مریض بود به دیدنش رفته بودم. تختش در سالن پذیرایی روبه پنجره بود و استاد(نادر ابراهیمی) با یک پشتی در پشت سرش به حالتی نیمخیز دراز کشیده بود و پنجره را نگاه میکرد.
بعد از احوالپرسی به من گفت: گنجشکها را ببین در پشت پنجره، غوغا کردهاند. و من با نگاه او به سوی پنجره برگشتم، پنجره سایهروشنی از درختان، برگهای لرزان و آفتابی که از پشت شاخهها میتابید و گنشجکها را در قاب گرفته بود.
گنجشکها، گنجشکهای شاد، با سر و صدا میپریدند، برمیگشتند به آرامی بر لب پنجره مینشستند، و بدون اینکه قراری داشته باشند با تکانها، دویدنها و چینهبرداشتنها و دوباره پرواز کردن و دوباره برگشتن...و استاد غرق تماشای گنجشکها بود و میگفت چه فرصت محبوبی، ساعتها، غرق تماشای گنجشکها شدهام.
اکنون میخواهم بگویم: بخواب نادر! دیر است. دیر شد، بیگاه شد، خسته شدی از بس به در خیره شدی تا ببینی بیوفایی از بیوفایان روزگار به سراغت خواهد آمد یا نه؟ و از بس به پرواز گنجشکها در لابه لای برگها و شاخههای بهشت پشت پنجره خیره شدی.
دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ گنجشکی از لبه پشت پنجرهات، چینه نخواهد چید.
دلم میخواهد با جملات «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» برای تو نوحه بخوانم، اشک بریزم. اما میترسم پا در حریمی بگذارم که از آن من نیست. میترسم دختر خانمهای نازنینات را بیازارم، میترسم خانم ابراهیمی چون کوه با صلابت را ناراحت کنم.
آخر چگونه بگویم دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد، دیگر هیچکس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت.
در حالی که میدانم خانم ابراهیمی عزیز، این بانوی فداکار و مهربان، که در این چند سال به درستی و خوبی نشان داد نمونه واقعی یک بانوی ایرانی است، درست همانی است که خودت بارها در سر کلاسهای درس، بارها از او تعریف کرده بودی.
او که چون زیباترین، صبورترین و مهربانترین و باشکوهترین زن دنیا، او که چون بانویش، شکوفه سپید حضرت محمدص، زهرای چون کوه پرصلابت و چون چشمهساران کوهساران پر از پاکی و طهارت و لطافت و محبت، بهعنوان یک زن مسلمان و ایرانی، دوست داشتن و وفاداری را از مکتب مولا و پیامبر یاد گرفته بود، دوباره همان پنجره را قابی از بهشت خواهد کرد، با همان درختها، نور آفتاب و پرواز گنجشکها و خیابان پشت پنجرهات را، با کتابهای تو، با قصههایت، و با شعرهای فروتن در حد توانستنات، شلوغترین خیابان شهر خواهد کرد.
من چگونه نوحه بخوانم و اشک ببارم، وقتی دختر خانمهای محترمات از هر عابری کلامی از تو خواهند شنید و نامت را که به احترام بر لب هایمان جاری است.
من چگونه برای تو نوحه بخوانم وقتی خودت بهدنبال ماندگاری در ورای من و تو بودی:
«... و هرگز تسلیمشدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا
آنچه ماندنی است ورای من و توست...» (ابراهیمی)
همه چیز از سالهای 60 آغاز شد. من تازه طلبه شدم بودم و جذب دفتر فرهنگی - هنری دفتر تبلیغات اسلامی قم. چه طلبهای با یک شلوار کتانی سفید و پیراهن زرشکی سیر که نمیدانم از کجا نصیب من شده بود.
آن هم در آن سالهای بیامان بعد از پیروزی، سالهایی که حتی گاهرنگهای معصوم خدا در معرض اتهام بودند. ای کاش میتوانستم یک مقاله کلامی علمی و عمیق بنویسیم، آن وقت میتوانستم ثابت کنم قاعده «لطف خدا» یعنی چه و نشان بدهم خداوند در آن سالها با این کمترین و بیمقدارترین بنده خود چه نجواها که نداشت و چه نوازشها که نکرد...
ولی افسوس که چنین مقالهای نمینویسم. اما این قاعده لطف خدا مرا با چنان شور و هیجانی که در سر داشتم و با چنین رنگ و ظاهر در لباس مرا از شهرستان کوچکی چون مرند برداشت آورد در قم، طلبه روشنفکرترین مدرسه حوزه علمیه قم، مدرسه شهیدین امروز کرد و در کنار روشنفکرترین و هنرمندترین طلاب قم همچون سعادتی، زهادی، حسنزاده، انصاری، یغمایی، بدلی، شفیعی، محمودی و سلیمانی در سر کلاسهای درس بزرگ ترین هنرمندان معاصر همچون کیمیایی، سپانلو، شکوهی، جهرمی، رفیعا و استاد نادر ابراهیمی نشاند.
چه بنویسم، از کدام سالها و از کدام کلاس استاد بنویسم از این دوره عجیب که خداوند یک بار امکان آن را فراهم آورد آن هم در سایه انقلاب بزرگمردی از سلاله پیامبر شهر خمینی عزیز و در مدیریت یکی از مردان روشن و پاک حوزه علمیهاش، آیتالله عبایی مرحوم.
استادان بزرگی بودند و خاطرههای آموزشی یگانهای از آن سالها به یادگار ماند اما اگر مرا به بیانصافی متهم نکنید و مهر تعصب بر سخنم نزنید همه آنها در یک سوی ترازو بودند. بگذارید بیپروا بگویم و استاد نادر ابراهیمی در یک سو.
اول اینکه نادر ابراهیمی زودتر از همه آنها در آن سال هایی که ذکر خیرشان به اشاره گذشت به حوزه علمیه آمد و آنها که آن سالها را و فضای هنر و روشنفکری را درک کرده بودند، بهخوبی میدانند این کار یعنی چه.
چه شجاعتی میخواست، چه مجاهدهای، چه هنجارشکنی هنرمندانهای، تا کسی از قلب شهرت هنرمندانه، به همه متلکها و نیشخندها و زهرخندهای رفقا پشت کند و سدهای پوشالی و توهم را بشکند و به حوزه علمیه بیاید، در قلب حوزه.
در آن کریدور دایرهای دفتر تبلیغات چهارزانو، روی موکت بنشیند وبا گروهی طلبه، که مثل او بر زمین نشستهاند، از هنر و نوشتن سخن بگوید.
دوم اینکه، همه آنها واحدهای خاص خودشان را تدریس میکردند و میرفتند اما نادر ابراهیمی سفره پربرکت و همیشه باز گروه بود، و هرچه داشت در اختیار ما میگذاشت و به همین خاطر، چه آن موقع که کلاسها در سالنهای پرزرق و برق هتل کوثر در میدان ولیعصر تهران تشکیل میشد، چه وقتی که در خوابگاه دانشجویی خیابان وصال و چه هنگامی که در یک خانه در دربند تجریش، در همسایگی کاخ سعدآباد، بیشتر کلاسهای دوره با حضور ایشان پر میشد و پربار و سوم اینکه از همه مهمتر بود این بود که نادر ابراهیمی به ما فقط درس نمیداد او با ما زندگی میکرد و به همین خاطر، همچنانکه ما از حضور او، آموزشهای او، طرز حرف زدن و کلاسداری هنرمندانه او –که گاهی به 4 ساعت میرسید و ما لحظهای خسته نمیشدیم-لذت میبردیم و به هیجان میآمدیم و به شوق پرواز؛ او هم از حضور ما، به اقرار خودش از حضور شاگردانی بهعنوان طلبه که فلسفه میدانستند، فقه خوانده بودند و تعمق در کلام و سخن داشتند از استاد دلیل و منطق میطلبیدند، لذت میبرد و به هیجان میآمد و درست به همین دلیل ما شاهد یک استاد نبودیم.
ما شاهد یک انسان پویا و متحولی بودیم که از تجربههای حرکت و سیر و سلوک سرشار بود و صادقانه آنها را با ما در میان مینهاد و ما از شنیدن آن تجربهها و طنین صداقت آن جملات به اهتزاز میرسیدیم و به روشنی باران.
و درست به همین دلیل او که ابتدای دوره برای ما از مصدق میگفت و از پیشوایی او، در انتهای دوره از امام حرف میزد و اینکه میتواند بهراحتی یک لیوان آب خوردن جان در راه او فدا کند و ادامه همین تحول سالکانه بود که او را با سرودخوانان جبهه و جنگ به دیدار پهنای مجروح میهن کشاند و همین راه بیپایان رفتن و شدن بود که او را به ایستگاه «سه دیدار» رساند و این درست همان نقطهای بود که دوستان روشنفکر او استاد، و دوستان مذهبی من شاگرد، از فهم آن عاجز بودند.
و به جای آنکه درد حقخواهی و حقیقتیابی یک انسان را در ورای آن ببینند، هزاران چیز نامربوط را میدیدند.
چه چیزهایی که از نادر ابراهیمی نیاموختیم، احترام و دوست داشتن همسر و خانواده را او به ما یاد داد. علاوه بر علوم تخصصی فیلم و سینما، ادبیات را او به ما یاد داد. یادم هست حتی برای اولین بار او ما را با شعر نیمایی و تعریف منطقی آن آشنا کرد. شعر نماز سپهری را او برای ما شرح داد.
بعدها در ادامه سال های درسی که ایشان اولین شنونده شعرهای تازهام بود، و اولین نقاد آنها. استاد احمدرضا احمدی را او با من آشنا کرد. دوست داشتم موسیقی کار کنم و پول نداشتم تار بخرم.
او به خاطر من تار خرید. نه برای من، برای خودش، اما به من امانت داد تا من بتوانم موسیقی کار کنم. استاد دریچهای بود از حرکت. پنجرهای بود از انرژی و دیدار او به ما شور و انرژی میبخشید و خلاقیتهای تازه را سبب میشد.
حالا ما بزرگ میشدیم، چون کرمهای ابریشم، تازه از پیلههای خود بیرون میآمدیم و در سیر و سلوک تجربه خویشتن و جهان، و تجربه نوشتن، تازه نیاز به یک پیر و یک سالک راه رفته را، جدی و عمیق احساس میکردیم که آن بیماری لعنتی آمد – هرچند در حضوری که من میشناسم و صمیمانه تجربهاش کردم هیچچیز لعنتی نیست.
اما بگذارید در این یک سطر برای تسلای دلم هم شده یک بار این صفت را به آن بیماری بدهم- ، اکنون یکی از دریچهها بسته است، یعنی دل من، نه دل ما، دل همه ما، دل بیوفای همه ما، دل معاصر، دل انسان معاصر، دل معذور انسان گرفتار در تهران و مشکلات امروز آن، یعنی دل ما، شکسته و خسته است.
درست وقتی که میتوانستیم در کنار قلم استاد قلم بزنیم، از قلمش و سخنش انرژی بگیریم و قلم بزنیم، درست وقتی که معنی نیاز به استاد را میفهمیدیم، او در کنار ما نبود و ما نمیتوانستیم سهشنبه شبها دورش جمع بشویم، حرف بزنیم، شعر بخوانیم، بحث بکنیم و طرح یک نوشته تازه را بریزیم، «نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به[ زمان ] که هرچه کرد او کرد» اما نه، خود نادر ابراهیمی گفته بود، نفرین نه، نفرین پیامآور درماندگی است، اکنون او رفته است و از بارانهای رحمت الهی سرشار و شاداب است.
این چیزی است که دین من به من یاد داده است. خداوند کسانی را که دوست میدارد آنها را در ابتلایی به رنج میرساند و لحظه به لحظه با هر دم و بازدمی طلای ناب وجودیشان را از ناخالصی میپیراید.
چه انسان باید پاک شود چه در این دنیا به انتخاب و خواست خود یا به ابتلایی دردناک یا در آن دنیا به زور آتش... این بود رمز بسته شدن آن دریچه. آن دریچه بود.
در میان ما بود اما بسته شده بود. تا برای یک سفر طولانی، برای پرواز آخرین در بعد از ظهر یک پنجشنبه در ایام پربرکت فاطمیه.
چون قویی به زلالی خویشتن نگاه میکند و از تالابهای شهری که دوست میداشت به سوی دریاچههای بلورین بهشت حضرت حق پرواز میکند و در چنین هنگامهای من خوب میدانم که خانم ابراهیمی خوب میداند و دخترخانمهای محترمش خوب میدانند و خوانندههایش و شاگردانش نیز که وقت غفلت نیست، گوش کنید این صدای خودش است:«... به یاد داشته باش که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان...
بیدار شو هلیا...
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن
باید که اینجا روبهروی من بنشینی و گوش کنی...» (ابراهیمی)
اکنون او از نوشتن ایستاده است، اما صدایش و کلامش که از تکتک خاطرههایش، از لحظه لحظه یادش و زیستن صادقانه و دور از ریا و رنگش برمیخیزد و چون پروانههای سپید عشق و دوستی، دوستی انسان و شادی در گوش جان مینشیند.
باید دقت کرد، ساکت نشست و تمرکز کرد و گوش دل داد به امواج نامرئی این کلمههای ناب:«ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد...» (ابراهیمی)
میبینید او هم هنوز راوی روزگار ماست، روزگار همین امروز ما.
«آن مرد آوازش را با آهنگ باران میآمیخت. و ما دوست داشتیم که او باز بخواند. او از اینکه آوازش را دوست میداریم خوشحال بود...» (ابراهیمی)
امروز او با شکیبایی اندیشه را آسمانی کرده است و با کوه صبری از پولاد عزم در بیکرانی، و ما باغ یاد او را در خزان باغبانی خواهیم کرد و اگر خوب گوش کنیم صدای آوازش را خواهیم شنید که با باران میآمیزد و او خوشحال است که ما آوازهایش را دوست داریم.
خداوندش بیامرزد و در سایهساران رحمتش فرود آرد و یاد و نامش با آدمهای دردمند و زلال قصههایش جاودانه باد.