بیاختیار گوش میدهم به آواز گنجشکها. چه میگویند بر سر شاخههای سبز روزمرگی؟ چه میخواهند از تکرار روزهای همسان؟ من گوش میدهم. به جز آواز گنجشکها، صداهای دیگری هم به گوش میرسد. مثلاً صدای میوههای رنگارنگ تابستانی که در دستان بیتاب درخت، از شوق رسیدن آواز میخوانند! من صدای آواز درختان را هم میشنوم. صدای لطیف نسیمهای غروب، بلندتر و واضحتر از صدای هر آدم دیگری به گوشم میرسد. صدای خنده بیمانند خورشید که میخواهد سه ماه تمام روزهایش را با زمینیها قسمت کند؛ چه خورشید مهربانی!
بیاختیار مینویسم از تمام لحظههایی که قرار است برسند. از آن روزهای خدا که همه را به کوچه باغهای شعر می برد. از تمام دقیقههایی که هجوم سرسبز کلمه ها در ذهن هر شاعری غوغا میکند.بیاختیار لبخند میزنم، نمیدانم به چه چیزهایی، شاید به همین لحظههای سبز، شاید به همین روزهای طولانی، شاید به همین نشانهها. همین نشانههای آبی که حس کردنشان مرا به افکار دور و درازم پیوند میزند. شاید به تمام صداهای آشنای روزانه که هیچگاه نشنیده بودمشان. شاید هم به خودم که اینبار، در چنین روزی، پیدا کردم این همه بهانههای زندگی را.
بیاختیار زمزمه میکنم زیر لب: کوله بارش را از شانههای ظریفش بردارید و برایش چای بریزید. تابستان دوباره مهمان لحظههایمان شده!
یاسمن رضائیان، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری از سهیلا کاویانی ، خبرنگار افتخاری ، شهر قدس
میخواهم با تو دوست بشوم
سلام دوچرخه. خیلی از تو دلگیرم. میپرسی: «چرا؟»
برای این که هر بار که من میخواهم با تو دوست بشوم، تو با من دوست نمیشوی و نامههایی که میفرستم چاپ نمیشود. میدانم برای این است که بعضی از مطلبهایی که میفرستم قابل چاپ نیستند و مهم این است که به نوشتن ادامه بدهم ولی...
ولی... حالا که کمی بیشتر فکر میکنم، میفهمم زیاد هم از تو دلگیر نیستم. تو راست میگویی. اگر همینطور به نوشتن ادامه بدهم، شاید یک روز بتوانم یک مطلب عالی بنویسم که قابل چاپ باشد. من دوست دارم با تو دوست باشم.
لیلا عبداللهی از خرمآباد
کنکور
توای معنا بخش آرزوهای دور
توای قدرتمند، ای پرزور
که جوانان را گذاشتهای سر کار بدجور
ای کنکور! بیخیالمان شو!
مهدیار دلکش، خبرنگار افتخاری از قم
تصویرگری از مارال طاهری
آب و باد و خاک و آتش و دوچرخه
هرجا که باشم، لباس و کیف و کتاب و جامدادی و دفترچه و خودکار و دفتر آش و لاش و بسته نوک تمام شده اتود و ته خودکار جویده و آشغالتراش و پربالش و پتوی تا نشده و کلاسور و لیوان و ظرفهای کثیف و کاغذ بیسکویت و ساعت مچی و دوچرخه عزیزم هم همانجاست.
همهاش هم در فضایی به شعاع یک متر دور تا دور من.
حالا فکر میکنید این «سلطان آشغال گردها» (کتابش را خواندهاید؟) توی این دایره چه میکند؟ آخر تقصیر من چیه؟ خودش این جوری میشود.
اصلاً خود شما وقتی تراوش های ذهنی و تکلیف های درسی را مینویسید، از خودکار نیمه تمامتان که هی آنتن میدهد و هی نمیدهد، لجتان نمیگیرد و دوست ندارید سرو تهش را بجوید؟ یا وقت درس خواندن گرسنهتان نمیشود و به مایه یا مایع حیات نیاز پیدا
نمیکنید، یا میل شدید به رفتن زیر پتو و یک چرت خوابیدن ندارید.
اصلاً از قدیم گفتهاند آب و باد و خاک و آتش و دوچرخه.
دوچرخه را هم که اصلاً حرفش را نزنید، چون جزو عنصرهای اصلی حیات است و اصلاً نمیشود نباشد.
میبینید... این خاصیت یک نوجوان تلاشگر است که میتواند در عرض سه سوت در ثانیه همه خانه را به تخت خواب خودش در حالت نامبرده تبدیل کند. دوچرخه را هم که گفتیم، اصلاً نمیشود نباشد!
شایسته سلیمی، خبرنگار افتخاری از تهران