بحثهایی چون سرقت ادبی، اقتباس و توارد و در نهایت تشخیص یک جریان یا یک دوره ادبی براساس مشابهتها، در همین زمینه شکل گرفتهاند. امروز دو غزل از دو شاعر معاصر را که شباهت عجیبی به هم دارند، معرفی میکنیم: غزل شماره 74 از کتاب «غزل زمان»، اثر محمدسلمانی و غزل «فریب» از کتاب «اردیبهشتهای فراوان گذشتهاند» اثر سیدضیاءالدین شفیعی.
مشابهتهای این دو غزل، صرف نظر از مشابهتهای فرمیک به «تم» مشترک هردو برمیگردد. در هر دو غزل سخن از خیانت است. غزل سلمانی «رواییتر» است و محور عمودی دارد. داستان باغی که درختانش قتلعام میشوند در حالی که صاحبان باغ پشت درماندهاند. ردیف «گذاشتیم»، علاوه بر وظیفه عادیاش در پایان بندی جملهها، بار هزلآمیز دارد که در یافت طنز غزل، بعدی دیگر را برما میگشاید .
این، یکی از امکانات بیپایان زبان فارسی در حیطه اشارات هزالانه است و فیالمثال طنزپرداز بزرگی چون عمران صلاحی، به شکل شگفتآوری، از این اشارات در پرده در نثرهایش استفاده کرده است با بسامدی بالا. «گذاشتیم»، صیغه متکلممعالغیر است و در نظر اول، گمان میرود که شاعر از یک شگرد معمول برای فرار از پاسخگویی استفاده کرده است. مرسوم است که سخنرانان یا نویسندگان از این صیغه استفاده میکنند و به خصوص در نثر سیاسی، آنگاه که نویسنده یا گوینده، زبان به انتقاد میگشاید، با صیغه متکلم معالغیر، خطاها و خیانتها را گوشزد میکند، تو گویی که خود هم یکی از خاطیان یا خائنان است تا در روز مبادا بتواند از زیر تیغ در برود و از آن مهمتر حس مقابلهجویی مخاطب را به حداقل ممکن برساند. در ادامه همین روند، در بیت ششم، میبینیم که تبر به دستانی که تاکنون سرگرم قتلعام درختان بودهاند، خود نیز قربانی شدهاند:
سوختیم و ریختیم عاقبت گریختیم
باغ گرگرفته را شعلهور گذاشتیم
این «باغ گرگرفته شعلهور» را داشته باشید. چند بیت پایینتر در مقطع غزل میخوانیم:
این سؤال دختر کوچکم بنفشه بود:
چندمینبهار را پشت سر گذاشتیم؟
حال بیاییم تصویر روی جلد مجموعه سیدضیاءالدین شفیعی را با هم نگاه کنیم؛ جالب است نه؟ «اردیبهشتهای فراوانی گذشتهاند» و شعلههایی که از یک زمینه تاریک، زبانه میکشند، ماندهاند، تو گویی پایین، پایان آتش و بالا آخرین حرفهای خاکستر است. اینجا به یاد شعر کوتاه «قیصر امینپور»میافتیم:
چه اسفندها آه
چه اسفندها دود کردیم
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها
میرسی از همین راه
میبینیم که ساحت تأویلی شعرهای سیاسی در یک دوره چقدر به هم شبیهاند.
اما غزل «فریب»؛ به نظر میرسد این یک غزل برای ماندگارشدن نام سیدضیاءالدین شفیعی کافی است؛ غزلی با ردیف «شدند»که در آن، راوی فاجعه، خود را کنار کشیده است و روایت را به محاکمه بدل کرده است. مقایسه شود با متکلم بودن راوی در غزل سلمانی؛ تفاوت بیان دو نسل از همین جا شروع میشود. طبیعتا لحن طنازانه در اینجا بسیار کمرنگتر است. و شعر، کوبندهتر و گزندهتر.
غزل فریب، شاید به خاطر ردیف «شدند» ناگهانی بودن را القا میکند. فراموش نکنیم که در زبان معیار فارسی نیز خبرهای ناگهانی را با ساخت «آ، ب، شد» در کوتاهترین شکل بیان میکنیم. شفیعی اگرچه یک قصه را مثل سلمانی روایت نکرده است، اما از دو فضا برای وحدت بخشیدن به تصاویر ابیات و در واقع خلق خرده روایت شاعرانه بهره گرفته است. در بیت اول غزل شفیعی، سایه تبر روی درخت پیر باغ میافتد. این، مقایسه شود با تصویر بیت اول سلمانی:«زیر پای هر درخت یک تبر گذاشتیم» به جای آنکه «پای آن شلنگ آب گذاشته شود» به آشنایی زدایی از جمله در گونه محاورهای زبان دقت شود.
این بازی ظریف با زبان در بیت دوم سلمانی نیز ادامه مییابد:
تا نیفتد از قلم هیچ یک در این میان
روی ساقههایشان ضربدر گذاشتیم
شنیدهایم در مقام تهدید که:«پایت را قلم میکنم.» باتوجه به این جمله، یک بار دیگر این بیت را بخوانید. همچنین استفاده از نشانه تصویری «ضربدر گذاشتن»، به ذهن، اجازه وسوسهشدن میدهد؛ وسوسه برای امکانات دیگر معنایی که این نشانه به ما میدهد. ضربدر گذاشتن برای پرهیز از فراموشی احتمالی است اما کدام فراموشی، مگر در باغ، جز درخت چیز دیگری هم هست؟ وقتی قرار است همه درختها بریده شوند، دیگر چه چیزی ممکن است فراموش شود؟ آیا درخت میتواند مثلا خود را به شکل سنگ در بیاورد تا از زخم تبر بگریزد؟ بدینترتیب، این بیت و دو بیت بعدی، نوعی بلاهت ناشی از ترس را با این اشارات طنزآمیز القا میکند؛ مثلا برای احتیاط بین هر چهار سرو یک نفر گذاشتهاند، برای چه؟ که مثلا در نروند؟ درخت که همیشه ایستاده است... .
در غزل شفیعی، زبان شعر «تصویری» است. سایه تبر روی درخت میافتد، برگها میریزند و زاغها همدیگر را خبر میکنند. یا نه، این طور بگوییم: زاغها در غیاب درختها، به تنها خبر باغ تبدیل میشوند، چه خبر قاطع و شومی: قارقار قار! این بیت، از امکانات «تدوین» در سینما استفاده کرده است و زبان آن، در سیطره نشانههای تصویری درآمده است.
در بیت دوم به یک حس مشترک در هر دو غزل برمیخوریم: بیپناهی. در غزل سلمانی، درختهای بیپناه و در هجوم بلاهتبار تبر بهدستان، ناگزیر از ایستادن و تن سپردن و در بیت دوم غزل شفیعی ، ابرها بیپناهند و در بیت بعد چشمه،که در هجوم خشکسالی، قطره قطره دود میشود و نیز ایل که چشمه پیش چشمش دود میشود و کاری از دستش برنمیآید. گفتیم که، شفیعی از دو «خرده روایت» برای وحدت بخشیدن به ابیات استفاده کرده است. خردهروایت اول، «باغ» بود که باید اذعان کرد که وحدت روایی بین سه بیت اول، کم است اما خرده روایت دوم، حج است و حجاز و خاطرههای مربوط به سفر بادیه.
به نظر، غزل شفیعی را از آخر باید خواند.«تبر» که در بیت اول سایهاش روی درخت پیر باغ دیده میشد، در انتهای غزل، کارکرد دیگر گونه دارد و به نمادی مثبت تبدیل شده است؛ تبری که باید بتها را بشکند. به همین مقیاس در کنار حج بیباطن حاجیان که هر یک برای خود هبلی هستند و کعبه را طواف میکنند، اشارهی غیر مستقیم به حج دیگری شده است که در ظاهر ناتمام ماند اما در باطن کامل بود: حج امام حسین در محرم سال 61 هجری. این اشاره غیر مستقیم (تلمیح) در بیت سوم صورت گرفته است:
چشمه پیش چشم ایل، قطره قطره دود شد
خیمههای داغدار باز شعلهور شدند
این بیت، شاید،کلیدی برای تاویل غزل باشد. در بیت اول، درخت پیرباغ «فطرت» ازلی انسان است، که در بیت آخر، انسان، فطرتش واژگونه شده است:
چشم باز میکنیم عصر جاهلیت است
گورها عمودیاند دختران پسر شدند
آنگاه باتوجه به بیت سوم و تلمیح به کاروان کربلا، درخت پیر، میتواند حسین(ع) باشد که مظهر اتم و اکمل فطرت بوده است. به همین نسبت، نماد تشنگی نیز که نماد «خیمههای داغدار» و «ایل» (بیت سوم) است، در نسبتی باژگونه، صفت «گرگ تشنه» شده است:
رعد، گرگ تشنهای شد که نعره میکشید
ابرهای بیپناه باز خون جگر شدند
و این حکایت، مثل حکایت «تبر» است که یک بار در بیت اول، در دست قطب باطل میافتد و در بیت ما قبل آخر، خاطرهای دوردست از آن به میان میآید که روزی، روزگاری نماد قطب حق بوده است:
زائران هبل هبل در طواف کعبهاند
یک تبر به دوش نیست تیغها سپر شدند
و در همین امتداد است که تداعی کاروان حسین و حج ناتمامشان و سفر بیابانشان از مکه به کربلا، در تصویری باژگون، به حج بیباطن، حج بیروح، حجی مسخ شده بدل میشود:
آسمان سبز مرد، هیچ اختری نماند
کاروانیان گیج ناامیدتر شدند
فصل حج رسیده بود، کاروان بلد نداشت
جرأت خطر نماند، حاجیان حجر شدند
و سرانجام، بیت آخر که شاهبیت غزل است، تلمیحی به آیات قرآن دارد که از دوران عرب پیش از اسلام به «جاهلیت اولی»، جاهلیت نخستین تعبیر کرده است و در احادیث تعبیر«جاهلیت ادنی» در مقابل «جاهلیت اولی»آمده است و از آن، «آخرالزمان» اراده شده است. در این بیت نیز، داستان، داستان مسخ است، روایت باژگونگی:
چشم باز میکنیم عصر جاهلیت است
گورها عمودیاند دختران پسر شدند
ای کاش شفیعی، نام این غزل را «غزل مسخ» یا «غزل واژگونه» میگذاشت. چنان که میبینیم، غزل محمد سلمانی، با رویکردی به زبان زنده و روزمره که از مشخصات سبکی اوست، طنزی ظریف و در واقع، هجوی مستتر در بافت زبان شعر خلق کرده است. غزل او یک غزل تمام عیار سیاسی و نمونهای خوب از شعر اعتراض است که در سه بیت آخر، از بافت سمبلیک ابیات اول فاصله میگیرد و ارجاعات صریح به سوانح ایام دارد؛ ارجاعاتی که باز هم نسبتی مستقیم با زبان دارد؛ مثلا بیت آخر، بر مبنای یک بازی با کلمه «بهار» در قاموس سیاسی جشنهای انقلاب، شکل گرفته است:
این سؤال دختر کوچکم بنفشه بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم
صرف نظر از اینکه سلمانی دختر کوچکی به نام بنفشه دارد یا نه، تناسب بنفشه که گل سوگوار شعر فارسی است، با سؤال مصراع دوم، بسیار بجا از کار درآمده است. غزل شفیعی از ساحت اعتراض رد میشود و با ساحت مرثیه همجواری مییابد و به علت روی آوردن به شبکهای از تلمیحات و تداعیهای پیوسته فرهنگی- تاریخی امکان تأویل به سوی لایههای گستردهتر را به مخاطب میدهد. غزل سلمانی زبانمندتر و غزل شفیعی تاریخمندتر است.