مجموع نظرات: ۰
سه‌شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵ - ۱۰:۳۷
۰ نفر

شیرین نجوان: مکان: مترو، ایستگاه پانزده خرداد: از سرعت قطار به ‌آرامی کاسته می‌شود. همه خانم‌ها منتظرند تا در باز شود و به واگن مخصوص خودشان وارد شوند.

 آنها همراه با حرکت آهسته قطار، راه می‌روند تا درِ ورودی واگن از آنها فاصله نگیرد. بالاخره مترو می‌ایستد و درها باز می‌شود. در یک چشم‌به‌هم‌زدن، در حالی که عده‌ای می‌خواهند با هل‌دادن همدیگر  خارج شوند، عده‌ای دیگر پا به درون می‌گذارند و خیلی زود، در بسته می‌شود.

در میان جمعیتی که تقریبا به هم چسبیده‌اند، خانمی کیسه بزرگی را از روی زمین برمی‌دارد و در حالی که آن را به هوا بلند کرده است، می‌گوید: «عروسک چینی بخر؛ 400تومن، واسه روی تلویزیون، واسه روی یخچال، عروسک تزئینی بخر؛ 400تومن».

بعضی‌ها که تازه چشم‌شان گرم شده، نیم‌نگاهی به عروسک‌هایی که در دست او می‌رقصند می‌اندازند و بعد انگار که اتفاقی تکراری رخ داده باشد، دوباره به خواب می‌روند. عده‌ای نیز عروسک‌ها را برانداز می‌کنند و دوباره نگاهشان را به نقطه‌ای که به آن خیره شده بودند، برمی‌گردانند.

عکس: پیمان هوشمندزاده

زن، از میان جمعیت راهی پیدا می‌کند و در حالی که جمله‌هایش را پشت سر هم تکرار می‌کند، به انتهای واگن می‌رسد. منتظرم تا کمی به من نزدیک‌تر شود؛ سوال‌های زیادی از او دارم. بالاخره نوبت من می‌شود و مشتش را رو به سوی من باز می‌کند.

- عروسک‌ها رو خودت درست می‌کنی؟
- بله! نگا کن! همه‌‌ش کارِ دسته.
- ارزون‌تر هم می‌فروشی؟
- می‌دونی چقدر برای هر کدوم زحمت کشیده‌م؟
- چقدر خرج هر کدوم شده؟
- این طوری که نمی‌تونم بگم ولی چسب چوب خریده‌م، رنگ خریده‌م، خمیر آماده و... .
چند نفر مشتاقانه به سمت ما می‌چرخند تا با دقت بیشتری به حرف‌هایمان گوش بدهند.
- حالا این کار درآمد خوبی داره؟ راضی هستی؟
- می‌بینی که! 1000تومن فروخته‌م!
- چرا این کار رو انتخاب کردی؟
بی‌اعتنا به سوالم، رو برمی‌گرداند؛ نمی‌خواهد جوابی بدهد. قطار در ایستگاه امام خمینی ایستاده. درها باز است و او در میان جمعیت گم می‌شود... .

مکان: فلکه اول صادقیه
خانمی با ظاهری مرتب، به دیوار پیاده‌رو تکیه داده و به هر کدام از دست‌هایش شش عدد کیف زنانه آویزان کرده است.

وقتی می‌پرسم «چند؟»، می‌گوید: «3000تومن» و خیلی زود اضافه می‌کند که ارزان‌تر هم می‌دهد.می‌گویم: «2000 تومن».

- باور کنید خودم 2500 تومن خریده‌م.
- از کجا؟
- چه فرقی می‌کنه؟ از تولیدی.
- روزی چند تا می‌فروشی؟
- این کیف‌ها مد شده. خدا را شکر، روزی 20-10تا می‌فروشم.
- از کجا می‌یای؟
- همین نزدیکی‌یا. اینا رو شوهرم از یکی از اقوامی که تولیدی داره، برای من می‌خره تا بفروشم.
- خودش چیکار می‌کنه؟
- نقاش ساختمانه؛ یه ماه کار می‌کنه، دو ماه بیکاره. وقتای بیکاری هم هر کاری از دستش بربیاد، انجام می‌ده تا خرج خونواده شش‌نفری‌مون دربیاد... .

مکان: بازارچه سنتی ستارخان
مثل هر هفته، دوشنبه‌بازار برپا شده است. از میان دالان‌های مختلف که عبور کنی، پارچه‌هایی را می‌بینی که به ردیف، کنار هم پهن شده‌اند و روی هر کدام بساطی چیده شده است.

وقتی چشم بچرخانی، خیلی زود تشخیص می‌دهی که حداقل، سه‌چهارم دستفروش‌ها زن هستند. خانمی مسن با لباس ترکمن، در کنار کوهی از شال‌های منجوق‌دوزی‌شده و زری‌بافت رنگارنگ نشسته است و با چهره‌ای خسته، به هر کس که از کنارش می‌گذرد، می‌گوید: «شال ترکمن، 2500تومن».

می‌پرسم: «این شال‌ها واقعا از ترکمن‌صحرا می‌یاد؟».
- بله! خودمون می‌آریم. همه‌ش کار دسته.
- شما هر هفته از اونجا به تهران می‌یاین؟
- نه! همین‌جا زندگی می‌کنیم.
- این شال‌ها رو چند می‌خرین؟
- 200 تا 500 تومن.
- پس همه‌ش سوده؟!
- اگه خدا بخواد.
- مغازه هم دارین؟
- نه اگه مغازه داشتیم که اینجا بساط نمی‌کردیم.
- چرا این شغل را انتخاب کردی؟ چرا دستفروشی؟
- پس چه کار کنم؟ سنی از من گذشته. اگه این کار را نکنم، باید سر سفره بچه‌هام بنشینم... .

مکان: اتوبوس خط رسالت - ونک
خانمی روی پله ایستاده است که در، بسته می‌شود. فریاد می‌زند تا راننده در را باز کند. همه با نگاهی خیره او را تماشا می‌کنند. بالاخره خانمی از انتهای اتوبوس فریاد می‌کشد و راننده می‌شنود. همه خانم‌ها به اندازه یک قدم جابه‌جا می‌شوند و او نیز بالاتر می‌آید.

 هنوز نفسش جا نیامده که از کیفش چند بسته اسفنج ظرفشویی بیرون می‌آورد و به آرامی می‌گوید: «ظرف‌هاتون رو راحت بشورین! ظرف‌هاتون را تمیز بشورین! فقط 200تومن». خانم‌ها طوری به هم فشرده ایستاده‌اند که به هیچ‌وجه نمی‌تواند به انتهای اتوبوس برسد. تنها صدایش را بلندتر می‌کند. خانمی پیر از صندلی آخر می‌گوید: «دو تا برای من بفرست!».
می‌پرسم: «چند خریدی که 200تومن می‌فروشی؟».

- باور کنین 170تومن.
- هر روز، کارت اینه؟
- خب! بالاخره باید یه‌جوری این لقمه نون پیدابشه! از یه زن بدبخت و بی‌سرپرست، چه کار دیگه‌ای برمی‌یاد؟
- چرا بدبخت؟!
نمی‌دانم چرا آنقدر آرام پرسیدم؛ انگار نمی‌خواستم جوابی از او بشنوم... .

مکان: ...
فرقی نمی‌کند کجا باشد. فقط کافی است در نگاهمان به دنبالشان بگردیم؛ به دنبال همان‌هایی که هر روز در برابر سیلی از مشکلات روزگار، از ما می‌خواهند هوادارشان باشیم؛ همان‌هایی که فقط اگر بخواهیم، می‌بینیمشان و همان‌هایی که به بودنشان عادت کرده‌ایم؛ زن‌های دستفروشی که نباید به تعدادشان افزوده شود.

کد خبر 5677

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز