این فرزند فرخنده، کودکی را در روستا میگذراند، و تحصیل و دانشآموزی را از قزوین آغاز میکند، مقدّمات و ادبیات عرب را از محضر اساتید آن دیار فرامیگیرد، آنگاه به فقهآموزی و اصولدانی پرداخته و در محضر حاج ملا علی طارمی و آخوند ملا علیاکبر ـ دو فقیه عالیقدر محل ـ شاگردی میکند. فلسفة اشراق و مشّاء را نزد عالم و عارف و متألّه بزرگ، آیتالله سیّد موسی زرآبادی قزوینی میآموزد.
وی برای تکمیل مدارج علمیبار سفر میبندد، و رهسپار اصفهان میگردد، به محضر مرحوم کلباسی و فشارکی ـ که دو استوانة فقه شیعه بشمار میرفتند ـ بار مییابد و کسب علم میکند و دیگربار به وطن باز میگردد، و چندی در وطن میماند تا اینکه در گذر زمان با شنیدن وصف حوزة علمیة مشهد ـ که در آن روزگار سرآمد حوزههای علمی ایران بشمار میآمد ـ سرشت دانشپژوهی و روح حقیقتجویی, وی را به مهاجرت به این سامان وادار میسازد, پس دوباره، بار سفر بسته و شهر و دیار خویش را در جستجوی دانش ترک میگوید؛ و خود را به این کانون بزرگ معرفت میرساند.
در مشهد، از محضر عالمان برجستة این دیار استفاده کرد و به درس اساتیدی چون: آیتالله حاج آقا حسین قمی, آیتالله میرزا محمّد آقازاده خراسانی (فرزند آخوند ملا محمّدکاظم خراسانی، صاحب کفایه) و آیتالله آمیرزا مهدی اصفهانی حاضر شد و بهرههای فراوان برد، و کسب کمال نمود. وی از دو استاد خویش میرزا محمّد آقازاده خراسانی و میرزا مهدی اصفهانی اجازة اجتهاد دریافت کرد؛ که زعیم روحانیت شیعه، حضرت آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی(ره) در حاشیة آن اجازه چنین نگاشته است:
صَدَرَ عَن اهلِه فی محلِّه (این اجازه اجتهاد) از شایستگان صادر شده و به شایستگان رسیده است.
پس از دوران علمآموزی و دستیابی به مدارج کمال، در حوزة علمیة مشهد در دو مدرسة فاضلخان و نوّاب به تدریس و تربیت طلاب جوان و روحهای عاشق و شیفته پرداخت و چنین شاگردانی تربیت کرد:
ـ مقام معظم رهبری حضرتآیت الله خامنهای (مدّ ظله العالی)
ـ آیتالله سیّد علی سیستانی
ـ آیتالله عبّاس واعظ طبسی
ـ استاد علامه محمدرضا حکیمی
ـ استاد محمّدتقی شریعتی
ـ آیتالله سیّد جعفر سیدان
ـ استاد کاظم مدیر شانهچی
ـ دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی
ـ دکتر محمود مهدوی دامغانی
ـ دکتر جعفر جعفری لنگرودی
ـ پروفسور عبدالجواد فلاطوری
ـ آیتالله حاج میرزا مهدی نوقانی
ـ آیتالله ابوالقاسم خزعلی
ـ آیتالله میرزا حسن صالحی
ـ آیتالله محمّد واعظزاده
ـ استاد محمد حکیمی و...
شاید بتوان گفت هر آن کس، در آن روزگار در حوزة علمیمشهد در جستجوی دانش بوده؛ به محضر حضرت شیخ رسیده و بهرهها برده است. تأثیر درس استاد و رفتار و کردار وی بر شاگردان چنان بوده که تا این روزگار به یادگار مانده و هر یک به مناسبتی از ایشان یاد کردهاند و به توصیف این شخصیت بزرگ و وارسته پرداختهاند.
حضرت آیتالله خامنهای در سخنرانی 11 تیرماه 1364 در مراسم دیدار با امام جمعه و جمعی از مسئولان قزوین از استاد خویش بدینگونه یاد میکنند: مرحوم آقا شیخ هاشم بسیار برای ما محبوب بود. عالمیبود بسیار سنگین، متین، خوشبیان، اهل معنی و زاهد و بیاعتنا به دنیا، در عین حال بسیار روشنفکر. آن زمان که اهل علم، اهل روزنامهخوانی و مجلهخوانی و این چیزها نبودند ایشان مرتّباً مجلاّت مختلف را میگرفت و در جیبش میگذاشت، بطوری که کاملاً دیده شود و با آن محاسن سفید خیلی مرد بزرگی بود.
استاد علاّمه محمّدرضا حکیمیدر وصف استاد چنین مینویسد: حاج شیخ هاشم قزوینی، نمونة برجستة یک عالم دینی و یک روحانی اسلامیواقعی بوده، مردی خردمند، وارسته، متواضع، هوشیار، متعهّد، شجاع، روشنبین، و بیزار از عوامفریبی و انحطاطپراکنی و ارتجاعگرایی.
و دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی نیز دربارة شخصیت حضرت استاد چنین میآورد: لازم به یادآوری نیست که در زندگی من، بعد از پدرم... چند نفر بودهاند که بیشترین تأثیر را داشتهاند. و یکی از مهمترین ایشان، مرحوم آیتالله حاج شیخ هاشم قزوینی است، که علاوه بر فقه و اصول، عملاً به ما آموخت که از تنگنظریهای قرون وسطایی بدر آییم، و در یادگیری و دانشاندوزی مرزهای تعصّب را بشکنیم.
من توفیق سالها شاگردی ایشان را داشتم و در درسهای رسائل و مکاسب و کفایه و خارج اصول ایشان همواره حاضر بودم. با همة جوانی و خامی، به اتکای مختصر ذوق و هوشی که داشتم، تمایز او را از اقرانش بخوبی احساس میکردم... هرگز فراموشم نمیشود که در بعضی ایّام که ایشان نیمساعتی دیرتر میرسید، من که نوجوانی بودم و ـ علیالتحقیق کمسالترین شاگرد حوزة درس ایشان ـ با چه اشتیاقی در مسیر آمدنش قدم میزدم، و از مدرسه نوّاب تا سرِ کوچة منزلش و گاه به داخل کوچه تا نزدیکیهای منزل او، با دلنگرانی بسیار میشتافتم، و وقتی از دور آمدنش برایم مسلّم میشد، آرامش خاطری در خود احساس میکردم... ذهن باز و خاطر تند و تیز او و حاضر جوابیش در میان استادان عصر بیمانند بود... غالباً در مباحث فقهی و اصولی مثالهایی از مسائل روز میآورد، تا از کلیشه شدن ذهنِ طالبانِ علم جلوگیری کند.
حضرت استاد نه تنها در قلمرو علوم حوزوی سرآمد بود، بلکه به مسائل زمان و حوادث روزگار نیز آگاه بود. چون برخی در گوشة مدرسه خویش را محدود نمیکرد، و در عرصههای گوناگون زندگی مسلمانان و مسائل اسلامی، گام مینهاد، و طبق ضرورتهایی که پیش میآمد، و ستیزهگریهایی که با اسلام میشد، شجاع وبیباک میایستاد و در این راستا از هیچ اقدامیدریغ نکرد؛ و به صراحت به اظهار نظر میپرداخت و طلاب و دانشپژوهان خود را نیز آگاه میساخت؛ و گاه از برخی رفتارها بازشان میداشت.
یکی از شاگردان استاد چنین میگوید: پانزدهم بهمن روزی بود که شاه معدوم از سوء قصدی گریخته بود. در آن روزگار، چاپلوسان درباری چنین رسم کردند که در این روز مجالس دعایی برپا کنند، برای سلامتی شاه و به شکرانة نافرجامیاین سوء قصد. از این رو همه ساله در مسجد گوهرشاد نیز مجلسی برگزار میشد، و واعظ معروف آن زمان که اکنون فراری است، سخنرانی میکرد، و برخی آقایان که وابستگی به دربار داشتند، یا برای گرهگشایی از کار مردم، خود را چنین وانمود میکردند، شرکت میجستند، و برخی از طلاب سادهدل و بیتشخیص، یا بیهویت و بیشخصیت که از روحانیت تنها لباسش را بر تن داشتند، نیز در این مجلس حضور مییافتند.
در یکی از آن سالها که چنین مجلسی برگزار شده بود، حضرت استاد روز بعد در جلسة درس، با کمال صراحت و بیم ناشناخته چنین فرمود: ای طلبهها! شاه برای شما چکار کرده است که در مجلس دعای او شرکت کردید؟! برخی بزرگترها اگر شرکت نکنند آنان را، پخ پخو میکنند. و آنگاه که این مَثل مشهدی را بر زبان راند، انگشت خویش را بر گلو نهاد. به این معنا که آنها را میکشند، و برای تقیه و حفظ جانشان چنین میکنند، لیکن شما چرا شرکت کردید؟!
وی در مسائل سیاسی مهم روزگار خود شرکت فعال داشت. در جریان حادثة مسجد گوهرشاد در شمار مجتهدینی بود که پیش از این حادثه در منزل مرحوم آیتالله سید یونس اردبیلی حضور یافتند و در تصمیمیشجاعانه به رضاخان تلگراف زدند و کشف حجاب را به دست او محکوم کردند و این شد که در صبح روز یکشنبه 12 ربیعالثانی 1314 هـ.ش به همراه دیگر امضاءکنندگان آن نامه، آیات و حجج اسلام: سید یونس اردبیلی، سید هاشم نجفآبادی، سید علیاکبر خویی (پدر آیتالله خویی)، حاج میرزا حبیب ملکی، سیّد علی سیستانی (جدّ آیتالله سیستانی)، شیخ آقا بزرگ شاهرودی، شیخ علیاکبر آشتیانی و سید عبدالله شیرازی بازداشت و تبعید شدند.
ایشان تا پایان دولت رضاخان در تبعید بودند, و پس از شهریور 1320 با توصیة حضرت آیتالله میرزا مهدی اصفهانی و درخواست عدهای از فضلا و علما به مشهد بازگشتند و تا پایان عمر شریف خویش به تدریس و تربیت طلاّب جوان پرداختند.
استاد بزرگ آیتالله شیخ هاشم قزوینی سرانجام در روز 20 ربیعالثانی 1381 هـ.ق, 22 مهر 1339 هـ.ش درگذشت و جنازهاش در راهرو رواق دارالضیافه حرم مطهر رضوی واقع در سمت راست ایوان طلایی صحن آزادی ـ که در حال حاضر کفشداری شماره 7 میباشد ـ به خاک سپرده شد.
رحلت استاد، شیفتگان و شاگردان وی را در غمیجانکاه فرو برد، چرا که استاد مهربان و مربی بزرگی را از دست دادند. یکی از این شاگردان دلسوخته, دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی, در سوگ استاد خویش چنین سرودهاند:
مروز بامداد، هراسان بود
گیسوی آفتاب پریشان بود
میخواست، شمع صبح برافروزد
دست سپیده، خسته و لرزان بود
و آن روشنایی صبحدم آفاق
مشرق نبود، چاک گریبان بود
در هر کرانی از افق مشرق
اندوه بیکرانه نمایان بود
انبوه سایهگستر اندوهش
در سوگ آفتاب خراسان بود
آنکو درفش بارقة فضلش
برآسمان علم چو کیوان بود
آموخت فرق باطل و حق ما را
رمز آشنای معنی فرقان بود
گاه ستیز در ره حقجویی
یکتا مبارز صف میدان بود
در ملک زهد و کشور استغنا
بیتاج و تخت، حاکم و سلطان بود
آن مشعل هدایت انسانی
بنیاد فخر کشور ایران بود
تنها نه افتخار تبار ما
بل افتخار دودة انسان بود
نارَد چنو، زمانه، به صدها قرن
زیرا سرآمد همه اقران بود
اکنون میخواهم بخشی از خاطرات حضرت استاد را بازگو کنم که هر یک بگونهای درسآموز علمدوستان و حوزویان و دانشگاهیان است.
فنای در علم
اصفهان، آن سال را به سختی گذراند. قحطی بود و مردم، پیر و جوان، زن ومرد، از گرسنگی گروه گروه میمردند. من (استاد جلالالدین همایی) و تعدادی ازطلاب مدرسة نیماورد، با گرسنگی و قحطی دست و پنجه نرم میکردیم و کوشا و خستگیناپذیر به دانشاندوزی و علمآموزی مشغول بودیم. همه چیز را از یاد بردهبودیم و متوجّه هیچ اتّفاقی در اطراف خود نبودیم. همانند اصحاب صُفّه، شب را به روز میآوردیم و روز را به شب...
یک روز در مدرسه با رفیق همدرسم مباحثه میکردم ـ که طلبة برجستهای از اهل قزوین (آیتالله شیخ هاشم قزوینی) بود ـ ناگهان حالش دگرگون شد و بیهوش افتاد. هیچ بیماری نداشت و جوانی سالم و با نشاط بود. فهمیدم دردش گرسنگی است و آن را از من پنهان داشته است. با شتاب از جای برخاستم. هرچه در گوشه و کنار مدرسه گشتم که پولی به دست آورم، وجهی نیافتم تا لقمه نانی فراهم کنم. هر کس هر چه داشت، از کتابهای غیردرسی گرفته تا لوازم زندگی همه را فروخته بودند برای خرده غذایی و قوت لایموتی.
از مدرسه خارج شدم و خود را به خیابان رساندم. ناگهان، درگوشة خیابان چشمم به چند برگ کاهوی گِل آلود افتاد. هنوز کسی از خیل گرسنگان شهر آن را ندیده بود. آنها را برداشتم و در جوی آب شستم، و به سرعت خود را به کنار دوستم رساندم. همچنان بیهوش افتاده بود. رنگ رخسارهاش از فرط گرسنگی زرد شده بود.
اندکی از آن برگهای کاهو را در دهانش نهادم؛ بیرمق، با چشمان بسته، بزحمت به جویدن پرداخت. چند برگی را که جوید، دوباره حیات رفته، به او بازگشت.
هنوز برگهای کاهو تمام نشده بود که چشمانش باز شد و با لبخندی، برخاست، نشست، و بیدرنگ روی به من کرد، و انگشت روی خط نهاد و گفت: کجای بحث بودیم؟ و دیگر از آن گرسنگی و بیهوشی هیچ نگفت. چنان بود که گویی هیچاتفاقی نیفتاده است. من نیز خرسند از نتیجة سعی خویش، هیچ اشارهای به آن احوال نکردم و دنبالة بحث را یادآور شدم.
مباحثة ما از همانجا که قطع شده بود ادامه یافت، چنان که گویی هیچ واقعهای در میان نبوده است.
مجسمة اخلاق
بیمار شده بود و در بیمارستان امام رضا(ع) بستری. با دوست عزیز جناب بهبودی به عیادتش رفتیم. صبح شنبه بود. وارد بخش شدیم. در اطاقش را باز کردیم. در اطاق نبود. نگران، پرسیدیم که استاد کجاست. معلوم شد که همان ساعت مرخص شده است. برای خداحافظی با پرستاران به آخر سالن رفته بود. به سراغش رفتیم. تابلوی نقاشی در برابر چشمانمان بود. با آن سیمای روحانی، در میان پرستاران زن و مرد، پیر و جوان ایستاده و نگاهش به زمین دوخته بود. پرستاران دور او را گرفته بودند و گوشة عبایش را میبوسیدند و التماس دعا میگفتند. او از تک تک آنان تشکر میکرد و زحماتشان را پاس میداشت. گویی مجلس اخلاق و ادب در برابر چشمانمان ساخته بودند.
دفاع با تحت الحنک!
روزی برای تدریس به مدرسة نوّاب آمد، چون کمیبه وقت درس مانده بود. در راهرو مدرسه، روی سکوی زیر طاق نشست. و این در روزهایی بود که شهید نواب صفوی مبارزة مسلحانة خود را آغاز کرده بود. و من که دوران جوانی را میگذراندم، تحت تأثیر حرکت او بودم. حضرت استاد را که دیدم، فرصت را مغتنم شمردم و به خدمتش رسیدم و دربارة نواب صفوی و مبارزات مسلحانهاش پرسیدم, دستش را به طرف عمامهاش برد و به تحت الحَنَک عمامهاش اشارهای کرد و گفت: با تحت الحَنَک نمیشود از این دین دفاع کرد و به من فهماند که باید مبارزه کرد و با گوشهنشینی نمیتوان اسلام را پاس داشت.
تکلیفشناسی احساسمند
وارد مَدرَس شد، بر کرسی تدریس نشست و درس را آغاز کرد. کلاس به میانه نرسیده بود که خاطرهای را چنین باز گفت: روزی در مسجد گوهرشاد نشسته بودم، شخصی را دیدم که نماز میخواند یا وضو میگرفت، لیکن نادرست و اشتباه, نزدیکش رفتم و اشتباهش را به او یادآور شدم. در پاسخ گفت: در روستای ما همه اینگونه نماز میخوانند و کسی را نداریم که به ما آموزش دهد.
به او گفتم: میشود من به روستای شما بیایم، و احکام را به شما بیاموزم؟ گفت: نه؟! زیرا خان روستای ما اجازه نمیدهد روحانی به روستا بیاید و به مردم آموزش دهد, هر کس را خودشان بخواهند دعوت میکنند. این را که گفت، هر دو گریستیم و سرانجام هر دو با دلی پر از اندوه از یکدیگر جدا شدیم.
گیوهای بر چشم!
شیخ آقابزرگ تهرانی به مشهد آمده بود. من (علاّمه محمدرضا حکیمی) به محضرش میرسیدم و در خدمتش بودم, روزها به دید و بازدید عالمان مشهد و گفت و گوهای علمی و طلبگی میگذشت.
روزی از من خواست تا به دیدار حضرت استاد شیخ هاشم قزوینی برویم. من به درب منزل ایشان رفتم و خبر دادم که بعد از ظهر، شیخ آقابزرگ به خدمت ایشان میروند. زمان فرا رسید, در خدمت شیخ آقابزرگ به منزل حضرت استاد رفتیم. جلسهای فوقالعاده بود، به گفتوگوی علمیگذشت. تمام شد, برخاستیم که برویم، حضرت استاد جلوتر به راه افتاد به بیرون از اطاق که رسید، خم شد و گیوههای کهنة شیخ آقابزرگ را برداشت، بوسید و بر چشمان خویش گذاشت و سپس درجلو پای شیخ آقابزرگ قرار داد. تواضعی که هرگز از کسی به یاد ندارم و احترام به علم و عالم در مقیاسی بینظیر.
هرکسی درس خارج میخواهد به درس آیتالله میلانی برود مدّتی بود در حوزة علمیة مشهد، درس خارج اصولی وجود نداشت. طلاب جمع شدند و از حضرت استاد درخواست کردند که درس خارج اصول شروع کنند, ایشان پذیرفتند و درس آغاز شد.
چندی نگذشت که آیتالله میلانی(ره) به مشهد آمدند و درس شروع کردند. چند روزی گذشت، حضرت استاد وارد مدرس شد، بر کرسی تدریس نشست و گفت: کتاب بدهید.
تا این جمله را گفت: تمامی شاگردان متوجه شدند که درس خارج به متنخوانی تبدیل شده است. درس که تمام شد استاد به صراحت گفت: هرکس درس خارج میخواهد به درس آیتالله میلانی برود.
و شاگردان خود را به درس عالم دیگری فرستاد و نفسانیت و خودخواهی را زیر پای گذاشت و درس تواضع و اخلاص به شاگردان داد. استادی که شاگرد شد بر کرسی درس نشسته بود. مدرس شلوغ بود و طلاب زیادی به درس حاضر میشدند. درسش پررونق بود.
تازهواردی ناشناس وارد مدرس شد, بر گوشهای نشست, در میانة درس اشکالی مطرح کرد و استاد جواب گفت: درس تمام شد. فردا، دوباره تازهوارد شروع به سؤال کردن و اشکال گرفتن کرد و باز استاد پاسخ گفت. درس تمام شد.
چند روزی بدینگونه گذشت و این شاگرد تازهوارد به نقد و خردهگیری میپرداخت. پس از چند روز، استاد از کرسی درس پایین آمد و دست مستشکل ناشناس را گرفت و بر کرسی تدریس نشاند و گفت: شما به این مقام شایستهتر هستید, شما درس بدهید، و ما شاگردی میکنیم. این مستشکل ناشناس آیتالله میرزا مهدی اصفهانی بود که حضرت استاد، پس از شناخت مقام علمی ایشان، تدریس را تعطیل کرد و سالها به شاگردی ایشان پرداخت و دیگران را نیز به شاگردی ایشان تشویق کرد. اینگونه شد که جای استاد و شاگرد عوض شد.
درس رسالتشناسی
وارد مدرسه شد، با وقار و تواضع همیشگی، آرام به مدرس آمد و بر بالای منبر نشست و درس را آغاز کرد, درس که به پایان رسید، نصیحتی کرد که تا کنون آویزه گوشم شده است.
گفت: طلبهها! گرداگردِ عالمان سادهدل را میگیرید، و در اطرافشان جمع میشوید، و بیوتشان را شلوغ و پررونق، و ایشان را ترویج میکنید و آنها در میان مردم و جامعه مشهور و بزرگ میگردند و رئیسالاسلام میشوند و چون سادهدل هستند، و از زمانه و زیر و بمهای آن خبری ندارند، فریب میخورند و به اسلام و مسلمین ضرر میزنند. مسئولیت زیانزدن آنها متوجّه شماست که آنان را بزرگ کردید، و بازارشان را رونق بخشیدید.
این را گفت و از منبر درس پایین آمد و رفت، و من در آن اندیشه بودم که او تنها استاد درس رسائل و مکاسب نیست بلکه مربی و پرورش اندیشه و شخصیت شاگردان خود است.
روی برفها بدون کفش!
به خدمت آیتالله شیخ مجتبی قزوینی ـ دوست نزدیک حضرت استاد ـ رفتم، ایشان حکایتی را برایم بازگو کردند که: شبی با (آیتالله) شیخ هاشم قزوینی به منزل استادمان، میرزا مهدی اصفهانی رفتیم. شبی زمستانی بود و سرما و برف همه جا را فرا گرفته بود, خیابان و کوچههای ناهموار آن روزگار مشهد یخ بسته بود. راه رفتن بسیار مشکل بود. از منزل استاد که بیرون آمدیم، در آن دیر وقت شب و یخبندان و کفشهای ما که نعلین طلبگی بود، راه رفتن کار مشکلی بود. هر لحظه امکان زمین خوردن وجود داشت. چند قدمی پیش آمدیم و میلغزیدیم. یکباره دیدم شیخ هاشم نعلینها و جورابهایش را درآورد، و زیر بَغل گرفت و گفت: روی این یخها جز این کار چاره دیگری نیست وگرنه بارها به زمین خواهیم خورد. من هم که دیدم چارة دیگری ندارم، همان کار را کردم و هر دو با پای برهنه به منزل رفتیم.
جرّاحی، بدون بیهوشی!
در راه قم اتفاق افتاد, وقتی برای زیارت حضرت معصومه(علیها سلام) به آنجا میرفت. تصادف شدیدی بود. تعداد زیادی زخمی شدند. حضرت استاد نیز زخمیشد، و پیشانیش شکست، و شکافی در ابرویش به وجود آمد و ابرویش را دو نیم کرد. مصدومین به بیمارستان منتقل شدند و پزشکان به مداوای مصدومین پرداختند. پیشانی استاد را که دیدند و آن زخم عمیق بوجود آمده را، گفتند باید جراحی شود، جراحت بزرگ و عمیق است و جراحی طول میکشد و ایشان تحمّل آن را ندارند و باید بیهوش گردند. حضرت استاد به پزشکان گفت: بیهوشی لازم نیست، شما جرّاحی کنید، و من تحمل میکنم.
پزشکان تعجّب کردند و دست به کار شدند. زمان زیادی گذشت و استاد، تمامیدرد و رنج جرّاحی را تاب میآورد، کار تمام شد, شکاف پیشانی جراحی شد و بخیهها به پایان رسید، یکی از پزشکان جلو آمد و به استاد چنین گفت: شما اگر در خارج بودید، مجسمهتان را از طلا میساختند، زیرا که انسانی تا این پایه از استعداد و قدرت روحی، که زیر چنین عمل جراحی طولانی طاقت بیاورد، موضوعی استثنایی است. سالها از آن حادثه گذشته بود. آثار آن تصادف بر پیشانی استاد نمایان بود, و در سرمای سوزناک زمستان که پیشانیش را میآزرد، بدون هیچ رنجی، صبحهای زود برای تدریس پیاده به مدرسه نواب میآمدند. در مدرس ایشان هیچ وسیلة گرمازایی وجود نداشت. سرما بود و سرما. برخی از طلبهها از روی دلسوزی چراغ فیتیلهای خوراکپزی خود را میآوردند و کنار ایشان میگذاشتند تا اندکی گرم شوند.
حادثة شب سوم
استاد با افراد مختلفی رفاقت داشت. روزی یکی از این دوستان که اهل ریاضت نیز بود، دستوری را به ایشان میدهد, و میگوید اگر چنین عمل کنی موجوداتی را خواهی دید که به طور معمول نمیتوان آنها را مشاهده کرد.
استاد در آن روزها، در مدرسة بالاسر سکونت داشت و شب هنگام که دیگر طلبهها خواب بودند، شروع به خواندن برخی سورههای قرآنی کرد ـ به آن شیوه که به او گفته بودند ـ شب اول و دوم که گذشت شب سوم که ذکرها به نیمه رسید، استاد میبیند که گروهی آمدند و تابوتی پیش ایشان گذاشتند و جمعیت زیادی همراه تابوت هستند. این صحنه که دیده میشود، استاد دست از خواندن برمیدارد و میگوید: دیگر بس است، من میخواستم همین را ببینم که تأثیر این کارها چگونه است.
قاتلی در روستا
روزی در مجلس درس خاطرهای را بیان کرد و به این موضوع پرداخت که آیا عالم میتواند به علم غیرعادی عمل کند یا باید شاهدی درکار باشد؟ خاطره این بود: سیّدی معمّم، لیکن با لباسهای ژنده و ساده به مشهد آمده بود و گهگاه در قهوهخانهای نزدیک بست مینشست و چایی میخورد. من با خود فکر کردم که این سیّد باید چیزهایی در مسائل باطنی و علوم غریبه داشته باشد. جلو رفتم و با او رفیق شدم. تابستان بود و هوا بسیار گرم. عصری بود, با هم به قهوهخانه رفتیم, از او خواستم که چشمهای نشان دهد. پرسید به کجا دوستداری بروی؟ گفتم: به روستای خودمان در قزوین.
همین را که گفتم، ناگهان دیدم در روستای خودمان در قزوینم, در زمینهای اطراف روستا. دو نفر از اهالی روستا که میشناختمشان بر سر آب نزاع دارند و حرفهایشان بالا گرفت. کارشان به زد و خورد رسید. یکی از آن دو بیلش را بالا برد و بر سر دیگری کوبید و او بر زمین افتاد و کشته شد. قاتل از ترس، جنازه آن بنده خدا را کشید و در چاهی که آن اطراف بود انداخت و هراسان به خانه بازگشت.
این صحنه را که دیدم، به بدن خود بازگشتم و دیدم کنار این سید در قهوهخانه نشستهام، به او گفتم این چه صحنهای بود به من نشان دادی، خندید و گفت این هم شانس تو بود.
چند ماهی گذشت, من به روستای خودمان رفتم. همه به دیدنم آمدند و هر چه صبر کردم دیدم خبری از آن مقتول نیست. از اهالی پرسیدم: فلانی کجاست؟ گفتند: فلان روز به بیابان رفته و دیگر بازنگشته و کسی از آن خبری ندارد و نمیدانند چه بر سرش آمده است. من که جریان را در مشاهدة روحی دیده بودم مخفیانه قاتل را خواستم و آن جریان را که دیده بودم برایش بازگو کردم و ریز اتفاقات را گفتم که چگونه بر سر آب حرفشان شده و بیل را برداشته و بر سر او زده است و جنازهاش را در کدام چاه انداخته است.
قاتل که دید کارش برملا شده و من از آن آگاهی دارم، گفت: حضرت آقا دستم به دامان شما، آبرویم را نبرید، هر چه میفرمایید انجام میدهم. به او گفتم: دیة مقتول را باید به خانواده و ورثهاش بپردازی. آن شخص قبول کرد و من دیه را گرفتم و به خانواده مقتول پرداخت کردم.
بگو قرض مرا پرداخت کنند
از قبرستانی میگذشتم, ناگهان صدایی شنیدم که مرا میخواند. وی گفت: شیخ هاشم زنم از من ناراضی است؛ برو و او را راضی کن، و فرزندانم قرض مرا نمیپردازند؟ برو و به آنها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم، قرض مرا بپردازند. بعد آدرس منزلش را به من گفت, راهی منزل آن مرده شدم, به خانه او که رسیدم؛ فرزندانش بر سر اینکه قرضهای پدر را بدهند یا نه، بحث میکردند. برخی میگفتند: قرضهای پدر را بدهیم و برخی دیگر مخالفت میکردند. من آنها را نصیحت کردم و جریان مکاشفه خود را به آنها گفتم. سرانجام آنها قرضهای پدر را پرداختند و آن درگذشته نجات یافت.
دمیدن اخلاق در شاگردان
از روزگار نوجوانی و آن ایّام که خود را شناختم تا کنون که سالها از آن دوران میگذرد، همیشه دو چهرة برجستة حوزة خراسان, حضرت آیتالله شیخ مجتبی قزوینی و حضرت آیتالله شیخ هاشم قزوینی، در زندگیم نقشی بسزا داشتهاند. خاطرات آموزندهای که از پدر و عموی بزرگوارم از این بزرگان شنیدهام، همواره در مقابل دیدگانم قرار داشته و دارد. و تأثیر این بزرگان را بر شاگردانشان از نزدیک مشاهده کردهام.
15 سال پیش از این، روزی از روزهای تابستان در روستای گلمکان ـ در اطراف مشهد ـ با پدرم ـ استاد محمّد حکیمی ـ قدم میزدیم, از مقابل چند تن از جوانان روستایی میآمدند, نزدیکتر که شدند، پدر به آنان سلام کرد. آنان ایستادند و گفتند: آقای حکیمی، ما مدتهاست که قصد کردهایم به شما زودتر سلام کنیم اما تا کنون موفق نشدهایم. از آنها که جدا شدیم، پدر به من رو کردند و گفتند: ما هم که نوجوان بودیم و در درس مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی شرکت میکردیم، همیشه میخواستیم زودتر به ایشان سلام کنیم لیکن هر چه تلاش کردیم موفق نمیشدیم، و این نخست سلام کردن را از ایشان آموختهایم.
درشکه را نگهدار...
به قم رفته بود برای زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها)؛ و دیدار عالمان بزرگ آن دیار، درشکهای گرفت و سوار شد, درشکهچی به راه افتاد, خیابانها و کوچهها را پشت سرگذاشت, به گذرخانه که رسید، درشکهچی به سوی منزل آیتالله بروجردی پیچید؛ صدایش بلند شد: درشکه را نگهدار. از درشکه پیاده شد و به احترام آیت الله بروجردی، تا منزل ایشان پیاده رفت.
پاسخم را گفت
نزدیک مسجد گوهرشاد رسیدم. دیدم حضرت استاد دارند میروند. چند روز قبل مسئلهای را از ایشان پرسیده بودم. شلوغ بود و راه رفتن مشکل، نزدیک که شدم، سلامیکردم و گذشتم. چند قدمیبیش نرفته بودم که در آن شلوغی دستی از پشت سر بر شانهام خورد, برگشتم. استاد را دیدم که با آن بیماری قلبیاش، نفسنفس زنان خود را به من رسانده است و عبایش را جمع کرده که زیر پایش نرود و گفت: صدایتان زدم؛ شما صدایم را نشنیدید. میخواهم پاسخ صحیح را بگویم، مسئلهای که به شما گفته بودم دقیق نبود. خجالت کشیدم و در دل درود گفتم بر این همه تعهّد و علمدوستی و شاگردپروری.
بروید فیزک بخوانید، شیمیبخوانید و...
وارد مدرس شد. درس را آغاز کرد و مانند همیشه در میانة درس شاگردان را نصیحت کرد و گفت: آخوند این نیست که بیاید فقط فقه بخواند، اصول بخواند؛ بروید فیزیک بخوانید، شیمیبخوانید، علوم دیگر بخوانید. استاد بود، معلم بود و مربّی. در میان درس اندیشههای بلند خود را به شاگردان آموزش میداد.
در آشتی هم پیشگام شد
کودتای 28 مرداد بود و من در شمار طلبههای سیاسی و ضد رژیم قرار داشتم. جلوی مدرسه باقریه ایستاده بودم، طلبهای که به رژیم وابستگی داشت و من را میشناخت و میدانست که از طرفداران نهضت ملی هستم، به من توهین کرد. من هم که ورزشکار و چند سال پیش قهرمان کشتی بودم تنبیهش کردم و به صورت او سیلی نواختم! فردای آن روز، پیش شیخ هاشم قزوینی رفته بود و گفته بود فلانی که شاگرد شماست، این کارها را کرده است و روز دیگر به درس حضرت استاد رفتم و نشستم. حاج شیخ تا مرا دید، پرخاش کرد و مرا توبیخ نمود. بسیار ناراحت شدم لیکن درس ایشان را ترک نکردم. یک سال و نیم درس میرفتم در حالی که با استاد قهر بودم و با ایشان حرف نمیزدم.
روزی در راه بودم, کسی از پشت سر دست بر شانهام گذاشت و گفت: سلام علیکم. برگشتم، دیدم حاج شیخ استاد است. دلم از ترس میخواست بترکد, سلام کردم و ایستادم. گفت: من میخواستم پدرت را ببینم، و بیایم منزل شما، و یک عبا بر شانهات و عمامة کوچکی بر سرتو بگذارم. گفتم خیر من نمیخواهم. گفت برای چه؟ گفتم: من خودم میدانم سرباز امام زمان(عج) نیستم. تا این سخن را گفتم، گفت: میفهمم چه میگویید، آن طلبه با دستگاه شاه رابطه دارد، اگر من آن کار را نکرده بودم، فردای آن روز تو را گرفته بودند و برای حوزه هم اشکالاتی درست میکردند. من این کار را کردم تا او خوشحال باشد.
بروم یا بمانم؟
چند وقتی بود که کسالت داشت و به درس نمیآمد. درب خانهاش رفتم, در زدم. باز کرد و بفرمایید گفت. وارد خانه شدم و ایستادم گفت: برو داخل. گفتم: استادی گفتهاند و شاگردی, صاحبخانهای گفتهاند و میهمانی. هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که گفت: میگویم برو. گفتم: چشم، و به راه افتادم. به احترام استاد کج کج راه میرفت، تا پشت به استاد نکرده باشم. دستی به شانهام گذاشت و گفت راست برو، چرا کج کج میروی؟ شما فرزند رسول خدا هستید و من نوکر رسول خدا. نشستیم کمیگفتگو کردیم. حالشان را پرسیدم و گفت: الحمدلله، راضیم به رضای خدا. گفتم: آقا من نمیدانم بمانم یا بروم. مقصود این بود که چون شما کسالت دارید و درس نمیگویید؛ مشهد بمانم یا به نجف بروم. امّا استاد گمان کرد که من میگویم در طلبگی بمانم و یا از آن بیرون بروم.
رو به من کرد و گفت: بمانید،از دوران غوره (و ناپخته) بودنتان گذشته است و ادامه داد: شما خدا را شکر کنید, الآن وضع شما طلاب خیلی خوب شده است. سپس این قضیه را نقل کرد: من در اصفهان که درس میخواندم، چهل روز شلوار نداشتم. پولی هم نداشتم تا پارچهای بخرم و شلوار بدوزم. عبایم را به خود میپیچیدم و به درس میرفتم. چهل روزی گذشت, از طلبهها امتحانی گرفتند و گفتند هر کس امتیاز داشته باشد موقوفة مدرسه را که چهل قِران است به او میدهیم. من امتیاز لازم را به دست آوردم و چهل قِران را گرفته و برای خود شلواری تهیه کردم.
قطره قطره میبارید
مجلس سوگواری برای امامان(ع) بود و من کنارش نشسته بودم. مرحوم شیخ عبدالله یزدی بر صندلی نشست و روضة حضرت علیاکبر را خواند. تا این جمله را گفت: کان أشبه الناس وجهاً برسول الله او شبیهترین مردم به پیامبر(ص) بود، نگاهم به حضرت استاد افتاد، دیدم از ریش و صورتش قطرات اشک ژالهوار فرو میریزد و بیصدا گریه میکند. باری چنین دلی با احساس و سرشار از عاطفه داشت.
فرزند رسول خدا را میکشند!
خبر رسید نواب مجاهد معروف را تیرباران کردند. وارد مدرسه شد. این بار با همیشه متفاوت بود. به مدرس رفت و بر کرسی درس نشست. اشکش سرازیر شد و گریست. چند دقیقهای گذشت و گفت: عجبا، اینها بچههای پیغمبر را میکشند، فرزند رسولالله(ص) تبلیغ اسلام میکند، احکام اسلام را میگوید، ولی آنها میآیند و بچههای پیغمبر را میکشند, و کسی چیزی نگفت؟ اعتراضی نکرد؟!
بند پولش هم نباشید
درس تمام شد. حاج شیخ استاد باز نکتهای آموزنده گفت: طلبهها، شما طبیب امّت هستید، میروید مسافرت، به حرف این آشغال کلّهها گوش نکنید، آنها شما را متحجّر و عقبافتاده میخوانند، شما به این حرفها اعتنا نکنید، بروید و مردم را موعظه کنید، مردم را هدایت کنید، وقتی هم رفتید حرفهای بیهوده نزنید، ببینید مردم چه نیازی دارند و چه مرضی دارند، دوا بدهید، آنان را درمان کنید. قضیة کشتی حضرت نوح را نقل نکنید که چند متر طولش بود و چند متر عرضش، اینها به درد ملّت نمیخورد، اگر نماز نمیخوانند، در خصوص نماز صحبت کنید و اگر روزه نمیگیرند، دربارة روزه بحث کنید، بند پولش هم نباشید.
پیامبر (ص) در خواب (خاطرهای از زبان شیخ)
شبی در خواب از حرم امام رضا(ع) بیرون آمدم. دیدم پیامبر(ص) به حرم میروند. خدمت ایشان رفتم و دست مبارکشان را بوسیدم. در خواب به خانه آمدم با خود گفتم: شیخ! پیامبر(ص) اینجا آمد و تو هیچ حاجتی نداشتی که از ایشان بخواهی؟ به فکر حاجتهایم افتادم. از مردم پرسیدم که رسولالله در مشهد هستند یا اینکه برگشتهاند. گفتند: تا سه روز در مشهد هستند. در عالم رویا، تمام حاجتهایم را نوشتم و با خود گفتم با پیغمبر عربی صحبت میکنم. چنان نیازهایم را ملکه ذهنم کرده بودم که مانند حمد شده بود در عالم رؤیا بازگشتم و حضرت را در اتاق خدّام مسجد گوهرشاد پیدا کردم. مردم، یکی یکی میرفتند، دست حضرت را میبوسیدند.
دور تا دور مسجد گوهرشاد پر از جمعیت بود. همه منتظر ایستاده بودند. نوبت من شد, خدمت حضرت رسیدم, دست ایشان را بوسیدم و خواستم پای ایشان را ببوسم که نگذاشتند, برخاستم و خواستم حاجتهایم را بخواهم، که هیچیک از آنها به یادم نیامد, چند قدمیعقب رفتم, دست به سینه گذاشتم و گفتم: یا رسول الله! قلّ بیانی و کلَّ لسانی، واژهها کاستی گرفت، و زبان ناتوان گشت. تا این را گفتم حضرت به زبان فارسی گفت: شما نوکری ما را بکنید و آقا بر اهل عالم باشید. از آن شب به بعد که این رؤیا را دیدم، برای تبلیغ به مسافرت میرفتم و بند پولش هم نبودم. سعی میکردم از اصول دین برای مردم بگویم. به مناطقی که محروم بودند میرفتم، و برای بچهها، زنها و مردها اصول دین میگفتم.
برو از استادت سؤال کن
درس مکاسب تمام شد. از مدرس بیرون آمدیم. سیّدی زابلی که منظومة حاج ملاهادی را میخواند، جلو آمد و کتابش را آورد و به استاد گفت: آقا، اینجا منظور حاجی چیست؟ شیخ استاد برای ایشان آن سطرهای کتاب منظومه را توضیح داد و تفسیر کرد. فردای آن روز نیز، این داستان تکرار شد و باز پرسشی از بخشی از منظومه برایش پیش آمد، و نزد استاد رفت، و او با صبر و بردباری پاسخ گفت. روز بعد که درس تمام شد و به صحن مدرسه آمدیم، آن سید آمد و یک صفحه از کتاب را نفهمیده بود، و میخواست از استاد سؤال کند، پیش آمد و گفت: این صفحه را برایم توضیح دهید و تفسیر کنید. استاد نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت: آقا جان بیست سال زحمت کشیدم فلسفه آموختم، دیدم اخبار آل عصمت(ع) با فکر فلسفی من تطابق ندارد، بیست سال هم زحمت کشیدم از ذهنم خارج کردم. برو از استادت سؤال کن.
بلیط بختآزمایی (خاطرهای از زبان شیخ)
حاج سیّد احمد مدرّس که از مُدرِّسان بنام حوزة علمیة مشهد بود، بیمار گشت و در بیمارستان بستری شد. برای عیادتش بیرون آمدم. سوار بر ماشین عمومیشدم، کسی پهلویم نشست، گفت: شما شیخ هاشم قزوینی را میشناسید؟ لبخندی زدم و گفتم: من را دیدی انگار ایشان را دیدی. گفت: میشناسی؟ گفتم: آری. گفت: یک مسئلهای از ایشان نقل کردهاند خیلی جالب است. برایم جالب بود چه چیز از من نقل کردهاند و پرسیدم چه گفته است؟ گفت: ایشان فرمودهاند بلیط بختآزمایی حلال است و اشکال ندارد، پولش را میتوان مالک شد. تعجب کردم و گفتم: غلط کرده که چنین حرفی زده است؟ با ناراحتی گفت: چرا به مرجع دینی جسارت میکنید؟ شاید خود شما هستید؟ نگاهی به او کردم و گفتم: بله و چنین نگفتهام. شایعه درست کردهاند.
پاسخ حکیمانه (خاطرهای از زبان شیخ)
جوان نزدیک آمد و پرسید: آقا شراب و خمر حرام است یا نه؟ نگاهش کردم، دیدم نمیشود با روایت پیامبر(ص) قانعش کرد که میفرمایند: الخمر حرام لانّه مسکر شراب چون سکرآور است حرام میباشد. گفتم: بله، حرام و نجس است. گفت: چه فرقی میان شراب و آب انگور است؟ اگر آب انگور را گرفتیم و نوشیدیم مانعی دارد؟ گفتم: نه. گفت: حالا اگر این را نگه داریم و بعد که شراب شد، بنوشیم چه طور میشود؟ نگاهش کردم و گفتم: روغن زرد حرام است؟ گفت نه. گفتم: برنج حرام است؟ گفت نه. گفت: گوشت گوسفند را اگر خریدی خوردی حرام است یا نه؟ گفت نه. گفتم: گوشت را خوردی تبدیل به فضله ایشان شد آیا نجس است یا نه؟ گفت بله نجس است. گفتم: خوردنش جایز است یا نه؟ گفت: نه. گفتم چطور شد این همان گوشت و همان روغن و همان برنج است و نجس شد؟ گفت: اینجا وضع شیمیاییاش تغییر کرده، گفتم آن هم وضع شیمیاییاش تغییر کرده است. سکوت کرد و پذیرفت و رفت.
به پزشک متعهّد و مؤمن نیاز داریم
دکتر هاشمیان: طلبه بودم. به درس حاج شیخ هاشم میرفتم. اندکی نیز به پزشکی علاقه داشتم. روزی با ایشان مشورت کردم, خندهای کرد و گفت: برو پزشکی بخوان، ما به پزشک متعهّد نیاز داریم. گفتم: آقا اگر پزشکی بخوانم، کار تشریح آن را چه کنم؟ گفت: نخست اینکه بدنهای غیرمؤمنین را به شما میدهند، بر فرض که بدن مؤمنی را برای تشریح بیاورند، چون به حیات تعدادی از مؤمنین کمک میکند و شما که مطلبی یاد بگیرید جان انسانی را از خطر نجات میدهید. پس اشکالی ندارد.
عریضهنویسی
روزی حضرت استاد میگفت: روزگار به سختی میگذشت و پولی برای گذراندن زندگی نداشتم. خطم بسیار خوب بود, با خود اندیشیدم که کاغذ و قلمیبردارم و چند ساعتی از روز را بروم دم بست بنشینم و عریضه و نامه بنویسم، تا اندکی درآمد داشته باشم و روزگارم بگذرد. کاغذ و قلم و هرآنچه لازم بود را برداشتم, وارد حیاط شدم، به طرف در منزل آمدم, در زدند, در را باز کردم, دیدم، آقای سیّد علی سیستانی (جد آیتالله سیستانی) ایستادهاند. آقا فرمودند: آخوند! نامهنگاری و عریضهنویسی بر تو حرام است, تو باید به همان کار تدریس اشتغال داشته باشی, سپس یک کیسه پول که همراهشان بود را درآوردند و به من دادند و گفتند: نامهنگاری و عریضهنویسی بر تو حرام است.
درس پنجشنبه!
علیاکبر خادم ـ خادم مدرسه نواب ـ میگفت: حاج شیخ هاشم به مدرسه آمد و رفت در مدرس نشست. هر چه صبر کرد کسی از شاگردان نیامد. تعجب کرده بود. مرا صدا زد و گفت: علیاکبر چرا این دوستان نیامدند؟ من میروم، اگر آمدند بگو درس تعطیل است. خندیدم و گفتم: آقا، امروز پنجشنبه است و درس تعطیل. شما از بس که به تدریس علاقه دارید، روز تعطیل هم برای درس آمدهاید. برخاست و رفت.
بقچهای پر از نان تافتون
سال قحطی بود. مردم خیلی گرسنه مانده بودند و چیزی در اصفهان یافت نمیشد. من در اصفهان درس میخواندم. ما طلبهها که در مدرسه بودیم از همه محرومتر بودیم. روزی شنیدم در خارج از شهر، شترهایی را کشتهاند و بین مردم تقسیم میکنند. من هم رفتم. حدود 5 سیر گوشت شتر به من رسید، برگشتم. در بین راه دیدم، زنی ارمنی، کنار کوچه نشسته و دو دختر کوچکش را در بغل گرفته، سر یکی را روی این زانو گذاشته و سر دیگری را به روی زانوی دیگرش. نگاه کردم و دیدم چشمهایشان مانند آدمیاست که در حال مرگ باشد. با نگاه خود از من کمک خواست، زبان آن ها را هم نمیفهمیدم.
با اشاره به او گفتم: همین جا باشید. به مدرسه رفتم همان 5 سیر گوشت را تکه تکه و سرخ کردم. از مدرسه بیرون دویدم و خود را به آنها رساندم. یکی از تکه گوشتها را برداشت و کنار لب دخترکش فشار داد، قدری چشمهایش باز شد, آن دیگری هم همین طور, دست به آسمان بلند کرد و دعا نمود. خداحافظی کردم و به مدرسه بازگشتم، و از گرسنگی دراز کشیدم. بیحال بودم که کسی در اتاق را گشود پیرمردی با محاسن سفید و نورانی وارد اتاق شد, بقچهای در دستش بود تا ایشان را دیدم، برخاستم و نشستم. سلام کردم. جواب داد و گفت: آقای شیخ هاشم تو هستی؟ گفتم: بله. گفت: خداوند به شما اجر بده، بقچه را پیش من گذاشت و گفت: این را برای شما فرستادهاند. بوی عطر عجیبی از آن فضا پراکنده بود گفتم: چه کسی فرستاده است؟ گفت: آن کسی که چرخ و پَر عالم خلقت به دست اوست. گذاشت و از در بیرون رفت. به خود آمدم. از حجره بیرون دویدم. هرچه گشتم او را پیدا نکردم. بازگشتم و بقچه را باز کردم. چند نان تافتون معطر و لطیف در آن بود. بعضی رفقای دیگر را هم صدا زدم، گفتم: بیایید، برایمان غذا آوردهاند. با رفقا میل کردیم. آن قدر تقویت شده بودیم که احساس گرسنگی نمیکردیم.
زندگی این مردان بزرگ و آزادگی و آزاداندیشی آنان که روزگاری در میان ما زیستهاند، الگوی مناسبی است برای ما که در این روزگار چگونه زیست کنیم و اخلاق را از یاد نبریم و انسانیتها را فراموش نکنیم و با چشمیباز دنیای اطراف خویش را بشناسیم و از روزگار عقب نمانیم؛ مرد میدان و عمل باشیم و دست بر دست ننهیم و وظیفة خویش را بشناسیم و رسالتمان را به انجام رسانیم، و ارزشهای فراموش شده را با تجدید خاطرة زندگی این بزرگان، دیگر بار در یادها زنده کنیم. بزرگی که دریایی از ارزشها و نیکیها و انسانیتها بود:
براستی بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت