حضرت احمدابنموسی، ضیافتی دارد.
«شب روشن» – خارجی – صحن شاهچراغ
حضرت احمدابنموسی، ضیافتی دارد. سپیده، جایی پشت دیوار آسمان، منتظر لحظه خودش است. سفرهای در صحن پهن کردهاند. آنچه بر سفره چیده اند، پنجرههای کوچک و بزرگی است. از پنجرهها نور به آسمان میتابد. پرستوها سفرهگردانی میکنند. پرستوهایی که از سپیدی به ستاره میمانند. سفرهگردانها نور به میهمانان تعارف میکنند. ناگهان سپیده، لحظه خودش را میشناسد که دارد از دور میرسد. اذان میگویند. دوربین بالای گلدسته کنار یک بلندگو نشسته.
- اللهاکبر ...
«شب روشن» – خارجی – معابر مقابل حرم
صدای اذان شهر را فراگرفته است. در امتداد خیابانی که از حافظیه شروع شده، در میان مردان و زنانی که پیرانه پیش میآیند و زنانی که توشه صبر بر دوش دارند، مرد سپید موی هم دارد به سوی شاهچراغ میآید. از آن دیگر سوی، یعنی درست در امتداد خیابانی که از سعدیه آغاز شدهاست در میان فرزندانی که دیشب خواب بابا را دیدهاند دوباره، مرد مسافری دارد به سوی شاهچراغ میآید. در این سوی، یعنی درست در همین نزدیکی و دقیقتر، از کوچه ای که از مسجد حضرتابوالفضل شروع میشود، مردی که دستانش از مچ قطع شده و عینک دودی بر چشمانش زده، (همو که 5 ساعت بعد خبرنگار نامش را میپرسد و پاسخ میدهد: علیرضا عباسی) و 34هزار جانباز شیرازی دیگر هم دارند به سوی شاهچراغ میآیند. جماعت که به ورودی صحن میرسد، هر که کارت ضیافت آسمان را به ستارهها نشان میدهد، وارد صحن میشود.
«شب روشن» – خارجی – صحن شاهچراغ
هنوز اذان میگویند. 14 هزار و 500 جوان زمینی که سالهای سال پیش، از فرط بیقراری آسمانی شده بودند و مرد سپیدموی و مرد مسافر و همه میهمانان دیگر بر خوان حضرت احمد ابن موسی نشستهاند و تعارف ستارهها را اجابت میکنند و لختی بعد، ضیافت نماز صبح روز جمعه 13 اردیبهشت.
9 صبح – خارجی – سه راه نمازی
از نگاه خبرنگار؛ 2 پرستوی زمینی به سوی شاهچراغ پر میزند. پیرزنی پیش میرود، پیرزن 2 عکس در دست دارد؛ یک عکس، جوان رعنایی که با لباس خاکی و پیشانیبندی که روی کلاهکاسکتش بسته و کلاشینکفی که در دست دارد و روی خاکریز نشسته و دارد به دوربین لبخند میزند و عکس مشابه دیگری از یک جوان دیگر. پیرزن هر 2 عکس را در آغوش میفشارد.
9 صبح – خارجی – نزدیک حرم
خبرنگار این بار دنبال روحالله نمیگردد (روحالله عبداللهی، جانبازی است که خبرنگار 2 روز قبل با او در حالی که پیاده به سمت شیراز میآمد، در کناره جاده فسا ملاقات کردهبود). یک نفر دارد مردی را که هر دو دستش از مچ قطع شده، عینک دودی بر چشم دارد، کت و شلوار نونوار سبز روشن به تن کرده و دستکم 3 نامه توی جیب کتش گذاشته؛ به سمت در ورودی حرم می برد. نیم ساعت بعد، خبرنگار که درست در 3 متری جایگاه در داخل صحن، کنار او توانست بنشیند، از وی نامش را می پرسد.
مرد بی دست: علیرضا عباسی، به همه بچهها تلفن کردهام که بیایند. از این فرصتها کم پیش میآید که دور هم جمع شویم.
غروب – خارجی - جاده فسا(گذشته)
روحالله، ماسک اکسیژن بر صورت دارد. عصایی فلزی با گامهایش همراهی میکند. خبرنگار کنار او گام برمیدارد. روی تابلوی کنار جاده نوشته شده« شیراز 5 کیلومتر». خبرنگار از روحالله چیزی میپرسد.
روحالله: بله چند بار دیگر هم، مسافتهای طولانی را پیاده روی کردهام. یک بار به مناسبت سالگرد شهدای عملیات کربلای 4 . آخر با عرض تاسف باید بگویم که نهادهای مسئول، دیگر برای شهدا سالگرد نمیگیرند.
9:15 صبح – خارجی – نزدیک حرم(زمان حال)
جوانی که شاید او دیشب خواب بابا را دیدهاست دوباره، پرچم سرخی که بر آن نوشته: «یا حسین»، در دست دارد و پیش میآید.
پیش از اذان – خارجی – گلزار شهدای گمنام فسا (گذشته در گذشته)
روحالله زیر مهتاب و تنها، گلزار شهدا را زیارت میکند.
صدای روحالله روی تصویر: بعد از زیارت گلزار، با شهدا، به جماعت، زیارت عاشورا خواندیم و بعد حرکت پیاده از فسا تا شیراز برای دیدار با آسید علی، مراد و رهبرم را آغاز کردم.
9:20 صبح – خارجی – نزدیک حرم(زمان حال)
پیرمردی، شاید 70 ساله، قامتش خمیده، چفیهای بر شانه دارد، پوستر بزرگی از میهمان اردیبهشتی شهر در آغوش گرفته، عکسی از 2 جوان را روی کتش بر سینه چسبانده و کارت ورود به مراسم را محکم در دستش گرفته؛ به همراه مرد میانه سالی که زیر بغل پیرمرد را گرفته به سمت در ورودی حرم می روند. خبرنگار چیزی از پیر مرد میپرسد.
پیر مرد: محمد مجیدی
9:30 – خارجی – نزدیک حرم(ادامه)
زنانی که دیگر بیش از همیشه شبیه صبر شدهاند و ویلچر شوهر جانباز خود را پیش میبرند و زنان دیگری که عکس شوهر را در دستی و دست پسری یا دختری که شاید دیشب در خواب برای بابا درد دل کرده و بابا حرف حسین را پیش کشیده، را در دست دیگر دارند؛ به حرم نزدیک میشوند.
نیمه شب – داخلی – مارلو (گذشته در گذشته)
روحالله در خانه نادر خسروپور با همرزمش گرم صحبتند.
صدای روحالله روی تصویر: شب دوم رسیدم مارلو همدیگر را که دیدیم، هنوز حرفی با هم نگفته بودیم که در دل انگار یک آشنای دوران سنگر را دیدهایم. بعد من اسم هر که را میآوردم نادر میشناخت و او هر که به یاد میآورد، نشانی در خاطراتم پیش میکشیدم.
روحالله دارد یک جاسوئیچی که عکس شهیدی روی آن قرار دارد، به نادر هدیه میکند.
ادامه صدای روحالله: نادر شاهد بود که آن شب به شهید مرتضی جاویدی فرمانده خودم قول دادم که بهزودی، پای پیاده به سوی کربلا بروم. آن شهید سردار تنگه احد بود. ما به تنگه حاج عمران میگفتیم تنگه احد.
10:30 صبح – خارجی – صحن شاهچراغ(زمان حال)
آقا دارند سخنرانی میکنند. مرد سپیدموی و کبوتر سفیدی کنار حوض صحن نشستهاند. مرد سپیدموی ذکر میگوید. جمعیت موج میزند توی صحن. مرد مسافر و پرستویی آن سوی حوض صحن نشستهاند. مرد مسافر ذکر میگوید. آقا فرازی از وصیتنامه شهیدی را دارند میخوانند.
آقا: من بیقرارم. آتشی در دل من است که بی تابم کرده است. دیگر هیچ چیز مرا آرامش نمیبخشد مگر دیدار تو ای خدای عزیز.
نزدیک ظهر – خارجی – صحن شاهچراغ(ادامه)
سخنرانی تمام میشود همه برمیخیزند وشتابان به جایگاه نزدیک میشوند. مردی که دستانش از مچ قطع شده عینک دودی را در جیب کتش گذاشته و چسبیده به جایگاه. مرد همراهش کمی آن طرفتر دارد دنبال او میگردد موج جمعیت فشردهتر میشود. خبرنگار سخت نگران علیرضا عباسی است. آقا یک آن متوجه او میشود. محافظ چفیه را از شانه رهبر برمیدارد؛ آقا اشاره میکند به مردی که دستهایش از مچ قطع شده است. دقایقی بعد، مرد همراه او را پیدا میکند. او عینک دودی و دستکم 3 نامه را از جیب کتش در میآورد و به مرد همراه میدهد. آنگاه اشک چشمهای نابینایش را با چفیه پاک میکند.
ناصر علاقبندان: فیلمنوشت یک مستند؛ مهمان اردیبهشتی/3
کد خبر 50633