روز اردو، درست در لحظهای که خانم جعفری اسمها را از روی فهرست میخواند، شیوا یادش افتاد برگهی رضایتنامه را جا گذاشته و همانلحظه اتوبوس نارنجی هم رسید تا مصیبت تکمیل شود. خانم جعفری خیلی جدی گفت: «بدون رضایتنامه نمیتونی بیایی.»
بغضی نشست توی صدای شیوا و جلوی خودش را گرفت که بغضش، گریه نشود. همراه فرشته با کولههای سنگین از خوراکی رفتند پیش خانم فاهمی، معاون آموزشی مدرسه، تا راهحل نجاتبخشی پیدا کنند. خانم فاهمی آرام پرسید: «شمارهی تلفن خونه؟» بعد زنگ زد و تلفنی، رضایت رفتن به اردو را گرفت. شیوا خجالت کشیده بود وگرنه همانجا، خانم فاهمی را بغل میکرد.
وقتی سوار اتوبوس شدند، خانم جعفری بچهها را سرشماری میکرد تا کم نشده باشند. بچهها در گروههای دو یا سه نفره مشغول گفتوگو بودند. اتوبوس که حرکت کرد، دخترها مشغول گرفتن عکس سلفی و گروهی شدند و گزارش لحظه به لحظهی سفر را مثل خبری مهم در اینستاگرام و واتساپ میگذاشتند. چند نفری هم با ترانهای که راننده گذاشته بود، هم صدا شده بودند.
شیوا به ارغوان نگاه کرد که در صندلی کناری تنها نشسته و به جاده زل زده بود. هربار شیوا و فرشته، چیزی از او میپرسیدند، کوتاه جواب میداد، تا به توچال برسند. فهمیده بودند که تهتغاری است و پدر و مادرش هردو فرهنگی بازنشسته هستند.
وقتی فرشته به ارغوان، لواشک تعارف کرد، با تعجب دید که به لاکپشت کوچکی غذا میدهد. آرام گفت: «چرا آوردیش؟... جعفری نفهمه.»
ارغوان خیلی خونسرد جواب داد: «مشمک سر به سرش میذاره. نادرخان هم یهجوری قایم میشه که نشه پیداش کرد. یه وقتایی بعد یه هفته پیداش میکنم.» و توضیح داد که مشمک، گربهاش است و نادرخان همان لاکپشت فسقلی است.
شیوا گفت: «حتماً تو خونه یه باغوحش کوچیک داری؟»
ارغوان ناراحت گفت: «خرگوشم لارا، هفتهی پیش مُرد. حالا فقط مشمک و نادرخان رو دارم.»
به ایستگاه تلهکابین که رسیدند، فرشته به همه آدامس نعنایی تعارف کرد. خنکی نعنا و سرمای کوه در تنشان پیچید. هرسه پایین را نگاه کردند. کوهنوردها با لباسهای رنگی خودشان را از کوه بالا میکشیدند.
در ایستگاه سوم پیاده شدند. همهجا پر از برف بود. ارغوان مشغول تماشای منظرهی برفی بود که چیزی خورد توی صورتش؛ مشتی برف. وقتی گلولهبرفی دیگری را در دست شیوا دید، جنگ برفی بین همهی بچهها آغاز شد و با وجود تذکر خانم جعفری، تا همهی بچهها مثل آدمبرفی سفید نشدند، کسی کوتاه نیامد. هرچند که از سرما انگشتها و صورتهایشان سرخ شده بود!
وقت خوردن ناهار، صلح کردند و بساط غذا پهن شد. بعد ساندویچهای کوکو، سوسیس و الویه را با هم تقسیم کردند. فرشته بعد از ناهار برای همه نسکافه آماده کرد. خانم فاهمی آمد کنارشان و با لبخند گفت: «به به! کافه راه انداختین... چایی هم تو بساطتون پیدا میشه؟»
فرشته، یک لیوان چای به خانم فاهمی تعارف کرد. چند دقیقه بعد، دستور حرکت داده شد. اما آنها هنوز مشغول خوردن پفک و چیپس بودند. شاید لازم بود از خجالت تمام خوراکیها در میآمدند و بعد راه میافتادند. وقتی بساط خوردنیها را جمع کردند، متوجه شدند خبری از گروه نیست و به هرطرف که نگاه کردند، صورت آشنایی نمیدیدند. گم شده بودند!
فرشته ناله کرد: «اگه مامانم بفهمه!... بدبخت میشم... کلی التماس کردم تا اجازه بده!»
شیوا درمانده گفت: «حالا بدون بلیت چهجوری بریم پایین؟»
فرشته به ارغوان گفت: «زنگ بزن به بچهها.»
ارغوان که در چهار جهت جغرافیایی موبایل را میچرخاند. گفت: «من شمارهی هیشکی رو ندارم... فایدهای هم نداره. آنتن نمیده!»
فرشته گفت: «از جعفری بعیده نفهمیده باشه ما جا موندیم!»
شیوا گفت: «اینجا موندن که فایده نداره... بریم ایستگاه تلهکابین، شاید هنوز اونجا باشن.»
وقتی به ایستگاه تلهکابین رسیدند، نه خانم فاهمی بود و نه همکلاسیهایشان. ترس همهی تنشان را پر کرد. شیوا برای پیرمردی که متصدی تلهکابین بود، ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد نگاهی به قیافههای ترسیدهی آنها انداخت و شاید دلش به رحم آمد که بدون بلیت سوارشان کرد.
وقتی به پارکینگ رسیدند، خبری از اتوبوس نارنجی نبود. شارژ باتری گوشی ارغوان هم تمام شده بود و فرشته و شیوا هم گوشی نداشتند. حالا دیگر همهی آدمها، غریبهی مزاحم بودند. وسط شلوغی رفت و آمد مردم مثل موجودات درمانده و بیپناه بودند!
باید هرچه زودتر برمیگشتند مدرسه. با ترس سوار تاکسی شدند. پولهایشان را روی هم گذاشتند. شانس آورده بودند که ارغوان پول همراهش بود.
فرشته دلش شور میزد و در دلش صلوات میفرستاد. شیوا وانمود میکرد آرام است، اما سرش پر از تهدیدهای خانم جعفری بود. ارغوان بیرون را تماشا میکرد و سعی میکرد به هرچیز دیگری، جز همان لحظه فکر کند.
وقتی از تاکسی پیاده شدند، دوباره آدرس پرسیدند و سوار تاکسی شدند. جاده کش آمده بود و هرچه میرفتند، به مقصد نمیرسیدند. وقتی میآمدند، راه اینقدر طولانی نبود، اما تا به مدرسه برسند، برایشان به اندازهی یک قرن گذشت.
وقتی رسیدند جلوی در مدرسه، اتوبوس نارنجی تازه داشت بچهها را پیاده میکرد. یکی از همکلاسیها آمار داد، اتوبوس وسط راه خراب شده و جعفری حسابی از دست آنها عصبانی است! اما دیگر هیچچیز مهم نبود. نه تهدیدهای خانم جعفری و نه محرومشدن از اردوی بعدی. فقط فکرشان پیش خانم فاهمی بود که در توچال مانده بود تا آنها را پیدا کند و نادرخان که در ظرف مخصوص نبود. کولهی ارغوان را بیرون ریختند، اما لاکپشت فسقلی گم شده بود.
نظر شما