اما رسم ما در دوچرخه این نیست؛ قبول! سوسن طاقدیس،نویسندهی خلاق و خندان ادبیات کودک و نوجوان این سرزمین، یکهفتهای است که مهمان بهشت شده و حس نبودنش، غمانگیز است. اما... اما مگر او در آثارش، دست کودکان و نوجوانان این سرزمین را نمیگرفت و آنها را در بهشت رنگارنگ و پر از امید خیالش نمیچرخاند! خبر خوب اینکه باید به خودمان یادآوری کنیم در نبود انسانهای بزرگی چون او، آثارشان و دنیای رنگارنگ خیالشان که تا ابد هست!
دو سال پیش، وقتی به بهانهی بزرگداشت او در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان،با او گفتگوکردم، کلی روحم درگیر اندیشههایش شد. میگفت وقتی در دورهی نوجوانی و در کلاس انشا، برای همکلاسیهایش داستان میخوانده، بچهها جیک نمیزدند؛ حتی وقتی زنگ میخورده و داستان او تمام نمیشده، بچههای کلاس از جایشان بلند نمیشدند تا داستان گیرای او تمام شود.
خبر خوب دیگر این که قصههای خیالانگیر «قدم یازدهم»، «و دستها از خاک روییدند»، «بیژن و منیژه» و... همچنان ادامه دارد؛ پس ما هم برای شنیدن قصههایی که روحمان را درگیر خودش میکند، باید بمانیم و تا ابد از جایمان تکان نخوریم!
لباسهایش بوی قصه میداد!
- فرهاد حسنزاده
شرح عکس: از راست: فرهاد حسنزاده، سوسن طاقدیس و حسین فتاحی / سال ۱۳۷۳ / آبادان
اگر امروز بر پلهای از موفقیت ایستادهام، مدیون کسانی هستم که به من درس آموختند. به تابلوهای زیر دقت کنید.
- تابلوی اول
سال ۱۳۷۲ از شیراز به تهران کوچ کردم تا بهتر در جریان ادبیات کودک قرار بگیرم. آن زمان در مجلهی کیهانبچهها دو جلسه در هفته برگزار میشد. یکی، جلسهی داستان نوجوانان بود و دومی برای خردسالان. خیلی دلم میخواست به این جلسه میرفتم و داستانم را میخواندم. یادم است آقای امیرحسین فردی، سردبیر مجلهی کیهانبچهها، خودش کار داشت و نشانی اتاق جلسه داستانخوانی را داد تا خودم آنجا بروم.
خیلی مشتاق بودم و راهی اتاقی که در ساختمانی دیگر بود شدم. اضطرابی گنگ داشتم و نفسم بالا نمیآمد. اتاق را پیدا کردم، در زدم و داخل شدم. سلام کردم و گفتم آقای فردی گفتند بیایم اینجا توی جلسه شرکت کنم. مسئول جلسه خانم طاقدیس بود. با لبخندی نگاهم کرد و مثل پهلوانی کهنهکار به شاگردش گفت: «خوش آمدی. بفرما بنشین.» قلبم آرام گرفت. نشستم و نگاهی به آدمهای توی اتاق انداختم. نویسندههایی بودند که دورادور میشناختم و کارهایشان را خوانده بودم. داستانها خوانده میشد و دربارهاش حرف زده میشد و من تمام حرفهایشان را میبلعیدم. دفعههای بعد هر هفته میرفتم به آنجا و خودم هم داستان برای ارایه میبردم و میخواندم و نقدها را میشنیدم.
طاقدیس خیلی رک و صریح بود. یک روز به من گفت: «قصههای کودکت چنگی به دل نمیزند. به نظرم برای نوجوانها بهتر مینویسی. بچسب به داستان نوجوان ولی از خواندن کتابهای خوب کودک غافل نباش! (چیزی تو این مایهها) و من تا مدتها تمرکزم روی داستان نوجوان بود و چند سال بعد لابهلای کارهایم چند داستان کودک نوشتم که خودش قضیه دیگری دارد.
- تابلوی دوم
سال ۸۹ رمان «هستی» را نوشته بودم و هنوز بازخوردهایش را نمیدانستم. چون هنوز چاپ نشده بود. روزی توی جلسه داستان انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، وقتی جلسه تمام شد خانم طاقدیس رو کرد به من و گفت: «رمانت خیلی عالی بود!» گفتم: «کدام رمان؟»
گفت: «هستی.»
تعجب کردم. گفتم: «هستی که هنوز چاپ نشده.»
گفت: «من جزو شورای بررسی انتشارات هستم و برای تصویب خواندمش. به نظرم خیلی خوب نوشته بودی.»
در دلم قند آب میکردند. گویی کودکی که از مادرش تعریفی بشنود. با این که تفاوت سنیمان زیاد نبود. اما نگاه مادرانه و دلسوزانهاش را دوست داشتم.
تابلوی سوم
سال ۹۶ بود؛ ماههای آخر کار من در هفتهنامهی دوچرخه. بنا بود در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برای طاقدیس نکوداشت بگیریم. من داوطلب شدم بنری برای مراسم تهیه کنم. یکشب تا دیروقت روی بنر کار میکردم. کمی فتوشاپ بلد بودم و از عکس خودش و تکههایی از کتابهایش کلاژی ساختم که برازندهاش باشد. یکی گفت: «تو نویسندهای، بهتر است به کار خودت برسی.» تو دلم گفتم: این هم بخشی از کار نویسندگیام است. آن بنر شد بکگراند مراسم نکوداشت سوسن طاقدیس و او نمیدانست چه کسی آن را خلق کرده.
خداحافظ خانم خنده و خاطره
- نیلوفر نیکبنیاد
شرح عکس: حسن احمدی، نویسنده، میگفت: «عکسها را برای دل خودم میگیرم. هیچوقت دوست ندارم و به این فکر نمیکردم از عکسهایی که با خنده و گاهی به طنز و شوخی می گیرم، برای آسمانیشدن بچههای نویسنده استفاده شود؛ عکسهای آقای عباس عبدی، خانم مریم روحانی عزیز یا همین عکس خانم سوسن طاقدیس. روح همهشان شاد!»
نوشتن دو تاریخ جلوی اسم آدمها اتفاق دردناکی است؛ ۱۳۹۹-۱۳۳۸. این تاریخی است که از چند روز قبل جلوی اسم سوسن طاقدیس، نویسندهی خوب کشورمان ثبت شد، اولی نشاندهندهی سال تولد اوست ودیگری...
شما شاید او را با داستان «قدم یازدهم» بشناسید؛ داستانی که در کتاب فارسی کلاس چهارم دبستان چاپ شد و اتفاقاً جایزهی کتاب سال جمهوری اسلامی را هم برای طاقدیس به دست آورد. او کتابهای بیشماری برای بچهها نوشته است، جایزههای زیادی گرفته و با نشریات مختلف کودک و نوجوان همکاری کرده است. خودش میگفت: «من از خردسال تا بزرگسال برای همه مینویسم.»؛ اما بیشتر او را بهعنوان نویسندهی کودک میشناسند؛ آن هم نویسندهای خوشرو و شوخ.
سوسن طاقدیس را چند باری در نشستها و مراسم ادبی دیده بودم و چند تا از داستانهایش را از زمان کودکی به یاد داشتم. دو سال قبل که قرار شد در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برایش نکوداشت برگزار شود، ما هم در دوچرخه تصمیم گرفتیم چند صفحه ویژهنامه دربارهاش تولید کنیم. وظیفهی من بود که زنگ بزنم و یک داستان از او بخواهم و شمارهی چند نویسندهی دیگر را که با او خاطرهی مشترک داشته باشند، بگیرم. زنگ زدم و گفتم: «خانم طاقدیس، لطفاً شمارهی چند نویسنده را که از شما خاطرهای دارند، بدهید که با آنها تماس بگیریم.» با خنده جواب داد: «نمیشود من دربارهی بقیه خاطره بگویم؟ باور کنید از تکتک نویسندهها خاطرات بامزهای در ذهن دارم.» گفتم: «نمیشود. ویژهنامهی شماست و خاطرهها باید دربارهی شما باشد.» بالأخره چند شمارهتلفن داد؛ اما آخرش گفت: «لااقل بگذار یک خاطره برای خودت تعریف کنم. همینجوری خشک و خالی که نمیشود بروی.» و بعد با شوخی و خنده خاطرهاش را برایم تعریف کرد:
چند سال قبل داور یک جشنواره بودم. از بین کتابهایی که خواندم، کتاب «لالایی برای دختر مرده» را خیلی دوست داشتم. یک روز نویسندهاش، حمیدرضا شاهآبادی، را دیدم و گفتم: «از نظر من تو بهترین نویسندهی ایرانی.» آن روزها شاهآبادی رییسم بود. با خودم گفتم نکند فکر کند دارم چاپلوسی میکنم. برای همین سریع اضافه کردم: «البته بعد از من!»
این را تعریف کرد و خندید. بلند و قاه قاه. هفتهی بعدش او را در مراسم نکوداشتش دیدم و چند نسخه از ویژهنامه را تحویلش دادم. وسط سخنرانی یکی از افراد بود که دیدم دارد دوچرخه را میخواند، درست همان صفحهای که من نوشته بودم. لبخند روی لبهایش بود. توی دلم گفتم خداراشکر از ویژهنامه راضی است. یواشکی گوشیام را درآوردم و یک عکس از او گرفتم. دوربین موبایلم چلیک صدا داد. سرش را بالا آورد و ادامهی همان لبخندِ روی صورتش را فرستاد برای من. میخواستم بعد از مراسم بروم و با او عکس بیندازم، اما نشد. لابد آن موقع با خودم گفته بودم چه عجلهایست؟ چیزی که زیاد است، وقت برای عکس گرفتن. غافل از اینکه یک روز تاریخِ دوم میآید و مینشیند کنار اسم آدمها و آن وقت ما میمانیم و حسرت نداشتن یک عکس با کسی که خودش، خندههایش، خاطرههایش و داستانهایش بدجور به دل مینشست.
نظر شما