهسود/ دستان مهربان مادر من است/ که موها و پیشانیام را مینوازد/دست در آب هلمند فرو میبرم/ و سنگهایی را که در کودکی/ به رودانداخته بودم/ جمع میکنم/ اینجاست/ در اتاقی کوچک /زیر سقفی کوتاه/ زنی در کنار گهواره نشسته/ و با آوازی باقیمانده در خشتهای خام/ و چوبهای سقف/ برای امیرشاه کوچکش لالایی میخواند.
اما آن حسی که یک مهاجر افغانی در دیار غربت دارد، چیست؟ (وقتی که خیل هم وطنانت در غربت، علاوه بر محرومیت ظاهری و اشتغال به شغلهای پایین، فقر فرهنگی شدیدی داشته باشند و تو، یک افغانی تحصیلکرده و شاعر باشی؟) بهترین حس، حس انسداد و فروبستگی است، بغضی که متراکم شده است و حرفی که روی لب ماسیده است.
این حس در غیر مستقیمترین و تغزلیترین بیان ممکن در این غزل آمده است و شاید، این غزل را بتوان بهترین غزل کتاب دانست:
دریا
به ساحل آمده با موج و ماهی دختر دریا
نشسته روی شنها چشم در چشم تردریا
دو دستش ابر، روی بال مرغان میرود با باد
تنش باران و مه، دریاست خود آن سوتر دریا
شبیه رودخانه گیسوانش شهر ماهیها
پر از آشفتگی، از موج، رقصان در بر دریا
صدایش موج محزونیست، میخواهد بخواند، نه!
گلویش مانده پر از ماسههای بستر دریا
نشسته با سکوتی خیس، با بغضی که چشمش را
پر از شن، از صدف گسترده در سر تا سر دریا
نشسته با سکوتی خیس،بغضش میوزد هر سو
نشسته رو به رویش ماه سوی دیگر دریا
کنارش میرسند امواج و میبوسند پایش را
و بر لب میبرند آن بوسه را تا آخر دریا
شب آرام است و او اینبار با دستی که از آب است
به نرمی شال خود را میکشد روی سر دریا