بیشک آنچه بر صحنه شکل میگیرد از ادبیاتی نشأت میگیرد که پسوند نمایش را در خود نهفته دارد و در عینحال این درام است که وجه دیگری به ادبیات میبخشد و کارکرد جدیدی از آن ارائه میدهد. نمایش «ماکوندو» براساس داستان «پیرمرد فرتوت با بالهای بزرگ بزرگ» نوشته گابریل گارسیا مارکز توسط آرش پارساخو برای اجرا در صحنه نوشته شده است.
پارساخو، نویسندهای جوان است اما در نگارش این نمایشنامه ماهرانه و خردمندانه عمل کرده است. او برخلاف اغلب نویسندگانی که به سمت اقتباس و یا ایجاد پلی میان یک داستان جذاب و نمایش میروند، در راه نگارش نمایشنامه «ماکوندو» آگاهانه گام برداشته و با انتخاب آگاهانه جنبههای دراماتیک داستان «پیرمرد فرتوت با بالهای بزرگ بزرگ» با حذف برخی شخصیتهای زاید و اضافه و یا تغییر برخی شخصیتها، در نگارش نمایشنامه موفق عمل کرده است.
داستانی که مارکز نوشته در واقع قصهای ذهنی و تخیلی است و همه عناصر آن برمبنای متافیزیک شکل میگیرد و مارکز از طریق ذهنیت و دیدگاههای خود به ارتباط آدمهای داستان، حوادث، رویدادها و ... میپردازد. این نوع پرداخت دستمایهای برای پارساخو شده تا این روابط را با پرداختی دیگر نگاه کند و در عینحال با وفاداری به چارچوب کلی داستان مارکز، به خلق درام بپردازد.
پارساخو در این نمایشنامه روابط را به یک جریان سیال میان ذهنیت و عینیت نویسنده تبدیل کرده است و نویسنده به عنوان شخصیت اصلی نمایش در صحنه و نمایشنامه جای گرفته است. گاه ذهنیت اوست که داستان نمایش را پیش میبرد و گاه با توجه به وقایع و اتفاقاتی که توسط شخصیتهای داستان در صحنه رخ میدهد به ادامه نگارش داستان میپردازد.
در عینحال نمایش «ماکوندو» را میتوان نمایش روایی و قصهگو نامید، که حتی از شیوه اجرایی اپیک هم استفاده آگاهانهای در ادامه نیازهای متن صورت گرفته است. بیتردید اگر پارساخو به داستان و خط داستانی وقوع روایتش وفادار مانده بود، به راهی جز بنبست نمیرسید. اجرای نمایش با استفاده از عروسک و تلفیق آن با بازیگر را میتوان در تحلیل ذهنیت و عینیت نویسنده (مارکز) بررسی کرد و آن را از نقاط قدرت نمایش دانست.
نوع پرداخت و نگاه پارساخو به داستان، سرشار از خلاقیت بوده و تجربه جدید و موفقی را برای گروه رقم زده است.
حضور نویسنده که به نوعی میتوان او را نمادی از مارکز دانست، بر صحنه نوع روایت نمایش را آشکار میکند و ذهنیت آثار کلاسیک را در ابتدا برای مخاطب رقم میزند، اما حضور عروسک گردانان بر صحنه و ارتباطات خارج از نمایش نویسنده با سایر شخصیتها و حتی عروسکگردانان این ذهنیت را از بین میبرد و مخاطب را با نوعی جدید از روایت آشنا میکند که اتفاقاً جذاب هم هست. شکستن مرز صحنهای در ابتدای نمایش و ایجاد یک قرارداد جدید با مخاطب در نوع نگاه او به نمایش به شدت تاثیرگذار است. لباس پوشیدن عروسکگردانان بر صحنه و آماده شدن عروسکها برای اجرا و ... همه به نوعی به شکستن مرز صحنهای میانجامد. این موارد در راستای اثر و به خصوص نمایشنامه قرار دارد و بر این نکته که «ماکوندو» سرزمین خیالی ذهن نویسنده است صحه میگذارد و دنیای جدیدی را رقم میزند و تماشاگر ناخواسته پا به دنیای جدیدی میگذارد.
تلفیق عروسک و بازیگر بر صحنه را هم میتوان در راستای همین نوع نگاه و رویکرد بررسی کرد و تاکیدی بر مبنا و پایه شیوه اجرایی گروه از شیوه اجرایی اپیک و فاصلهگذاری دانست.
در حقیقت با تلفیق عروسک و بازیگر بر صحنه، هم جنبههای ذهنی و عینی اثر برجستهتر شده و هم نوع روایت نمایش به طرز مطلوبتری در این بستر جای گرفته است و در عینحال رویکرد جدیدی در فاصلهگذاری را پدیدار میکند که در ادامه روایت نمایشنامه قرار دارد و در اجرایی عروسکی ساختار و شیوه جدیدی را عرضه میکند.
بازیگران نمایش «ماکوندو» تلاش میکنند تا فضای عروسکی و فانتزی موجود در کار را تقویت کنند و در این راستا بازیها رنگ و بویی از کاریکاتور به خود گرفته و حرکات آنان بر مبنای حرکات مکانیکی طراحی و شکل گرفته است. هدایت بازیگران در این زمینه نقطه قوت کارگردانی آزاده انصاری محسوب میشود و فضای حاصل از این نوع نگاه از هرگونه گسست و شکست که به قطع ارتباط مخاطب با نمایش منجر شود، جلوگیری میکند و نمایش به نوعی بهیکدستی در فضا و بازیها رسیده است و ترکیب عروسک و بازیگر را به یک انسجام میرساند.
صدا و بیان رسای سیامک صفری در نقش نویسنده،مارکز، راوی داستان و ... هم بر فضاسازی کار تاثیرگذاری بالایی دارد و صحنه را تحتالشعاع خود قرار میدهد. سفیدی صحنه و عدم استفاده از رنگهای گرم (که در نمایشهای عروسکی بسیار متداول است) و بهره نبردن از تونالیتههای رنگی را باید از نقاط ضعف این نمایش دانست. سفیدی صرف صحنه پس از مدتی چشم مخاطب را آزار میدهد و موجب کاهش تصاویر و تنوع میشود.
انصاری میتوانست از رنگها و فرمهای مختلف برای خلق فضاهای جدیدتر به منظور تنوع بخشیدن در جنبههای زیباشناسی نمایش و ارائه تصاویر متنوعتر به مخاطب در صحنههای مختلف نمایش استفاده کند و نمایش را از این تکرنگی نجات دهد.
آزاده ا نصاری در مقام کارگردان، باید آنگونه که به هدایت بازیگران توجه کرده بود به ریتم و ضرباهنگ نمایش هم توجه نشان میداد و کاستیهای موجود را برطرف میکرد. در صحنههایی از نمایش ریتم و ضرباهنگ دچار افت میشود که البته زمانی کوتاه نمایش مانع از قطع ارتباط مخاطب با اثر میشود.
نمود بارز افت ریتم را میتوان در صحنههایی که شخصیتها در انتظار فرمان نویسنده به سر میبرند، پیدا کرد که این انتظار و کندی ریتم را در پی دارد.
موسیقی نمایش در «ماکوندو» و نوع افکت انتخابی فرشاد فزونی در مواقعی بسیار تاثیرگذار است و در مواقعی به دلیل کثرت استفاده از موسیقی، این افکتها و موسیفی منفک از کار بروز مییابد.
بیتردید موسیقی در این نمایش تاثیری در ریتم و ضرباهنگ و حتی تعیین فضا و حس صحنهای دارد اما استفاده مکرر و تاکیدهای مداوم و متنوع موجب میشود تا موسیقی و افکت جدا از نمایش شنیده شود و حتی در مواقعی بر نمایش احاطه کند.
در مجموع نمایش «ماکوندو» را باید تجربه موفقی در زمینه تئاتر عروسکی و بهخصوص در تلفیق نمایش عروسکی با بازیگر دانست که از مؤلفههای هر دو گرایش به خوبی استفاده شده و ترکیب منسجمی از آنها را رقم زده است.
این نمایش بار دیگر نیاز به توجه بیشتر به ادبیات داستانی و رابطه آن با نمایش را آشکار و پتانسیلهای ادبیات داستانی و استفاده از آن در حیطه نمایش را پدیدار میسازد.