آخرین کارش که آذرماه 1386 از شبکه یک سیما پخش شد مجموعه 26 قسمتی «حکایت نی» به مناسبت سال مولانا بود. احمدی بیش از 25 مجموعه داستان و رمان منتشر کرده است. سردبیری ماهنامة باران از سال 1373 تا اردیبهشت 1386 از جمله فعالیتهای مطبوعاتی وی است.
هماکنون سردبیری ماهنامة سیب، ویژه کودکان و نوجوانان, را برعهده دارد. از جمله کارهای او میتوان به کتابهای زیر اشاره کرد: مجموعه داستانهای کوتاه: باران که میبارید، بوی خوش سیب، آیینه سرخ، یک سبد تمشک، داستان هفتم، کودک عجیب و... رمانهای: به خاطر پرندهها، تک درخت سیب، بزرگمردان کوچک، یک سفر رویایی، دانی و مانی، کسی در آینه، این تحمیل شدهها و...
احمدی علاوه بر رمان پاییز گرم که قسمتهایی از آن را تقدیم شما میکنیم، مجموعه داستان قبل از عبور و رمان مثل یک بازی را زیر چاپ دارد.
همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زیادی در خانه¬ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. میخواستند سینا را از رفتن منصرف کنند. اما سینا پایش را توی یک کفش کرده بود که باید برود! مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذیرفت. میگفت باید بداند پدرش کجاست و چه بلایی به سرش آمده است. مردها میگفتند: «میروی گم و گور میشوی, آواره شهر میشوی. شهر که جای بچهها نیست!» سینا میگفت پانزده سال دارد و بچه نیست.
ـ من مرد شدهام. یک مرد!
همه خندیدند. جوانها گفتند: «دست بردار آقا سینا، شهر خطرناک است!» اما او گوشش بدهکار نبود.
تا صبح خواب به چشمهای مادر نرفت. به اندازة کافی از غیبت مردش غصهدار بود، حالا اگر پسرش هم میرفت و باز نمیگشت چه؟! از طرفی ته دلش دوست داشت سینا برود. میاندیشید شاید او بتواند پدرش را پیدا کند و یا خبری از او بیاورد.
سینا قول داد با پدر برگردد.
مادرگفت: «آخر چگونه؟ تو از کجا میدانی او کجاست و چه میکند؟»
- میگردم. آنقدر میگردم شاید ردی، نشانی از او پیدا کنم؛ آن وقت با هم برمیگردیم! سینا به چراغ زنبوری که مقابل پنجره بود نگاه کرد و گفت: «مطمئن باش همة خانههای روستا را هم صاحب برق میکنیم.»
زن گفت: «برق! برق! اصلاً این برق بخورد توی سر من!»
ـ یک نفر باید این کار را میکرد یا نه؟
زن گفت: «همین دیگر، اگر نمیرفت، ناپدید هم نمیشد!»
پدر سینا در اجتماع مردم روستا که در میدانگاهی وسط روستا جمع شده بودند گفته بود: «من میروم دنبال این ماجرا. چرا باید از نعمت داشتن برق و روشنایی محروم باشیم؟» مردم برایش کف زده و تشویقش کرده بودند.
فردای آن روز رفت و دیگر خبری از او نشد! کسی نمیدانست کجاست و چه بلایی به سرش آمده است.
سینا بقچهاش را از مادر گرفت و راه افتاد. صبح زود، در تاریک روشنی آسمان خیلی از مردم روستا برای بدرقه او آمده بودند. همه سفارش میکردند مراقب خودش باشد. نه تنها در آن ساعت، حتی در ساعتهای دیگر روز هم ماشین به آنجا نمیآمد. باید تا ابتدای جاده که کیلومترها فاصله داشت پیاده میرفت.
سینا شتابان پیش میرفت. گاهی قدمهای بلند و تند برمیداشت. خسته که میشد قدری آهستهتر میرفت و دوباره شتاب میگرفت. نگران پدرش بود. مادرش هر روز در کنج خانه زانوی غم در آغوش میگرفت و ساعتها توی خودش فرومیرفت. سینا خیلی وقتها متوجه قطرههای پنهانی اشکهای مادر بود. تنها کاری که از دست او بر میآمد، این بود که به جستجوی پدر برود.
دکلهای بزرگ برق توی خیابان او را در خیالهایش غرق کرده بود. دکلها را یکی یکی پشت سر میگذاشت، و باز ادامه میداد. در خیال خودش آن قدر رفت و رفت تا مقابل آخرین دکل برق که ساختمان بزرگی بود، ایستاد. وارد حیاط ساختمان شد. همه بِرّ و بِر او را نگاه میکردند. خواست بگوید مگر بچهای به شکل من تا به امروز ندیدهاید که این طور زل زدهاید به یک بچه روستایی؟ نشانی اتاق رئیس را پرسید. کسی به او جواب نداد. خودش رئیس را پیدا کرد. مشکل مردم روستا را به او گفت. رئیس گفت برگرد به روستایتان. فردا به آنجا میآییم و پس فردا هم برق به روستایتان میکشیم.
سینا احساس کرد رئیس سر به سرش گذاشته است. اما آقای رئیس خیلی جدی گفت: «سه روز بعد صاحب برق میشوید.»
سینا دستش را به سوی او دراز کرد. تشکر کرد و گفت: «ما همه بیصبرانه منتظر آمدن شما هستیم.»
از آنجا که بیرون میآمد یاد پدرش افتاد. حتماً او هم به آنجا آمده بود. شاید رئیس برق پدرش را میشناخت. دو باره برگشت. نشانیهایی از پدرش را به رئیس گفت:
ـ من او را ندیدهام.
سینا با دلی پر از غم، اما امیدوار حرکت کرد. هنوز خیلی نرفته بود که از خیالات بیرون آمد. به چند قدمی اولین دکل برق رسیده بود. ایستاد و رد دکلها را با چشمهایش دنبال کرد. راه به نظرش خیلی طولانی آمد. به رفتنش ادامه داد. باید زودتر به جاده میرسید و سوار ماشین میشد و به تهران میرفت. اداره برق تهران اولین جایی بود که باید برای جستجوی پدرش میرفت. حتماً در آن جا او را دیده بودند و از او خبر داشتند.
***
سینا خسته و کوفته پرسان، پرسان کوچه دیگری را هم پشت سرگذاشت. چند دانش آموز از مدرسه بر میگشتند، سینا ایستاد و با حسرت رفت و آمد بچه ها را تماشا کرد. اندیشید کاش او هم یکی از آن ها بود! تا کلاس پنجم خوانده بود. مدرسه روستایشان فقط تا کلاس پنجم داشت. فکر کرد چرا همه چیز باید مال بچههای شهر باشد؟ ماشینهای خوب، خیابانهای تمیز، مدرسههای بزرگ، آب و برق! اما آنها چه داشتند؟ شب توی تاریکی مینشستند. باید با هزار بدبختی توی چراغ گرد سوز یا زنبوری نفت میریختند و آن را روشن میکردند.
بوی آزار دهنده چراغ سرشان را درد میآورد. آن جا، هر خیابان، دهها چراغ برق داشت. حتی در روز هم بعضی از مغازهها لامپ روشن کرده بودند. سینا همچنان بچه¬ها را تماشا میکرد. قدری که پیش رفت مقابل مغازهای ایستاد و به اجناس داخل مغازه خیره شد. در مقابل مغازه بعدی سرش را تا شیشه جلو برد. دست هایش را به دو طرف سرش چسباند و از پشت ویترین به درون خیره شد! اما با اعتراض صاحبان مغازهها روبه رو شد. مقابل یک نانوایی ایستاد. نانی خرید و به دندان کشید. کمی جلوتر مقابل مغازهای شیر آب بود. به طرف آن رفت و قدری آب خورد تا نانی که در گلویش گیر کرده بود، پایین برود. دلش سخت گرفته بود.
نمیدانست شب کجا برود. باز هم باید بر میگشت مقابل همان مسجدی که شب گذشته خوابیده بود، یا به نقطهای دیگر میرفت؟! روز خسته کنندهای را تا آن ساعت سپری کرده بود. در چند خیابان از آدمهای مختلف دربارة پدرش پرسیده بود: «مردی قد بلند، چهار شانه، سفید رو و خندان!» آدمها اظهار بیاطلاعی میکردند. وقتی گفت آمده است برای روستایشان برق بگیرد، همه خندیدند! سر به سرش گذاشتند و آخر سر هم گفتند: «چه پسر خوبی! هم میخواهد برق بگیرد، هم پدرش را به خانهشان برگرداند!»
سینا هنوز نانش را کاملاً نخورده بود که متوجه دویدن چند مرد و نوجوان به سمتی از خیابان شد. توجه مردم به آنها بود. مردها و نوجوانها بلند بلند چیزهایی میگفتند و میرفتند. مشتهایشان رو به هوا بود. سینا نفهمید موضوع چیست. مقابل یک خواربار فروشی ایستاد. پسری هم سن و سالش آن جا بود. سینا گفت: «آن ها چرا میدویدند؟» پسر خندید و گفت: «اهل کجایی داداش؟!»
سینا گفت: «فرقی میکند؟»
پسر گفت: «مثل این که تو باغ نیستی!»
سینا گفت: «باید باشم؟ اصلاً یعنی چی؟!»
پسر گفت: «این کارها دیگر عادی شده. از این اتفاق ها هر روز در اینجا پیش میآید.» ادامه داد: «تو یعنی تا امروز توی تظاهرات بر علیه شاه شرکت نکردی؟»
سینا گفت: «برای چی؟»
پسر دریافت سینا از همه این ماجراها بیخبر است. موضوع را کش نداد. به درون مغازه رفت. سینا به راهش ادامه داد. باید میرفت دفتر برق منطقه را پیدا میکرد. مردی نشانی اداره برق را به او داده بود. سینا پرسیده بود: «یعنی جواب میدهند؟»
مرد گفته بود: «برو با خودشان حرف بزن.»
سینا نمیدانست به کدام سمت برود. خیابانها و کوچهها زیاد بودند. فکر میکرد اگر بخواهد به مکان شب گذشتهاش برگردد، راه را پیدا نخواهد کرد. پس مهم نبود سر از کجا و کدام خیابان در آورد، جلوتر، از صاحب مغازهای نشانی اداره برق را پرسید. مرد چیزهایی گفت. نفهمید بالاخره کجا باید برود. از مغازه بیرون آمد. در آن حال، دلتنگی شدیدی به سراغش آمد، هر چه جلوتر میرفت دلتنگتر میشد، مخصوصاً که در هر کوچه و خیابان میشنید شهر هر روز نسبت به روز قبل ناامنتر میشد، اگر این طور پیش میرفت، معلوم نبود چه اتفاقهایی خواهد افتاد، توی کوچه روبه رو چند نوجوان دور هم جمع شده بودند. بچهها چند عکس را روی تکههای چوب چسبانده بودند. سینا که به آنها رسید، یکی از بچه ها گفت: «میآیی کمک؟»
- کمک چی؟
- این چوبها را بکوبیم به این یکی. میخواهیم برای راهپیمایی آمادهشان کنیم.
سینا یاد حرفهای نوجوانی افتاد که چند خیابان جلوتر دیده بود.
چند عکس لوله شده در کنار قاب عکسها روی زمین بود. یکی از پسرها عکس را باز کرد. سینا تا آن روز صاحب عکس را ندیده بود. یکی از پسرها گفت: «عکس قشنگی است، نه؟»
دومی گفت: «از کجا آوردیش؟»
پسر خندید و گفت: «یک راز است. نباید کسی بداند.»
دومی دهانش را به طرف گوش پسر اول برد و گفت: «حالا بگو، قسم میخورم به کسی نگویم.»
پسر با نگاهی به این سو و آن سو، گفت: «داییام از دانشگاه آورده است. استادشان داده. او دکتر است. میگویند در پخش عکس و اعلامیه خیلی نقش دارد.
سینا نمیدانست آن ها دربارة چه چیزی حرف میزنند؟
پسرک که عقب تر آمد، آن یکی با خنده و صدای بلند گفت: «پسر عجب دل و جرأتی.»
دومی گفت: «میگویند دل شیر دارد، نترس است.»
و رو به سینا گفت: «میخواهی یکی، دوتا از این عکسها را ببری توی محلهتان پلاکارد درست کنی؟»
- پلاکارد؟
پسر گفت:«آره، پلاکارد، برای راهپیمایی.»
سینا آه عمیقی کشید و گفت: «میدانی تا محله ما چقدر راه است؟»
- ها، چه قدر؟
- ساعتها طول میکشد، آن هم با ماشین.
پسر دوم خندید و گفت: «شوخی میکنی.»
- ما توی روستا زندگی میکنیم.
اولی گفت: «پس اینجا چه میکنی؟»
- آمدهام دنبال پدرم. شما نمیدانید ادارة برق کدام طرف است؟ یکی از بچهها گفت: «میخواهی چه کار؟»
ـ پدرم پنج ماه پیش آمد دنبال برق برای روستایمان، اما دیگر برنگشت.
- بچه ها خندیدند.
یکی گفت: «پسر،یعنی شما چراغ نفتی روشن میکنید؟»
دیگری گفت: «نمیشود باور کرد.»
سومی گفت: «یعنی پدرت گم شده؟!»
سینا گفت: «هیچ کس نمیداند او کجاست.»
بچه ها به همدیگر نگاه کردند، یکی در گوش دیگری گفت:«نکند بنده خدا توی راهپیمایی چند روز پیش طوری شده باشد؟»
دومی گفت:«زبانت را گاز بگیر بچه.»
سینا گفت:«یعنی ممکن است اتفاقی برای پدرم افتاده باشد؟»
یکی از پسر ها گفت: «لابد او را گرفتهاند؟»
دیگری گفت: «آخر این روزها توی هر کوچه و خیابان بگیربگیر است.»
سینا گفت: « برای چه؟»
یکی از بچه ها گفت: «به خاطر تظاهرات. آتشسوزیهای توی خیابانها را نگاه کن. نمیبینی بعضی بانکها چهطور سوختهاند؟ یا لاستیکهایی را که گاهی وسط خیابانها آتش میزنند برای تو معنی ندارند؟»
سینا گفت: «می¬دانید، روستا با شهر خیلی فرق¬ها دارد. ما از خیلی چیزها بیخبریم! نه برق داریم ، نه آب داریم.»
یکی از بچه ها گفت: « پس چه کار میکنید؟»
سینا گفت: «چشمه داریم . با سطل یا کوزه از چشمه آب میآوریم.»
دیگری گفت: «شبها چه کار میکنید؟ برق نباشد میدانید یعنی چه؟»
سینا گفت: «خوب پدر بیچارة من هم حرص همین چیزها را میزد. آمد شهر ببیند چه خاکی باید توی سرمان بریزیم که این قدر بدبخت نباشیم، اما برنگشت!»
یکی از بچهها گفت: «و احتمالا یک دندگی کرده و آقا را بردند زندان.»
یکی دیگر گفت: «بابا این چه مزخرفاتی است تحویل بچه مردم میدهید؟ نگران میشود.» و ادامه داد: «ان شاالله پیدا میشود، نگران نباش.»
یکی از بچهها گفت: «یعنی چه نگران نباش! چرا وعده الکی میدهی؟ لابد دستگیرش کردند دیگر.»
ادامه داد:«بهتر است بروی اوین، طرفهای اوین درکه.»
سیناگفت: «برای چه بروم؟ چرا آن جا؟»
یکی از بچهها گفت: «بابا این پسر میگوید اهل روستا است. چه میداند اوین کجاست؟»
دیگری گفت: «این که کاری ندارد، من نشانی دقیق آن جا را برایش میگویم.» و ادامه داد: «ببین.... راستی، اسمت چی بود؟»
- سینا
- سینا جان از این جا میروی میدان شاه رضا !
- شاه رضا کجاست؟
بچهها خندیدند. یکیشان گفت: «میدان شهیاد را بلدی؟ همان که دورش چمنکاری است، و گلکاری شده. یک میدان خیلی بزرگ است که وقتی مسافرها به تهران میآیند بهشان خوش آمد میگوید.»
سینا میدان را به یاد آورد. پسر ادامه داد: «آفرین. از آن جا باید بروی به طرف شمیران. نرسیده به شمیران توی اتوبان یک هتل است. یک هتل خیلی بزرگ. از کنار آن باید بروی درکه.» خیلی طول کشید تا پسر حالی سینا کرد که از کجا به کجا برود. اما سینا نمیدانست چرا باید به آنجا برود.
- برای اینکه احتمالاً پدرت را توی راهپیمایی گرفتند و بردند زندان.
سینا گفت: «باور نمیکنم. پدر من خیلی آدم بیآزاری است. کاری به کار کسی ندارد.»
- مگر نگفتی آمده بود حقتان را بگیرد؟
- من این طوری گفتم؟
- خوب مگر نمیگویی برق و آب ندارید؟!
- بله
- این یعنی اعتراض دیگر! کسی هم که اعتراض کند، میدانی که با مرام بالاییها سازگار نیست! به آقایان برمیخورد. طرف را خرابکار به حساب میآورند و مخالف رژیم! برای همین، آدمهای اینطوری را دستگیر میکنند و به زندان میاندازند. یکی از این زندانها هم توی اوین است.
یکی از بچهها گفت: «برو خدا را شکرکن آنجا باشد. مگرنه زندانها که یکی دوتا نیست.»
ناگهان یکی از بچهها که با میخ عکسی را روی چوب محکم میکرد، با صدای بلند فریاد زد: «آخ!»
خون از انگشتش فوران زد. با چکش روی انگشتش کوبیده بود. سینا از صدا جا خورد. یکی از بچهها رفت و قدری دوا گلی از خانهشان آورد. دیگری دستمالی را از جیبش درآورد و انگشت پسر را بستند. سومی رو به سینا گفت: «بهترین کار همین است، بروی و آنجا مقابل زندان از نگهبانها بپرسی. شاید از پدرت خبر داشته باشند.»
سینا کمی فکر کرد و گفت: «باید اول به اداره برق بروم.»
- چرا؟
- خوب، تا اینجا آمدم میخواهم ببینم بالاخره برای روستای ما برق میکشند یا نه؟
بچهها باز خندیدند. یکیشان گفت: «بنده خدا فکر کردی به همین سادگیهاست؟ تازه برای روستا که از اینجا نمیشود برق کشید! باید از دکلهای توی بیابان ها بکشند.»
یکی از بچهها گفت: «خوب میتوانند که راهنماییاش کنند، نمیتوانند؟»
بعد نشانی ادارة برق را به او داد و گفت اگر کارش طول کشید، بهتر است پیش آنان برگردد.
دیگری گفت: «راستی توی تهران کجا میمانی؟جایی کار میکنی؟»
- شبها کجا میخوابی؟
- حتماً فک و فامیل زیاد داری؟
سینا گفت: «هیچکس! جایی هم کار نمیکنم!»
بچه ها تعجب کردند. دلشان به حال این پسرک روستایی سوخت.
دو نفرشان بلند شدند و به بقیه گفتند کار پلاکاردها را آنان تمام کنند.
آنها میخواستند با سینا به اداره برق بروند. یکیشان گفت: «بهتر است امشب هم بیایی خانه ما بمانی.»
دیگری گفت: «فردا صبح هم میروی زندان برای پیدا کردن پدرت.»
سینا از بچهها تشکر کرد. گفت تنها میرود. بهتر است آنها به کارهایشان برسند. ادامه داد: «شاید دوباره برگشتم.» دلش میخواست در راهپیمایی که بچهها میخواستند بروند او هم باشد.
محسن، یکی از بچهها همراه سینا از آن جمع بیرون آمد. گفت:«ممکن است نتوانی ادارة برق را پیدا کنی، من با تو میآیم.»
سینا نمیخواست محسن با او بیاید. اما او توی شهرغریب بود و ناآشنا! محسن گفت: «فکر نکن وقت من گرفته میشود یا درس و مشق دارم، نه، این طور نیست. همه تکالیفم را انجام دادم و بیکار بیکار هستم. خوشحال میشوم به یک دوست جدید کمک کنم.» آن دو از چند کوچه و خیابان گذشتند. سینا گفت:«اگر نمی آمدی حالا حالاها گیج و سر در گم بودم.»
محسن گفت: «هنوز که نرسیدیم, خیلی مانده». بعد از چند خیابان به ادارة برق منطقه رسیدند. مقابل ادارة برق, سینا گفت: «بهتر است تنها بروم». محسن گفت: «من هم این طور فکر میکنم . بهتر است خودت بروی».
***
سینا به نگهبان گفت که میخواهد پیش رئیس آن جا برود. مرد گفت: «رئیس تشریف ندارد.» و ادامه داد: «چه کار داری؟»
سینا گفت: «با خودش کار دارم.» مرد سینا را پیش یکی از کارمندها فرستاد. هر چه سینا توضیح میداد، انگار مرد در باغ نبود. جوابهای سربالا میداد, حتی سینا را مسخره کرد. فکر میکرد برق مال پدر آقاست، و درست نیست که با وجود داشتن هزاران مشکل در شهرها که هر روز ساعتها قطع برق دارند، به روستاها برق بکشند. سماجت سینا موجب شد مرد بگوید: «برو بچه جان! برو خدایت را شکر کن به گفته خودت یکی دو تا گاو و گوسفند دارید، برو محکم بچسبید بهشان و آنها را نگه دارید.»
سینا گفت: «ببخشید آقای محترم، چه ربطی دارد به اینکه ما درخواست برق برای روستایمان داریم؟!» بعد که مرد ماجرای آمدن پدر سینا را دریافت، گفت: «همین دیگر، همین گیر دادنها، طلبکار بودنها آدمها را ممکن است گرفتار دردسر کند.» و ادامه داد: «پدرت هم یک دنده است نه؟»
سینا گفت: «نه! آدم خوبی است. همیشه نگران بقیه آدمهاست.»
مرد گفت: «بیخود! هیچ کس نباید نگران دیگری باشد، بهتر است هرکس به فکر خودش و خانواده خودش باشد.»
سینا گفت: «خوب همین دیگر! او هم به فکر ما بود. یعنی خانوادهاش، که آسایش داشته باشیم، برای همین آمد دنبال برق.»
مرد حوصله صحبت بیشتر از آن را نداشت. از پشت میزش برخواست. خطاب به چند نفری که پشت میزهایشان بودند گفت: «مسخره نیست؟»
در همان حال برق اتاق قطع شد. مرد خندید و گفت: «بفرما پسر جان! دیدی این جا که تهران است هزار جور مشکل برق دارد. آن وقت شما میخواهید صاحب برق بشوید؟» و بلند بلند خندید همکارانش نمیدانستند موضوع از چه قرار است. پسر دیگر نایستاد و از آنجا بیرون آمد. احساس میکرد بیهوده آمده است. با خود گفت: «مگر ما چه از اینها کمتر داریم؟ یعنی خون اینها رنگینتر از ماست؟! چرا همه چیز باید مال شهریها باشد؟»
هنوز پایش را از راهرو ساختمان بیرون نگذاشته بود که مردی از اتاقی بیرون آمد. با دیدن پسرک روستایی در آنجا تعجب کرد. لحظاتی خیره خیره او را نگاه کرد و گفت: «ببینم پسر جان دنبال کسی میگردی؟»
سینا گفت: «ها، بله. پدرم را گم کردم.»
- پدرت را؟ کجا؟
- توی شهر! آمده بود برای دهمان برق بگیرد، دیگر برنگشت!
سینا ماجرای آمدن پدرش را برای مرد تعریف کرد. حرفهای سینا توجه مرد را جلب کرد. سینا را به اتاقش برد و گفت: «حالا همه چیز را به طور کامل برایم تعریف کن.»
سینا گفت: «بیفایده است هیچ کس کاری از دستش برنمیآید. معلوم نیست کجا رفته.»
مرد بیرون رفت و با یک استکان چای داغ برگشت. گفت: «چند وقت است داری دنبالش میگردی؟»
- دو، سه روز است که به تهران آمدهام، خیلی نیست.
- پدرت چه؟ او کی آمده؟
سینا گفت: «پنج، شش ماه پیش.»
- توی این مدت هیچ نامهای، تلفنی از او نداشتید؟ سینا خندید. گفت: تلفن؟ به کجا باید تلفن میزد؟»
مرد گفت: «چه میگویم؟! شما هنوز برق ندارید، من از تلفن حرف میزنم!»
سینا یاد محسن افتاد. گفت باید بروم.
مرد گفت: «امیدوارم پدرت را پیدا کنی. روستایتان هم انشاء الله یک روز صاحب برق میشود.»
سینا گفت: «چگونه؟»
مرد نگاهی به قاب عکس روی دیوارکرد و گفت: «اناشاءالله این گور به گور شدهها که از کشور رفتند، آن وقت.»
سینا گفت: «شاه؟»
مرد گفت: «آفرین پسرم، درست حدس زدی.»
سینا یاد حرفهای بچهها افتاد که در خیابان به هم میگفتند. گفت: «اگر به روستایمان برگردم به مردم می¬گویم در تهران چه اتفاقهایی میافتد که آنها بیخبرند.»
مرد گفت: «امیدوارم همه مردم ایران، هر کجا که هستند به حق و حقوق واقعیشان برسند.» و بعد از آه عمیقی که کشید گفت: «البته اگر خدا بخواهد و امام خمینی بیاید.»
حرفهای سینا و مرد کمی دیگر ادامه داشت.
بیرون از ساختمان حوصلة محسن حسابی سر رفته بود. از طرفی نگران سینا بود. فکر میکرد اتفاقی افتاده است.
سینا داشت بیرون میآمد. محسن با خوشحالی به طرف او رفت و گفت: «خوب، چی شد؟»
- هیچی.
- از پدرت خبر داشتند؟
- نه بابا! ولی با آقایی آشنا شدم. میگفت شاید پدرم گرفتار ساواکیها شده، یا توی راهپیماییها دستگیرشده است, گفت ماههای گذشته خیلیها را بیگناه گرفتند و زندان بردند.»
این حرفها سینا را مصمم کرده بود برود و در زندانها دنبال پدرش بگردد. یک فکر دیگر هم داشت. برود پیش وزیر برق. سادگی سینا آن مرد را به خنده وا داشته بود. مرد به سینا گفته بود دعا کند همه چیز زیر و رو بشود. شاه برود و آقای خمینی بیاید. در آن صورت حتماً وزیرِ آقای خمینی به فکر مردم روستاها خواهد بود. سینا اندیشید اگر یک وقت شاه دیوانه شود، حتماً همه آدمها را میکشد، ارتش او شهرها را خراب میکند.
با حرفهای آن مرد اشتیاق سینا برای تظاهراتی که دوستان محسن میخواستند انجام بدهند، بیشتر شده بود.
سینا خطاب به محسن گفت: «میخواهم با شما باشم. من هم بیایم تظاهرات.»
محسن دست او را گرفت و گفت: «بهتر است برگردند پیش بچه ها.» سینا گفت یک چیزی را فراموش کرده است. میخواست نشانی دفتر وزیر را از آن مرد بپرسد. سینا دوباره برگشت. این بار قبل از اینکه از آن جا بیرون بیاید مرد دربارة مکان اقامت سینا پرسید و اینکه چه میخورد و کجا میخوابد؟ سینا همه چیز را به او گفت. مرد بعد از قدری سکوت گفت: «فردا یک سری به من بزن.» میخواست با رئیس آنجا برای اقامت موقت سینا حرف بزند. مرد گفت: «به یک نفر آبدارچی هم احتیاج داریم.» سینا هر لحظه امیدوارتر میشد و احساس میکرد خدا او را تنها نگذاشته است.
سینا از مرد خداحافظی کرد. گفت فردا به دیدنش میآید. با داشتنکار و جایی برای ماندن بهتر میتوانست به جستجوی پدرش برود.
در راهپیماییها هم میتوانست شرکت کند. شاید راهی هم برای رفتن پیش وزیر برق پیدا میکرد. محسن با شنیدن این حرفها خوشحال شد. گفت او هم کمک میکند و از سینا خواست شب در خانه آنها بماند. سینا نپذیرفت. گفت بهتر است پیش بچهها بروند و در آماده کردن وسایل راهپیمایی کمک کنند.
پائیز گرم
نویسنده: حسن احمدی
ناشر: روزنامة همشهری
با حمایت: سازمان تبلیغات اسلامی
طرح جلد: آرزو یزدانی و ستاره یزدانی
شمارة کتاب: 66
تاریخ انتشار: 30/3/1387
شمارگان: 400 هزار نسخه