در روزگار کهن مردی از این سرزمین شاید از دشت ارژن یا جی یا رامهرمز در جستوجوی آئین و دین، شهرها و بادیهها را میپیمود.
او جزو نژادگان و اسواران بود. در این پیگیری به سرزمین وحی راه یافت و در کنار باغی در مدینه در سال نخست هجری پس از چند دیدار با پیامبر و با استفاده از دانستههای پیشین خود درباره آخرین فرستاده الهی، اسلام اختیار را اختیار کرد و سلمان نامیده شد. او را پیشترها روزبه میخواندند.
در تاریخ آمده است که او فردی مورد وثوق و محرم اسرار پیامبر بود. سلمان برای همیشه درکنار پیامبر ماند و در غزوات و جنگها حضور داشت. او پارسایی بود که آداب پهلوانی و دانش نظامیگری را در سرزمین پارسیان در ایران آموخته بود. در جنگی که بعدها به نام حندق مشهور شد نحوه دفاع در برابر احزاب دشمن را به مسلمانان آموخت، طراحی و اجرای خندق در مدینه که به ناکامی دشمنان انجامید از او بود.
در نبردی دیگر در سال هفتم هجری در طائف منجنیق و کابرد آن را به مسلمانان آموخت و موجب درهم شکسته شدن قلعههای مستحکمی شد که دشمنان پیامبر آن را پناهگاههایی امن تشخیص داده بودند. چهره سلمان در تاریخ همواره در بعد معنوی آن، در هالهای از زهد و پارسایی جلوهگر شده است و بعد اجتماعی و عملگرای شخصیت او پنهان مانده است. او صرفا پارسایی کنارهجو از کار و با عالم نبود. میدانست جامعه نوپای اسلامی برای حل مشکلات و معضلات خود به دانش و بینش او نیاز دارد.
هنگامی که مدائن، پایتخت امپراتوری ایران، به دست سپاهیان اسلام گشوده شد، به پیشنهاد علی(ع) او حاکم مدائن شد و مسئولیت خطیر اداره پایتخت و برخورد با ایرانیان و شناساندن اسلام به آنان را به عهده گرفت.
در تاریخ آمده است هنگامی که پسرعموی پیامبر علی امیرالمومنین(ع) از دختر ایشان خواستگاری کرد سلمان هم در جلسهای خصوصی که در حضور پیامبر در این باره تشکیل شده بود حضور داشت و هنگامی که رسول خدا تصمیم به پذیرش این خواستگاری گرفت، سلمان پیک بشارتی بود که این خبر مسرتبخش را به داماد رسانید و پس از آن از جمله کسانی بود که برای تهیه جهیزیه زهرا(س) اقدام کرد.
آوردهاند در شب عروسی زهرا(س) جمع زیادی از مسلمانان شرکت داشتند و پس از پایان مراسم صرف شام افسار شهبا را به دست سلمان سپرد. شهبا مرکب اختصاصی پیامبر بود که محمل فاطمه بر روی آن قرار داشت. در حالی که پیامبر و مسلمانان در پشت مرکب در حرکت بودند سلمان پیشاپیش بقیه در میان ترنم و شادی وصفناپذیر پیامبر و سایر مسلمانان مرکب را به سمت و سوی منزل علی هدایت کرد. نقل است که هرگاه پیامبر، پیامی برای تنها یادگار همسر گرانقدرش خدیجه داشت و فاطمه(س) در دسترس نبود از طریق سلمان به منزل او پیام میفرستاد. سلمان اذن ورود به این خانه را داشت. در نظر پیامبر او تعلق به خاندانش داشت و جزئی از آن بود.
نقل است که در هنگام بیماری پیامبر سلمان در کنار علی و زهرا(س) بود و حضرت رسول(ص) درباره مقامات عالیه و فضائل اهل بیت و شهادت امامحسین(ع) مطلبی را برای آنها گفته است. بعد از وفات پیامبر نیز این سلمان بود که برای عرض سلام و تسلیت به خانه فاطمه در رفت و آمد بود و ناظر بیواسطه و بیانکننده وقایعی شد که بعدها تلخترین اتفاقات را در تاریخ اسلام رقم زد.
امیرالمومنین نیز همچون پیامبر در دشواریها و تلخیهای روزگار همواره با او گفتوگو میکرد و در مسائل جزئی و کلی مورد وثوق و محرم اسرارش بود. آوردهاند که روزی علی(ع) در مسجد نشسته بود؛ ناگهان دو کودک خردسال، هراسان به مسجد درآمدند و به دامان او درآویختند و علی شتابان و سراسیمه برخاست و راه افتاد. علی پهلوان صبر و شکیبایی بود و مقامتی بیاندازه در برابر سختیها و تلخیها داشت و مسائل و مصائب بسیاری را تحمل کرده بود. اما اینبار قضیه صورتی دیگر داشت. با شتاب میرفت و دو کودک خردسال به دنبال او میدویدند. سرعت حرکت به حدی بود که نزدیک بود بر زمین بیفتد.
مسافت کوتاه بود و علی به زودی به مقصد رسید و وارد اتاقی شد که زنی جوان بر بستری سفید و روبه قبله آرمیده بود و روکشی بر روی او قرار داشت. او زهرا همسر علی و تنها یادگار پیامبر بود. به زودی حسنین هم با چشمانی اشکبار در کنار پدر و مادر قرار گرفتند. دو دختر کوچکتر هم در این جمع حضور داشتند. زینب از برادرانش سن و سال کمتری داشت و با سوز و آه نگاه میکرد و امکلثوم که کوچکترین آنها بود خاموش و محزون نشسته بود. گویی احساس میکردند که مادر جوان و مهربانشان در آستانه مرگ قرار گرفته است.
علی بیتاب شده بود. همه غمهای عالم را در دل و برپشت خود احساس میکرد. دختر پیامبر دیگر سخن نمیگفت. روزگار در چشم او تیره و تار شد. اینجا علی به یاد کسی افتاد که روزی و روزگاری نهچندان دور محمل شهبا را گرفت و از خانه پیامبر به این منزل آورد. و پس از آن بود که پیامبر دست علی را در دست زهرا نهاد و او را بهترین دوست و برادر و داماد خواند و به او گفت: فاطمه پارهتن من است هر کس او را غمگین کند مرا غمگین کرده و هر کس او را شاد کند مرا شاد کرده است.
بدینگونه زندگی مشترک این زوج آسمانی آغاز شد و اینک علی(ع) در مقابل خویش خاموش شدن شمع وجود عزیزترین کساش را نظاره میکرد. باری علی(ع) در این وضع دشوار به یاد پارسای کهن ایرانی افتاد، روبهحسنین کرد و گفت: بروید عمویتان سلمان را خبر کنید. بچهها به دنبال سلمان رفتند و دیری نگذشت که با او بازگشتند. سلمان شاهد سختترین و غمبارترین لحظات زندگی خود بود. تاثر شدید مولایش را میدید که برخلاف سنت مرسوم عرب در مرگ همسرش زهرا سخت میگریست، بیتابی میکرد.
در این بلا به جای من ار روزگار بود
روز سپید او شب تاریک مینمود
علی مظهر اعلای صبر و شکیبایی و خویشتنداری بود. سلمان احساس میکرد علت این بیشکیبی، این غم ژرف جانسوز را میشناسد. شاید به روزهایی فکر میکرد که زهرا در غم فقدان پدر و بیحرمتی و بیپروایی نسبت به علی(ع) رنجور بود و مدام میگریست. شاید به شبهایی فکر میکرد که زهرا سوار بر مرکب همراه با همسرش و حسن و حسین در کوچههای مدینه به در خانه یاران قدیم میرفتند و از آنها برای احقاق حق خاندان پیامبر کمک میخواستند هر چند بسیار کم بودند کسانی که رسم ادب بجای آوردند. شاید امشب سلمان، همانند مولایش علی که هنگام غسل دادن همسرش شاهد تن نحیف و بدن آسیب دیده او شده بود، اینک میفهمید که چرا زهرای جوان همچون فرزندان خردسالش پیاده راه نمیسپرد و خود سواره این مسیرها را میپیمود. طاقت راه رفتن نداشت.
فاطمه درد و رنج خود را از همسرش، از همه، پنهان میکرد و از آسیبی که برتن نحیف و رنجور او وارد آمده بود با کسی سخن نمیگفت و خاموشانه آن را تحمل میکرد این تحمل خاموشانه، این هواداری بیامان و این بیکسی جانگداز بود که علی را بیتاب میکرد.
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخمکش و دیده گریان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسیان مددی تا خوش و آسان بروم
آفتاب کمکم دامن خود را برمیچید و شهر مدینه تاریک و تاریکتر میشد پاسی از شب میگذشت. کمکم چراغ خانههای مدینه هم یک به یک خاموش میشد و شهر در تاریکی و سکوت محض فرو میرفت. در نیمههای شب بود که صدای گریه بلندی برخاست غسل فاطمه تمام شده بود و این علی بود که با شیون خود سکوت شب را میشکست. آنگاه سلمان نماز میت را به علی اقتدا کرد و در کنار او از خانه بیرون آمد.
دستانش گوشهای از تابوت تنها یادگار پیامبر را گرفته بود. علی و اندک یارانش و شاید فرزندانش در مراسمی بسیار کوچک و آرام جسم رنجور و آسیبدیده زهرا را به سوی گوری مخفی در مدینه میبردند. دقایقی بعد بود که علی در حالی که پیکر رنجور زهرا را وارد گور میکرد خطاب به پیامبر گفت: شکایت خود را به خدا میبرم و دخترت را به تو میسپارم؛ خواهد گفت پس از تو با وی چه ستمها کردند. آنچه خواهی از او بجوی و هر چه خواهی به او بگو تا سر دل بر تو گشاید و خونی که خورده است بیرون آید و خدا که بهترین داور است میان او و ستمکاران داوری نماید.
برای سلمان که روزگاری نه چندان دور در جشن عروسی زهرا شاهد آن همه نشاط و شادی پیامبر و اهل مدینه بود، دیدن این شب تاریک و دیجور و این صحنههای بیکس و غریبانه طعمی تلخ داشت. از آن روزگار تاکنون همیشه این تبار پارسیان و پارسایان هستند که همچون سلمان محبت این خاندان را در دل خود همواره به یادگار دارند و هرساله با جشن تولد و عزای وفات یاد پرمهر آنان را گرامی میدارند. بازی؛ فارس همان پارس است؛ میهن پارسایان و پیامبران، وطن سلمان فارسی، کشور پارسها، سرزمین یاسها، مرز و بوم دوستداران زهرا(س)؛ ایرانشهر.
*عضو شورای اسلامی شهر تهران