فکرش را بکن، او یک تکه چوب ساده میخرد، تکه چوبی مثل همه تکه چوبهای دنیا، آن را به خانه میبرد و بعد از چند وقت میبینی که همین تکه چوب ساده تبدیل شده به شیای شگفتانگیز و منحصر به فرد، که یک عالم حرف دارد که با تو بزند، از ذهنیتها، احساسها و مهارتهای کسی که آن را بهوجود آورده؛ مجسمهای زیبا، که به طور سحر انگیزی جذبت میکند و عمیقترین احساسها را در تو بر میانگیزد.
راستی این اتفاق چهطور میافتد؟ چهطوری یک فکر، یک احساس، به یک ماده منتقل میشود؟ اصلاً این فکرها از کجا به ذهن هنرمند میآیند؟ چرا این ماده گاهی چوب است، گاه ورق فلز و گاه سیم؟ و خیلی سؤالهای دیگر. بیصبرانه منتظرم شنبه عصر برسد و من هم به جواب سؤالهایم.***
فرزانه مهری، متولد 1343 تهران است. حدود 19سال است که در رشته مجسمهسازی فعالیت میکند. تا به حال 4نمایشگاه انفرادی داشته، در 7نمایشگاه گروهی شرکت کرده و همینطور در دوسالانههای مجسمهسازی.
-
اصلاً چهطور شد که سراغ این رشته رفتید؟
آشناییام با حجمسازی در دوران تحصیلم در فرانسه اتفاق افتاد، زمانی که دندانپزشکی میخواندم و در لابراتوار برای ساختن پروتز با گچ و سیم کار میکردم، از همان موقع به ساختن کارهای حجمی خیلی علاقهمند شدم. با گچ و سیم پروتز یا سیم ارتدنسی، چیزهایی میساختم؛ بهخصوص کار با سیم برایم خیلی جذاب بود. این تجربهها مرا به جایی رساند که متوجه شدم اصلاً راهم را اشتباه رفتهام. به خودم گفتم باید از اول شروع کنم و به ایران برگشتم.
آن زمان در ایران شرایط برای تحصیل در رشته مجسمهسازی خیلی خوب نبود. کلاس مجسمهسازیای هم نبود، یا اگر بود من پیدا نکردم. برای همین خودم شروع کردم به
یاد گرفتن از روی کتاب و تجربه با مواد مختلف، سفال، گچ، قالب گرفتن، پر کردن قالب با مواد مختلف و ... سالها گذشت تا این که تصمیم گرفتم نمایشگاه بگذارم. این کار برایم بیشتر جنبه شخصی دارد؛ برای خودم کار میکنم، برای علاقهای که دارم. یک کارگاه هم در خانه دارم که البته خودم اسمش را گذاشتهام کارگاه؛ اتاقی است که به این کار اختصاص دادهام.
-
برای بیشتر آدمها یک رشته علمی نسبت به یک رشته هنری، هم از نظر اجتماعی و هم از نظر اقتصادی اعتبار بیشتری دارد. عکسالعمل خانوادهتان در برابر کاری که کردید چه بود؟
برایشان خیلی سنگین بود، تا مدتها نمیپذیرفتند، میگفتند باید بیایی اینجا ادامه بدهی. اما منی که همیشه بچه خوب و حرفشنویی بودم. انگار همه «نه»های عمرم را جمع کرده بودم و آنوقت یک «نه»ی بزرگ گفتم.
-
به آن چیزی که میخواستید رسیدید؟
خب شرایط زندگیام بعد از آن خیلی سخت شد. آن موقع ازدواج کردم و با همسرم در یک اتاق زندگی میکردیم. ما با هیچی شروع کردیم و زندگیمان را خودمان ساختیم و همین خیلی لذتبخش بود. من فکر میکنم مهم این است که آدم آن کاری را بکند که قلباً دوست دارد، نگاه نکند ببیند کی، چی میگوید، ببیند واقعاً خودش دوست دارد چهجوری زندگی کند و چهجوری احساس آرامش میکند، آنوقت به نوعی احساس بینیازی هم میرسد. همین برای خوشبختی کافی است.
-
هیچوقت شده احساس پشیمانی کنید؟
اصلاً، فقط از این ناراحتم که چرا این همه سال داشتم خودم را گول میزدم.
-
برگردیم به کارهایتان. گفتید به کار با سیم خیلی علاقهمند شدید؛ کارهایتان هم همین را میگویند. در این ماده چه چیزی هست که جذبتان میکند؟
به نظرم با سیم میشود خیلی کارهای فانتزی انجام داد و من هم چیزهای فانتزی را دوست دارم؛ این که خطی را دنبال میکنی، بعد میبینی حجمی به وجود آمده، حجمی که داخلش هم یک حجم خالی شکل گرفته... همه اینها به نظرم یک بازی است، بازی کودکانه لذتبخش. مثلاً بازی فنر؛ این که سیم را مارپیچ میکنی و آنوقت حالت فنری پیدا میکند، یا این که آن را در هم میپیچی و فشرده اش میکنی و همزمان به این توده فشرده شکل میدهی.
یا بازی خط متصل، این که با یک سیم یکتکه، بدون این که قطع شود، یک حجم یا یک شکل را به وجود میآوری. اول کارم با سیم، با آن شکلهایی دوبُعدی میساختم؛ شکلهایی را نقاشی میکردم، از آن نقاشیهایی که از یک نقطه شروع میکنیم و بدون این که قلم را از روی کاغذ برداریم صورت یک آدم یا هر چیز دیگری را میکشیم. بعد سعی میکردم همانها را با سیم درست کنم.
-
چوب چهطور؟ در کارهایتان از چوب هم زیاد استفاده کردهاید.
از خیلی از امکانات سیم در کارهایم استفاده کرده بودم و دلم میخواست کارهای بزرگتری با آن بسازم، اما زورم نمیرسید، ابزارش را هم نداشتم. از طرفی در کنار سیم، کار با چوب را هم شروع کرده بودم و از آن هم خیلی خوشم آمده بود؛ برای همین کار با چوب را بیشتر ادامه دادم.
-
موضوعهایتان را چهطوری انتخاب میکنید؟
از زندگی، بیشتر از آدمها؛ فرم صورت، حرکت های بدن، رابطه دو نفر ... همیشه این موضوعها برایم جذاب بوده. خیلی قدیمها هم که نقاشی میکردم، آدم میکشیدم، آدمهایی عجیب و غریب که فرمشان کج و معوج شده؛ شکلهای فانتزی برایم جالب است.
فرزانه مهری، در این کار، ورق فلزی و سیم را به زیبایی با هم همراه کرده
-
از مجموعه کارهایی بگویید که تحت تأثیر مجسمههای «شاهزاده خانومهای بلخی» ساختهاید.
داستان اینها با مجسمههای دیگرم خیلی فرق میکند، چون اینها برداشتی هستند از کارهای دیگران.
-
دیگرانی که 5 هزار سال پیش زندگی میکردهاند.
بله، مردم سرزمین «باکتریا»1، شمال افغانستان فعلی، حدود 5 هزار سال پیش این مجسمهها را ساختهاند. مردمی قوی و سختکوش که طبق اعتقاداتشان این مجسمهها را همراه مردگانشان دفن میکردهاند. بعضی باستانشناس ها میگویند اینها مجسمههای ایزدبانوهایی بودهاند که بر نظم طبیعت حکومت میکردند، بهخصوص چون آنجا همیشه جنگ بوده، لازم بوده قدرتی مافوق طبیعت، تعادل را برقرار کند. اما من فکر میکنم اگر اینها الهه بودند، لابد یک یا چند چهره بینشان تکرار میشد. شاید اینها مجسمه همان کسانی هستند که همراهشان دفن شدهاند.
-
چهطور شد که به فکر اقتباس از این مجسمهها افتادید؟
خیلی سال پیش تصویر این مجسمههای کوچک را، که 8 تا 14 سانتیمتر بیشتر نیستند، در کتابی دیده بودم. از همان اول عاشقشان شدم. چیزی در آنها هست، حالتی، که هم مرموز است، هم الهی ... انگار که به جهانی دیگر تعلق دارند. این دو رنگ بودنشان هم خیلی برایم جالب بود، این که از دو نوع سنگ ساخته شدهاند. همیشه خیلی دلم میخواست در ارتباط با آنها کاری بکنم. 15، 16 سال آنها را نگاه میکردم و همینطور در ذهنم بودند، در حالی که نمیدانستم از کجا آمدهاند. تا این که تصمیم گرفتم بهطور جدی رویشان کار کنم. هیچوقت با سنگ کار نکرده بودم .جایش را هم نداشتم، پس مجبور شدم چوب را انتخاب کنم.
-
این تفاوت در کنار تفاوتهای دیگری که بینشان وجود دارد، کارهای شما را جذابتر هم کرده، آنها را منحصر به فردتر و مستقل کرده، در حالی که به هر حال شباهتهایشان را هم به همدیگر دارند، هم از نظر فرم، هم از نظر حسی که منتقل میکنند.
یکی از تفاوتهایشان این است که شاهزادهخانمها شکل آدمهایی واقعی هستند، در حالی که مجسمههای شما کاملاً از شکلهای واقعی دور شدهاند. این تفاوت چهطور به وجود آمده و شما که تا این حد تحت تأثیر این مجسمهها بودهاید، چهطور توانستید از آنها فاصله بگیرید؟
خب، ساختن مجسمههایی عین آنها نه لطفی داشت و نه درست بود. من میخواستم دریافتی را که از آنها کرده بودم نشان دهم. مثلاً دلم نمیخواست سرهای این مجسمهها سر باشند، میخواستم نمایانگر سر باشند اما مفهومی را هم برسانند. آنوقت به این فکر کردم که آدمهای 5 هزار سال پیش چه زندگیای داشتهاند، از چه ابزاری استفاده میکردهاند. فکر کردم شاید ابزارهایی ابتدایی داشتهاند و آنها را به جای سر این آدمها گذاشتم؛ برای یکی زنگوله، برای یکی کاسه، تیشه، شانه و ... ممکن هم هست وسایل آنها اصلاً به این صورت نبوده باشند.
در ضمن چون این شاهزادهخانمها مربوط به افغانستان بودهاند و همیشه افغانستان محل درگیری بوده است، میخواستم نشان بدهم که این شاهزادهخانمها هم آسیب دیدهاند؛ میخواستم چیزی در آنها باشد که زخم یا دردی را که تجربه کردهاند، نشان دهد؛ برای همین فرمهایی را هم در داخلشان در آوردم، در دل یکی یک حفره هست، در دل یکی زندان، یکی دیگر در دلش چیزی پنهان دارد و ... پیدا کردن این چیزها دیگر حسی است.
* فکر میکنم به ارتباطی بر میگردد که این مجسمهها با احساس شما برقرار کردهاند.
- من میخواستم دینم را به هنرمندانی که این مجسمهها را ساختهاند ادا کنم. گذشته از حسی که آنها در کارهایشان منتقل کردهاند، مهارت زیادی هم در تراشیدن سنگ ها در این اندازه و با این ظرافت داشتهاند، در حالی که حتی یک امضا هم روی این مجسمهها وجود ندارد.
-
چه کارهای تازهای در برنامهتان دارید؟ چوبهایی که امروز خریدید قرار است به چه چیزی تبدیل شوند!؟
مجسمههایی که باز بیتأثیر از این شاهزاده خانمها نیستند. اما چیزهایی هم از عروسکهای روسی «ماتروشکا»2 دارند. البته قرار نیست این مجسمهها مثل ماتروشکاها تو هم بروند، اما فرمشان از آنها گرفته میشود و این که چیزی را در خودشان پنهان دارند. از این مجموعه، پاییز امسال نمایشگاهی میگذارم.
-
پس تا پاییز امسال.
------------
1- مجموعه داستانهایی برای نوجوانان که «الویرا لیندو» آنها را نوشته است.
2- مرکز این سرزمین «باکترا» بوده،همان بلخ امروزی. در دوران هخامنشیان این سرزمین جزو ایالتهای این حکومت شده و نامش هم در سنگنوشته داریوش، «بیستون»، با عنوان «باختر» آمده.
3- مجموعه عروسکهایی چوبی تو خالی که عین همند، اما در اندازههای مختلف و به ترتیب از کوچک به بزرگ در دل هم جا میگیرند.