داستان «گرگ‌آباد»، روایت زندگی در بیابانی است که محدوده امروزی آن از محدوده خیابان «سیمون بولیوار» آغاز می‌شد و تا جنوب خیابان «سردار جنگل» ادامه داشت.

گرگ آباد

همشهری آنلاین _ سمیرا باباجانپور: بیابانی که این روزها «پونک» نام دارد و ۵۰ سال پیش خانواده آقای «کمالی» تنها ساکنان آنجا بودند.

بلوار «کمالی» یکی از معروف‌ترین بلوارهای محله پونک شمالی است. بلواری زیبا و البته با خانه‌هایی گران‌ قیمت. رشد و توسعه محله پونک در ۴۰ سال اخیر آنقدر سریع و شتاب‌زده بوده که کسی نمی‌تواند گمان کند تا همین چند سال پیش، اینجا چیزی جز بیابانی خشک و بی‌آب و علف نبوده است. محدوده روستای پونک نیز در بخش شرقی این بیابان قرار داشت. روستایی با ساکنان محدود که اکثراً در مزارع «فرمانفرما» کار می‌کردند. تنها قنات قابل دسترس این محدوده قنات آب فرمانفرما بود که سال‌ها بعد ساختمان شهروند پونک برروی آن ساخته شد.

  • پونک و ماجراهای آقای کمالی

بلوار کمالی معروف از آن جهت کمالی نام گرفته است که خانواده کمالی، نخستین ساکنان این محدوده بی‌آب و علف بودند و خانه‌شان نخستین خانه بود و تقریباً ۱۵ سالی طول کشید تا همسایه‌ای در آن حوالی ساکن شود. جالب است که این خانواده هنوز هم در بلوارکمالی زندگی می‌کنند و «اکبر کمالی شهدادی» نخستین ساکن محله پونک هنوز هم راوی خاطرات روزهای خوش و ناخوش‌آبادی است. کمالی متولد ۱۳۱۴ از کرمان همراه با پسرش «خدایار کمالی» مهمان گفت‌وگوی ما هستند.

  • به پاس تلاش یک مرد

قدیمی‌های محله می‌دانند چرا بلوار کمالی، کمالی نام گرفته است. ولی بسیاری از ساکنان امروزی بلوار که روز به روز هم بیشتر می‌شوند، تا به حال به اینکه چرا محل زندگی‌شان کمالی نام دارد و در قبض آب و برقشان نام کمالی ذکر شده است و حتی نام بازار میوه و ‌تره‌بار محله نیز کمالی نام دارد، فکر نکرده‌اند و بعضی‌ها هم فکر می‌کنند باید نام شهیدی از این محله باشد. اما بلوار کمالی برگرفته از نام مردی است که با دستانش سنگ و کلوخ بیابان را جمع کرد و با بیل و کلنگ چاه‌کند و درخت کاشت.

  • وقتی در بیابان پونک ماندگار شدیم

اکبر آقا ۱۴ سالش که بود برای سرکشی به برادرش از کرمان راهی تهران می‌شود و از همان موقع در شرکت «نفت تهران» ‌کاری برای خود دست و پا می‌کند. حوالی میدان «امام حسین» (ع) کنونی، خانه‌ای اجاره می‌کند و پس از چند سال اجاره‌نشینی، صاحب‌خانه ۳۰ تومان مبلغ اجاره را زیاد می‌کند. بنابراین، حقوق اکبر آقا کفاف نمی‌دهد و به مادر می‌گوید: «باید برگردیم کرمان. جایی برای زندگی نداریم.» شب نزدیک می‌شود و مادر و پسر جایی برای خوابیدن ندارند. اکبر چند سال پیشش با کلی قرض، زمینی در بیابان‌های شمال صادقیه «آریا شهر» می‌خرد و در آن ۲ اتاق کوچک می‌سازد. تصمیم می‌گیرند به آنجا بروند و شب را بگذرانند و صبح راهی کرمان شوند.

لندرور را روشن می‌کند و بیابان بی‌آب و علفی را بالا می‌روند. شب با صدای زوزه «گرگ» و پارس سگ‌های ولگرد صبح می‌شود. اما آفتاب که می‌زند نسیم دل‌انگیز بامدادی به دل مادر می‌نشیند و رو به اکبر می‌گوید: «من از اینجا خوشم آمده است. آب و هوای خیلی خوبی دارد. همین‌جا می‌مانیم.» محدوده بلوار «اشرفی اصفهانی» آن روزها مسیر باریک و پراز سنگلاخی بود که سمت شرقی‌اش‌آبادی کوچک پونک قرار داشت و محدوده غرب آن تا چشم کار می‌کرد، بیابان و تپه بود. خانه کوچک آقای کمالی درست در محدوده بیابانی ساخته شد. او می‌گوید: «در روستا آب و درخت بود ولی نیمه غربی تا چشم کار می‌کرد بیابان دیده می‌شد. شروع کردم به کاشت درخت ولی آبی نبود. بشکه‌های بزرگ را پشت «لندرور» سوار می‌کردم و به قنات فرمانفرما می‌بردم و آب می‌کردم و پای درختان می‌ریختم.»

  • لندرور معروف اکبر آقا و بتول خانم

چند سال بعد، اکبرآقا با «بتول وزیری‌زاده» ازدواج می‌کند و خداوند «خشایار» و «خدایار» را به آنها می‌دهد. خدایار کمالی که ۴۳ سال دارد، خاطرات کودکی‌اش را در تپه‌های خاکی پونک به خوبی به یاد دارد. او می‌گوید: «۱۵ سال بعد از اینکه پدرم در این بیابان خانه ساخت، نخستین همسایه در نزدیکی خانه‌مان ساکن شد. پسرهایشان نخستین هم‌بازی‌های من و برادرم شدند. مادر ما را سوار لندرور می‌کرد و به مدرسه می‌برد، مدرسه‌مان دور بود و نمی‌شد به سادگی این مسیر را طی کرد. بعدها مادر، بچه‌های روستای پونک را هم که به مدرسه ما می‌آمدند، سوار می‌کرد. در حقیقت، لندرور بابا و مامان معروف بود.

هنوز هم اگر سراغ قدیمی‌های محله پونک بروید، همه پدر را با آن ماشین به یاد دارند. چون محال بود پدر مسیر «صادقیه» تا پونک را بالا بیاید و ساکنان پونک را سوار نکند. در طول مسیر هم اگر کسی پیاده‌راه را طی می‌کرد، بابا سوارش می‌کرد. ۹ سالم بود که از مدرسه آمدم، دیدم بلوار کمالی را آسفالت می‌کنند. من هم با دو چرخه از روی آسفالت رد می‌شدم و کارگرها دنبالم می‌کردند.»

  • ۶ سال طول کشید آب بیاید

خدایار که به عکس‌های قدیمی نگاه می‌کند، سختی‌های‌آبادی یک محله را به یاد می‌آورد. او می‌گوید: «آب که آمد، زمین جان گرفت و درختان به بار نشستند. اما به همین سادگی‌ها آب از زمین سفت و سنگی بالا نیامد. پدرم پس از کلی بر و بیا مجوز حفر چاه را گرفت. مقنی آمد و کمی که زمین را کند، گفت اینجا سفت است و به آب نمی‌رسیم. دومی هم همین را گفت. از «نارمک» پیرمردی آمد و پس از ۷۰‌متر به آب رسیدیم. در حقیقت ۶ سال طول کشید تا آب به خانه بیاید.»

  • لذت همسایگی

اکبر آقا این روزها حال جسمانی خوشی ندارد، ولی همچنان با عصا در کوچه و خیابان محله قدم می‌زند. اهالی قدیمی ارادت خاصی به او دارند. پسرش خدایار می‌گوید: «قدم به قدم این کوچه و خیابان را می‌شناسم. برایم یادآور روزهایی است که با سختی زندگی می‌کردیم. کسی فکرش را نمی‌کند اینجا با این همه خانه و مغازه روزگاری بیابان بی‌آب و علف بوده است و به آن گرگ‌آباد می‌گفتند.

چون تنها گرگ‌ها در آن پرسه می‌زدند. به استقامت پدرم که نگاه می‌کنم، لذت می‌برم. مردی را روبه‌رویم می‌بینم که از هیچ، یک‌آبادی ساخت. اکنون مردم دنبال راحتی هستند و از ساده‌ترین مشکلات گله و شکایت می‌کنند. ما خودساختگی را از پدر و مادرم یاد گرفتیم. آنها هرچه را خواستند، خودشان تهیه و این داشته‌ها را با دیگران تقسیم کردند. یادم می‌آید وقتی پدر موتور برق خرید و آب چاه بالا آمد، یک استخر در وسط حیاط ساخت. تابستان‌ها این استخر محل بازی من و برادر و دوستانم بود. همه در کنار هم زندگی می‌کردیم و همسایگی معنای واقعی داشت.»

کد خبر 572446

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار زیر پوست شهر

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha