پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۶:۳۸
۰ نفر

حسن احمدی فارغ‎التحصیل رشته فیلم‎سازی، داستان‎نویس و تهیه‎کننده چند مجموعه تلویزیونی است.

 آخرین کارش که آذرماه 1386 از شبکه یک سیما پخش شد مجموعه 26 قسمتی «حکایت نی» به مناسبت سال مولانا بود. احمدی بیش از 25 مجموعه داستان و رمان منتشر کرده است. سردبیری ماهنامة باران از سال 1373 تا اردیبهشت 1386 از جمله فعالیت‎های مطبوعاتی وی است.

 هم‎اکنون سردبیری ماهنامة سیب، ویژه کودکان و نوجوانان, را برعهده دارد. از جمله کارهای او می‎توان به کتابهای زیر اشاره کرد: مجموعه داستانهای کوتاه: باران که می‎بارید، بوی خوش سیب، آیینه سرخ، یک سبد تمشک، داستان هفتم، کودک عجیب و... رمانهای: به خاطر پرنده‎ها، تک درخت سیب، بزرگ‎مردان کوچک، یک سفر رویایی، دانی و مانی، کسی در آینه، این تحمیل شده‎ها و...

احمدی علاوه بر رمان پاییز گرم که قسمت‎هایی از آن را تقدیم شما می‎کنیم، مجموعه داستان قبل از عبور و رمان مثل یک بازی را زیر چاپ دارد.

همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زیادی در خانه¬ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چیزی می‎گفت. می‎خواستند سینا را از رفتن منصرف کنند. اما سینا پایش را توی یک کفش کرده بود که باید برود! مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذیرفت. می‎گفت باید بداند پدرش کجاست و چه بلایی به سرش آمده است. مردها می‎گفتند: «می‎روی گم و گور می‌شوی, آواره شهر می‎شوی. شهر که جای بچه‎ها نیست!» سینا می‌گفت پانزده سال دارد و بچه نیست.

ـ من مرد شده‎ام. یک مرد!

همه خندیدند. جوان‎ها گفتند: «دست بردار آقا سینا، شهر خطرناک است!» اما او گوشش بدهکار نبود.

تا صبح خواب به چشم‎های مادر نرفت. به اندازة کافی از غیبت مردش غصه‎دار بود، حالا اگر پسرش هم می‎رفت و باز نمی‌گشت چه؟! از طرفی ته دلش دوست داشت سینا برود. می‌اندیشید شاید او بتواند پدرش را پیدا کند و یا خبری از او بیاورد.
سینا قول داد با پدر برگردد.

مادرگفت: «آخر چگونه؟ تو از کجا می‌دانی او کجاست و چه می‌کند؟»

- می‌گردم. آنقدر می‌گردم شاید ردی، نشانی از او پیدا کنم؛ آن وقت با هم برمی‌گردیم! سینا به چراغ زنبوری که مقابل پنجره بود نگاه کرد و گفت: «مطمئن باش همة خانه‎های روستا را هم صاحب برق می‌کنیم.»
زن گفت: «برق! برق! اصلاً این برق بخورد توی سر من!»
ـ یک نفر باید این کار را می‌کرد یا نه؟
زن گفت: «همین دیگر، اگر نمی‌رفت، ناپدید هم نمی‌شد!»
پدر سینا در اجتماع مردم روستا که در میدانگاهی وسط روستا جمع شده بودند گفته بود: «من می‌روم دنبال این ماجرا. چرا باید از نعمت داشتن برق و روشنایی محروم باشیم؟» مردم برایش کف زده و تشویقش کرده بودند.
فردای آن روز رفت و دیگر خبری از او نشد! کسی نمی‌دانست کجاست و چه بلایی به سرش آمده است.

سینا بقچه‎اش را از مادر گرفت و راه افتاد. صبح زود، در تاریک روشنی آسمان خیلی از مردم روستا برای بدرقه او آمده بودند. همه سفارش می‌کردند مراقب خودش باشد. نه تنها در آن ساعت، حتی در ساعت‎های دیگر روز هم ماشین به آن‎جا نمی‌آمد. باید تا ابتدای جاده که کیلومترها فاصله داشت پیاده می‌رفت.

سینا شتابان پیش می‌رفت. گاهی قدم‎های بلند و تند برمی‌داشت. خسته که می‌شد قدری آهسته‎تر می‌رفت و دوباره شتاب می‌گرفت. نگران پدرش بود. مادرش هر روز در کنج خانه زانوی غم در آغوش می‌گرفت و ساعت‎ها توی خودش فرومی‌رفت. سینا خیلی وقت‎ها متوجه قطره‎های پنهانی اشک‎های مادر بود. تنها کاری که از دست او بر می‌آمد، این بود که به جستجوی پدر برود.

دکل‎های بزرگ برق توی خیابان او را در خیال‎هایش غرق کرده بود. دکل‎ها را یکی یکی پشت سر می‌گذاشت، و باز ادامه می‌داد. در خیال خودش آن قدر رفت و رفت تا مقابل آخرین دکل برق که ساختمان بزرگی بود، ایستاد. وارد حیاط ساختمان شد. همه بِرّ و بِر او را نگاه می‌کردند. خواست بگوید مگر بچه‎ای به شکل من تا به امروز ندیده‌اید که این طور زل ‎زده‌اید به یک بچه روستایی؟ نشانی اتاق رئیس را پرسید. کسی به او جواب نداد. خودش رئیس را پیدا کرد. مشکل مردم روستا را به او گفت. رئیس گفت برگرد به روستایتان. فردا به آن‎جا می‌آییم و پس فردا هم برق به روستایتان می‌کشیم.

سینا احساس کرد رئیس سر به سرش گذاشته است. اما آقای رئیس خیلی جدی گفت: «سه روز بعد صاحب برق می‌شوید.»
سینا دستش را به سوی او دراز کرد. تشکر کرد و گفت: «ما همه بی‎صبرانه منتظر آمدن شما هستیم.»

از آن‎جا که بیرون می‌آمد یاد پدرش افتاد. حتماً او هم به آن‎جا آمده بود. شاید رئیس برق پدرش را می‌شناخت. دو باره برگشت. نشانی‌هایی از پدرش را به رئیس گفت:
ـ من او را ندیده‌ام.
سینا با دلی پر از غم، اما امیدوار حرکت کرد. هنوز خیلی نرفته بود که از خیالات بیرون آمد. به چند قدمی اولین دکل برق رسیده بود. ایستاد و رد دکل‎ها را با چشم‎هایش دنبال کرد. راه به نظرش خیلی طولانی آمد. به رفتنش ادامه داد. باید زودتر به جاده می‌رسید و سوار ماشین می‌شد و به تهران می‌رفت. اداره برق تهران اولین جایی بود که باید برای جستجوی پدرش می‌رفت. حتماً در آن جا او را دیده بودند و از او خبر داشتند.

***
سینا خسته و کوفته پرسان، پرسان کوچه دیگری را هم پشت سرگذاشت. چند دانش آموز از مدرسه بر می‌گشتند، سینا ایستاد و با حسرت رفت و آمد بچه ها را تماشا کرد. اندیشید کاش او هم یکی از آن ها بود! تا کلاس پنجم خوانده بود. مدرسه روستایشان فقط تا کلاس پنجم داشت. فکر کرد چرا همه چیز باید مال بچه‌های شهر باشد؟ ماشین‌های خوب، خیابان‌های تمیز، مدرسه‌‌های بزرگ، آب و برق! اما آن‌ها چه داشتند؟ شب توی تاریکی می‌نشستند. باید با هزار بدبختی توی چراغ گرد سوز یا زنبوری نفت می‌ریختند و آن را روشن می‌کردند.

 بوی آزار دهنده چراغ سرشان را درد می‌آورد. آن جا، هر خیابان، ده‌ها چراغ برق داشت. حتی در روز هم بعضی از مغازه‌ها لامپ روشن کرده بودند. سینا همچنان بچه¬ها را تماشا می‌کرد. قدری که پیش رفت مقابل مغازه‌ای ایستاد و به اجناس داخل مغازه خیره شد. در مقابل مغازه بعدی سرش را تا شیشه جلو برد. دست هایش را به دو طرف سرش چسباند و از پشت ویترین به درون خیره شد! اما با اعتراض صاحبان مغازه‌ها روبه رو شد. مقابل یک نانوایی ایستاد. نانی خرید و به دندان کشید. کمی جلوتر مقابل مغازه‌ای شیر آب بود. به طرف آن رفت و قدری آب خورد تا نانی که در گلویش گیر کرده بود، پایین برود. دلش سخت گرفته بود.

 نمی‌دانست شب کجا برود. باز هم باید بر می‌گشت مقابل همان مسجدی که شب گذشته خوابیده‌ بود، یا به نقطه‌ای دیگر می‌رفت؟! روز خسته کننده‌ای را تا آن ساعت سپری کرده بود. در چند خیابان از آدم‌های مختلف دربارة پدرش پرسیده بود: «مردی قد بلند، چهار شانه، سفید رو و خندان!» آدم‌ها اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. وقتی گفت آمده است برای روستایشان برق بگیرد، همه خندیدند! سر به سرش گذاشتند و آخر سر هم گفتند: «چه پسر خوبی! هم می‌خواهد برق بگیرد، هم پدرش را به خانه‎شان برگرداند!»

سینا هنوز نانش را کاملاً نخورده بود که متوجه دویدن چند مرد و نوجوان به سمتی از خیابان شد. توجه مردم به آن‌ها بود. مردها و نوجوان‌ها بلند بلند چیزهایی می‌گفتند و می‌رفتند. مشت‌هایشان رو به هوا بود. سینا نفهمید موضوع چیست. مقابل یک خواربار فروشی ایستاد. پسری هم سن و سالش آن جا بود. سینا گفت: «آن ها چرا  می‌دویدند؟» پسر خندید و گفت: «اهل کجایی داداش؟!»

سینا گفت: «فرقی می‌کند؟»
پسر گفت: «مثل این که تو باغ نیستی!»
سینا گفت: «باید باشم؟ اصلاً یعنی چی؟!»
پسر گفت: «این کارها دیگر عادی شده. از این اتفاق ها هر روز در این‎جا پیش می‌آید.» ادامه داد: «تو یعنی تا امروز توی تظاهرات بر علیه شاه شرکت نکردی؟»
سینا گفت: «برای چی؟»

پسر دریافت سینا از همه این ماجراها بی‎خبر است. موضوع را کش نداد. به درون مغازه رفت. سینا به راهش ادامه داد. باید می‌رفت دفتر برق منطقه را پیدا می‌کرد. مردی نشانی اداره برق را به او داده بود. سینا پرسیده بود: «یعنی جواب می‌دهند؟»
مرد گفته بود: «برو با خودشان حرف بزن.»

سینا نمی‌دانست به کدام سمت برود. خیابان‎ها و کوچه‌ها زیاد بودند. فکر می‌کرد اگر بخواهد به مکان شب گذشته‌اش برگردد، راه را پیدا نخواهد کرد. پس مهم نبود سر از کجا و کدام خیابان در آورد، جلوتر، از صاحب مغازه‌ای نشانی اداره برق را پرسید. مرد چیزهایی گفت. نفهمید بالاخره کجا باید برود. از مغازه بیرون آمد. در آن حال، دلتنگی شدیدی به سراغش آمد، هر چه جلوتر می‌رفت دلتنگ‎تر می‌شد، مخصوصاً که در هر کوچه و خیابان می‌شنید شهر هر روز نسبت به روز قبل ناامن‌تر می‌شد، اگر این طور پیش می‌رفت، معلوم نبود چه اتفاق‌هایی خواهد افتاد، توی کوچه روبه رو چند نوجوان دور هم جمع شده بودند. بچه‌ها چند عکس را روی تکه‌های چوب چسبانده بودند. سینا که به آن‌ها رسید، یکی از بچه ها گفت: «می‌آیی کمک؟»

- کمک چی؟
- این چوب‌ها را بکوبیم به این یکی. می‌خواهیم برای راهپیمایی آماده‎شان کنیم.
سینا یاد حرف‎های نوجوانی افتاد که چند خیابان جلوتر دیده بود.
چند عکس لوله شده در کنار قاب عکس‌ها روی زمین بود. یکی از پسرها عکس را باز کرد. سینا تا آن روز صاحب عکس را ندیده بود. یکی از پسرها گفت: «عکس قشنگی است، نه؟»
دومی گفت: «از کجا آوردیش؟»
پسر خندید و گفت: «یک راز است. نباید کسی بداند.»
دومی دهانش را به طرف گوش پسر اول برد و گفت: «حالا بگو، قسم می‌خورم به کسی نگویم.»

پسر با نگاهی به این سو و آن سو، گفت: «دایی‎ام از دانشگاه آورده است. استادشان داده. او دکتر است. می‌گویند در پخش عکس و اعلامیه خیلی نقش دارد.
سینا نمی‌دانست آن ها دربارة چه چیزی حرف می‎زنند؟
پسرک که عقب تر آمد، آن یکی با خنده و صدای بلند گفت: «پسر عجب دل و جرأتی.»
دومی گفت: «می‌گویند دل شیر دارد، نترس است.»
و رو به سینا گفت: «می‎خواهی یکی، دوتا از این عکس‌ها را ببری توی محله‎تان پلاکارد درست کنی؟»
- پلاکارد؟
پسر گفت:«آره، پلاکارد، برای راهپیمایی.»
سینا آه عمیقی کشید و گفت: «می‌دانی تا محله ما چقدر راه است؟»
- ها، چه قدر؟
- ساعت‎ها طول می‌کشد، آن هم با ماشین.
پسر دوم خندید و گفت: «شوخی می‌کنی.»
- ما توی روستا زندگی می‌کنیم.
اولی گفت: «پس این‎جا چه می‌کنی؟»
- آمده‎ام دنبال پدرم. شما نمی‌دانید ادارة برق کدام طرف است؟ یکی از بچه‌ها گفت: «می‎خواهی چه کار؟»

ـ پدرم پنج ماه پیش آمد دنبال برق برای روستایمان، اما دیگر برنگشت.
- بچه ها خندیدند.
یکی گفت: «پسر،یعنی شما چراغ نفتی روشن می‌کنید؟»
دیگری گفت: «نمی‌شود باور کرد.»
سومی  گفت: «یعنی پدرت گم شده؟!»
سینا گفت: «هیچ کس نمی‌داند او کجاست.»
بچه ها به همدیگر نگاه کردند، یکی در گوش دیگری گفت:«نکند بنده خدا توی راهپیمایی چند روز پیش طوری شده باشد؟»
دومی گفت:«زبانت را گاز بگیر بچه.»
سینا گفت:«یعنی ممکن است اتفاقی برای پدرم افتاده باشد؟»
یکی از پسر ها گفت: «لابد او را گرفته‌اند؟»
دیگری گفت: «آخر این روزها توی هر کوچه و خیابان بگیربگیر است.»
سینا گفت: « برای چه؟»

یکی از بچه ها گفت: «به خاطر تظاهرات. آتش‎سوزی‌های توی خیابان‌ها را نگاه کن. نمی‌بینی بعضی بانک‎ها چه‎طور سوخته‌اند؟ یا لاستیک‌هایی را که گاهی وسط خیابان‌ها آتش می‌زنند برای تو معنی ندارند؟»
سینا گفت: «می¬دانید، روستا با شهر خیلی فرق¬ها دارد. ما از خیلی چیزها بی‌خبریم! نه برق داریم ، نه آب داریم.»
یکی از بچه ها گفت: « پس چه کار می‌کنید؟»
سینا گفت: «چشمه داریم . با سطل یا کوزه از چشمه آب می‌آوریم.»
دیگری گفت: «شب‎ها چه کار می‌کنید؟ برق نباشد می‌دانید یعنی چه؟»

سینا گفت: «خوب پدر بیچارة من هم حرص همین چیزها را می‎زد. آمد شهر ببیند چه خاکی باید توی سرمان بریزیم که این قدر بدبخت نباشیم، اما برنگشت!»
یکی از بچه‎ها گفت: «و احتمالا یک دندگی کرده و آقا را بردند زندان.»
یکی دیگر گفت: «بابا این چه مزخرفاتی است تحویل بچه مردم می‌دهید؟ نگران می‌شود.» و ادامه داد: «ان شاالله پیدا می‌شود، نگران نباش.»
یکی از بچه‌ها گفت: «یعنی چه نگران نباش! چرا وعده الکی می‌دهی؟ لابد دستگیرش کردند دیگر.»
ادامه داد:«بهتر است بروی اوین، طرف‌های اوین درکه.»
سیناگفت: «برای چه بروم؟ چرا آن جا؟»

یکی از بچه‌ها گفت: «بابا این پسر می‌گوید اهل روستا است. چه می‌داند اوین کجاست؟»
دیگری گفت: «این که کاری ندارد، من نشانی دقیق آن جا را برایش می‌گویم.» و ادامه داد: «ببین.... راستی، اسمت چی بود؟»
- سینا
- سینا جان از این جا می‌روی میدان شاه رضا !
- شاه رضا کجاست؟
بچه‌ها خندیدند. یکی‌شان گفت: «میدان شهیاد را بلدی؟ همان که دورش چمن‎کاری است، و گل‎کاری شده. یک میدان خیلی بزرگ است که وقتی مسافرها به تهران می‌آیند بهشان خوش آمد می‌گوید.»

سینا میدان را به یاد آورد. پسر ادامه داد: «آفرین. از آن جا باید بروی به طرف شمیران. نرسیده به شمیران توی اتوبان یک هتل است. یک هتل خیلی بزرگ. از کنار آن باید بروی درکه.» خیلی طول کشید تا پسر حالی سینا کرد که از کجا به کجا برود. اما سینا نمی‌دانست چرا باید به آن‎جا برود.

- برای این‎که احتمالاً پدرت را توی راهپیمایی گرفتند و بردند زندان.
سینا گفت: «باور نمی‌کنم. پدر من خیلی آدم بی‌آزاری است. کاری به کار کسی ندارد.»
- مگر نگفتی آمده بود حقتان را بگیرد؟
- من این طوری گفتم؟
- خوب مگر نمی‌گویی برق و آب ندارید؟!
- بله
- این یعنی اعتراض دیگر! کسی هم که اعتراض کند، می‎دانی که با مرام بالایی‎ها سازگار نیست! به آقایان برمی‌خورد. طرف را خرابکار به حساب می‌آورند و مخالف رژیم! برای همین، آدم‎های این‎طوری را دستگیر می‌کنند و به زندان می‌اندازند. یکی از این زندان‌ها  هم توی اوین است.
یکی از بچه‌ها گفت: «برو خدا را شکرکن آن‎جا باشد. مگرنه زندان‌ها که یکی دوتا نیست.»
ناگهان یکی از بچه‌ها که با میخ عکسی را روی چوب محکم می‌کرد، با صدای بلند فریاد زد: «آخ!»

خون از انگشتش فوران زد. با چکش روی انگشتش کوبیده بود. سینا از صدا جا خورد. یکی از بچه‌ها رفت و قدری دوا گلی از خانه‎شان آورد. دیگری دستمالی را از جیبش در‌آورد و انگشت پسر را بستند. سومی رو به سینا گفت: «بهترین کار همین است، بروی و آن‎جا مقابل زندان از نگهبان‎ها بپرسی. شاید از پدرت خبر داشته باشند.»
سینا کمی فکر کرد و گفت: «باید اول به اداره برق بروم.»
- چرا؟
- خوب، تا این‎جا آمدم می‌خواهم ببینم بالاخره برای روستای ما برق می‌کشند یا نه؟
بچه‎ها باز خندیدند. یکی‎شان گفت: «بنده خدا فکر کردی به همین سادگی‎هاست؟ تازه برای روستا که از این‎جا نمی‌شود برق کشید! باید از دکل‌های توی بیابان ها بکشند.»
یکی از بچه‌ها گفت: «خوب می‌توانند که راهنمایی‌اش کنند، نمی‌توانند؟»
بعد نشانی ادارة برق را به او داد و گفت اگر کارش طول کشید، بهتر است پیش آنان برگردد.
دیگری گفت: «راستی توی تهران کجا می‌مانی؟جایی کار می‌کنی؟»
- شب‎ها کجا می‌خوابی؟
- حتماً فک و فامیل زیاد داری؟

سینا گفت: «هیچ‎کس! جایی هم کار نمی‌کنم!»
بچه ها تعجب کردند. دلشان به حال این پسرک روستایی سوخت.
دو نفرشان بلند شدند و به بقیه گفتند کار پلاکاردها  را آنان تمام کنند.
آن‎ها می‌خواستند با سینا به اداره برق بروند. یکی‌شان گفت: «بهتر است امشب هم بیایی خانه ما بمانی.»
دیگری گفت: «فردا صبح هم می‌روی زندان برای پیدا کردن پدرت.»
سینا از بچه‎ها تشکر کرد. گفت تنها می‌رود. بهتر است آن‌ها به کارهایشان برسند. ادامه داد: «شاید دوباره برگشتم.» دلش می‌خواست در راهپیمایی که بچه‌ها می‌خواستند بروند او هم باشد.

محسن، یکی از بچه‌ها همراه سینا از آن جمع بیرون آمد. گفت:«ممکن است نتوانی ادارة برق را پیدا کنی، من با تو می‌آیم.»
سینا نمی‌خواست محسن با او بیاید. اما او توی شهرغریب بود و ناآشنا! محسن گفت: «فکر نکن وقت من گرفته می‌شود یا درس و مشق دارم، نه، این طور نیست. همه تکالیفم را انجام دادم و بیکار بیکار هستم. خوشحال می‌شوم به یک دوست جدید کمک کنم.» آن دو از چند کوچه و خیابان گذشتند. سینا گفت:«اگر نمی آمدی حالا حالاها گیج و سر در گم بودم.»
محسن گفت: «هنوز که نرسیدیم, خیلی مانده». بعد از چند خیابان به ادارة برق منطقه رسیدند. مقابل ادارة برق, سینا گفت: «بهتر است تنها بروم». محسن گفت: «من هم این طور فکر می‌کنم . بهتر است خودت بروی».

***
سینا به نگهبان گفت که می‌خواهد پیش رئیس آن جا برود. مرد گفت: «رئیس تشریف ندارد.» و ادامه داد: «چه کار داری؟»
سینا گفت: «با خودش کار دارم.» مرد سینا را پیش یکی از کارمندها فرستاد. هر چه سینا توضیح می‌داد، انگار مرد در باغ نبود. جواب‌های سربالا می‌داد, حتی سینا را مسخره کرد. فکر می‌کرد برق مال پدر آقاست، و درست نیست که با وجود داشتن هزاران مشکل در شهرها که هر روز ساعت‎ها قطع برق دارند، به روستاها برق بکشند. سماجت سینا موجب شد مرد بگوید: «برو بچه جان! برو خدایت را شکر کن به گفته خودت یکی دو تا گاو و گوسفند دارید، برو محکم بچسبید بهشان و آن‌ها را نگه دارید.»

سینا گفت: «ببخشید آقای محترم، چه ربطی دارد به این‎که ما درخواست برق برای روستایمان داریم؟!» بعد که مرد ماجرای آمدن پدر سینا را دریافت، گفت: «همین دیگر، همین گیر دادن‌ها، طلبکار بودن‌ها آدم‎ها را ممکن است گرفتار دردسر کند.» و ادامه داد: «پدرت هم یک دنده است نه؟»

سینا گفت: «نه! آدم خوبی است. همیشه نگران بقیه آدم‎هاست.»
مرد گفت: «بیخود! هیچ کس نباید نگران دیگری باشد، بهتر است هرکس به فکر خودش و خانواده خودش باشد.»
سینا گفت: «خوب همین دیگر! او هم به فکر ما بود. یعنی خانواده‌اش، که آسایش داشته باشیم، برای همین آمد دنبال برق.»
مرد حوصله صحبت بیشتر از آن را نداشت. از پشت میزش برخواست. خطاب به چند نفری که پشت میزهایشان بودند گفت: «مسخره نیست؟»

در همان حال برق اتاق قطع شد. مرد خندید و گفت: «بفرما پسر جان! دیدی این جا که تهران است هزار جور مشکل برق دارد. آن وقت شما می‌خواهید صاحب برق بشوید؟» و بلند بلند خندید همکارانش نمی‌دانستند موضوع از چه قرار است. پسر دیگر نایستاد و از آن‎جا بیرون آمد. احساس می‌کرد بیهوده آمده است. با خود گفت: «مگر ما چه از این‎ها کمتر داریم؟ یعنی خون این‎ها رنگین‎تر از ماست؟! چرا همه چیز باید مال شهری‌ها باشد؟»
هنوز پایش را از راهرو ساختمان بیرون نگذاشته بود که مردی از اتاقی بیرون آمد. با دیدن پسرک روستایی در آن‎جا تعجب کرد. لحظاتی خیره خیره  او را نگاه کرد و گفت: «ببینم پسر جان دنبال کسی می‌گردی؟»
سینا گفت: «ها، بله. پدرم را گم کردم.»
- پدرت را؟ کجا؟
- توی شهر! آمده بود برای ده‌مان برق بگیرد، دیگر برنگشت!

سینا ماجرای آمدن پدرش را برای مرد تعریف کرد. حرف‌های سینا توجه مرد را جلب کرد. سینا را به اتاقش برد و گفت: «حالا همه چیز را به طور کامل برایم تعریف کن.»
سینا گفت: «بی‌فایده است هیچ کس کاری از دستش بر‌نمی‌آید. معلوم نیست کجا رفته.»
مرد بیرون رفت و با یک استکان چای داغ برگشت. گفت: «چند وقت است داری دنبالش می‌گردی؟»
- دو، سه روز است که به تهران آمده‌ام، خیلی نیست.
- پدرت چه؟ او کی آمده؟
سینا گفت: «پنج، شش ماه پیش.»
- توی این مدت هیچ نامه‌ای، تلفنی از او نداشتید؟ سینا خندید. گفت: تلفن؟ به کجا باید تلفن می‌زد؟»
مرد گفت: «چه می‌گویم؟! شما هنوز برق ندارید، من از تلفن حرف می‌زنم!»
سینا یاد محسن افتاد. گفت باید بروم.
مرد گفت: «امیدوارم پدرت را پیدا کنی. روستایتان هم ان‌شاء الله یک روز صاحب برق می‌شود.»
سینا گفت: «چگونه؟»
مرد نگاهی به قاب عکس روی دیوارکرد و گفت: «ان‌اشاء‌الله این گور به گور شده‌ها که از کشور رفتند، آن وقت.»
سینا گفت: «شاه؟»

مرد گفت: «آفرین پسرم، درست حدس زدی.»
سینا یاد حرف‌های بچه‌ها افتاد که در خیابان به هم می‌گفتند. گفت: «اگر به روستایمان برگردم به مردم می¬گویم در تهران چه اتفاق‌هایی می‌افتد که آن‎ها بی‌خبرند.»
مرد گفت: «امیدوارم همه مردم ایران، هر کجا که هستند به حق و حقوق واقعی‎شان برسند.» و بعد از آه عمیقی که کشید گفت: «البته اگر خدا بخواهد و امام خمینی بیاید.»
حرف‎های سینا و مرد کمی دیگر ادامه داشت.
بیرون از ساختمان حوصلة محسن حسابی سر رفته بود. از طرفی نگران سینا بود. فکر می‎کرد اتفاقی افتاده است.
سینا داشت بیرون می‌آمد. محسن با خوشحالی به طرف او رفت و گفت: «خوب، چی شد؟»
- هیچی.

- از پدرت خبر داشتند؟
- نه بابا! ولی با آقایی آشنا شدم. می‌گفت شاید پدرم گرفتار ساواکی‌ها شده، یا توی راهپیمایی‌ها دستگیرشده است, گفت ماه‌های گذشته خیلی‎ها را بی‌گناه گرفتند و زندان بردند.»
این حرف‌ها سینا را مصمم کرده بود برود و در زندان‌ها دنبال پدرش بگردد. یک فکر دیگر هم داشت. برود پیش وزیر برق. سادگی سینا آن مرد را به خنده وا داشته بود. مرد به سینا گفته بود دعا کند همه چیز زیر و رو بشود. شاه برود و آقای خمینی بیاید. در آن صورت حتماً وزیرِ آقای خمینی به فکر مردم روستاها خواهد بود. سینا اندیشید اگر یک وقت شاه دیوانه شود، حتماً همه آدم‌ها را می‎کشد، ارتش او شهرها را خراب می‌کند.
با حرف‌های آن مرد اشتیاق سینا برای تظاهراتی که دوستان محسن می‌خواستند انجام بدهند، بیشتر شده بود.

سینا خطاب به محسن گفت: «می‌خواهم با شما باشم. من هم بیایم تظاهرات.»
محسن دست او را گرفت و گفت: «بهتر است برگردند پیش بچه ها.» سینا گفت یک چیزی را فراموش کرده است. می‌خواست نشانی دفتر وزیر را از آن مرد بپرسد. سینا دوباره برگشت. این بار قبل از این‎که از آن جا بیرون بیاید مرد دربارة مکان اقامت سینا پرسید و این‎که چه می‌خورد و کجا می‌خوابد؟ سینا همه چیز را به او گفت. مرد بعد از قدری سکوت گفت: «فردا یک سری به من بزن.» می‌خواست با رئیس آن‎جا برای اقامت موقت سینا حرف بزند. مرد گفت: «به یک نفر آبدارچی هم احتیاج داریم.» سینا هر لحظه امیدوارتر می‌شد و  احساس می‌کرد خدا او را تنها نگذاشته است.
سینا از مرد خداحافظی کرد. گفت فردا به دیدنش می‌آید. با داشتن‌کار و‌ جایی برای ماندن بهتر می‌توانست به جستجوی پدرش برود.

در راهپیمایی‎ها هم می‌توانست شرکت کند. شاید راهی هم برای رفتن پیش وزیر برق پیدا می‌کرد. محسن با شنیدن این حرف‌ها خوشحال شد. گفت او هم کمک می‌کند و از سینا خواست شب در خانه آن‌ها بماند. سینا نپذیرفت. گفت بهتر است پیش بچه‌ها بروند و در آماده کردن وسایل راهپیمایی کمک کنند.

پائیز گرم
نویسنده: حسن احمدی
ناشر: روزنامة همشهری
با حمایت: سازمان تبلیغات اسلامی
طرح جلد: آرزو یزدانی و ستاره یزدانی
شمارة کتاب: 66
تاریخ انتشار: 30/3/1387
شمارگان: 400 هزار نسخه

Ketabehamshahri@hamshahri.org

 

کد خبر 55470

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز