راسیونالیستها بعد از حادث شدن رنسانس ساحتی عرضی برای آن قائل شدند و کلیت معرفتی آنرا تنها در حیطه «خرد خودبنیاد» و التزام به نظمی سکولار تئوریزه کردند. اما از دیگر سو، همواره برخی از خداباوران و قائلان به نظم معنایی دیانت، کوشیدهاند آنرا در وجهی درون دینی مطرح کنند که واجد پیگیری اصول معرفتی دین باشد. در نوشتاری که میخوانید دکتر عماد افروغ رئیس پژوهشکده علم و دین، پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و علوم انسانی کوشیده است، مبانی معرفتشناختی مد نظر خود را در باب روشنفکری تئوریزه کند. آنچه نمود یافته است، مباحث «جدیدی» است که طرح آن میتواند باب تازهای را در روشنفکری در ایران بگشاید.
بحث مفهومشناسی و مفهومپردازی، همواره بحث مقدمی محسوب میشود. مفهومشناسی نگارنده اگرچه کاملا صبغه فلسفی و نظری دارد اما به دلالتهای انضمامی و اجتماعی نیز بیتوجه نیست و شاخص نظری آن فربهی ملموسی دارد. وقتی که از روشنفکری سخن میگوییم، بلافاصله این تصور در ذهن ما نقش میبندد که عدهای هستند بهعنوان قشر متفکر و نخبه که بهتر از بقیه رصد میکنند و نیکوتر از دیگران مسائل گوناگون را تحلیل میکنند و میتوانند منافع و نیازهای واقعی مردم را تشخیص دهند و به این قضاوت بنشینند که آیا شبکههای اغوایی و القایی قدرت در جهت توجه به این نیازها هستند یا درواقع به گونهای در جهت خلاف نیازهای واقعی عمل میکنند.
وقتی که نیمنگاهی به تعاریف مختلف روشنفکری و رویکردهای مختلف آن میافکنیم، یک وجه غالب روشنفکری همین است. با این وصف میان روشنفکر و یک فیلسوف تفاوت وجود دارد. ممکن است فیلسوف مایههای روشنفکرانه در تفکرش عیان باشد، اما «درد مردم» را و درد آگاهی بخشی به آنان را ندارد و بیشتر در پی دغدغههای فلسفی خویش است، اما روشنفکر هم دغدغه مباحث نظری را دارد و هم دغدغههای اجتماعی و آگاهیبخشی را. اما پرسش مهم از نظر معرفتشناختی این است؛ «مفروضات روشنفکری چیست؟» به بیان دقیقتر، اگر قرار است عدهای با توجه به درکی که از منافع، حقوق و نیازهای عینی مردم دارند، درخصوص تحقق این منافع و نحوه ارتباط شبکههای قدرت با این تودهها به داوری بنشینند خود این قضیه چه ملزوماتی را میطلبد؟ آیا میشود در یک بستر نسبیتگرایی هستیشناختی و روش شناختی محض و مطلق دم از «حقوق واقعی» زد یا دم از اعمال قدرت زد و به بروز اغوا هشدار داد؟
اگر در یک بستر نسبیتگرا حرکت کنیم، چرا آنجایی که اغوا هست عین تحقق و توجه نباشد و چرا آنجایی که میگوییم به منافع واقعی توجه نشده، «عین توجه تفسیر نشود»؟ فراتر از همه اینها یک سؤال اساسیتر؛ اگر قائل به این امر هستیم که ما درصدد ارزیابی تحقق منافع واقعی تودهها هستیم، چه نسبتی است میان منافع واقعی تودهها و «ذات» انسانها؟ آیا میشود ذاتزدایانه از «حق بشر» دم زد و از حقوق ثابت او سخن به میان آورد. البته این امر بهمعنای آن نیست که بخواهیم منکر انبساط تاریخی روشنفکری شویم.
بحث این است که روشنفکری در بستری از ذاتزدایی امکانپذیر نیست، چرا که مبدأ «حق» ناپیدا میشود. وقتی این رسالت را برای روشنفکری قائل هستیم که حتما باید برای ما معلوم کند که آیا تودهها به نیاز واقعی خود رسیدهاند یا نه، از دیگر سو، باید مشخص شود که اولا این «نیاز واقعی» یعنی چه و ثانیا چه نسبتی است میان نیاز واقعی و سرشت و ذات انسانی. اگر پذیرفتیم که ما حتما باید ذاتی را برای انسان متصور شویم، خواهناخواه باید غایتی را برای او مشخص سازیم. اصولا نسبتی ماهوی میان ذات و غایت وجود دارد که در تمام آثار خاص این نسبت آشکار یا غیرآشکار خود را نشان میدهد. حتی آنهایی که میآیند ذات زدایی کنند، بلافاصله غایتزدایی را سرلوحه منش خود قرار میدهند، چرا که میدانند این دو امر با یکدیگر مرتبط است.
فیالمثل، اگر به مکاتب نهیلیستی نظر افکنیم، آنجایی که میخواهند اصالت را به وجود بدهند و اختیار و مسئولیت و آگاهی و آزادی را برای انسان ثابت کنند، بلافاصله، آن را در بستری از ذاتزدایی طرح میکنند و به موازات آن غایتزدایی را نیز مطرح میسازند. با این وصف، پرسش بنیادین این است که چگونه میتوان برای انسان غایتی متصور شد و ذاتی را برشمرد، اما تکیهگاهی را بر آن عنوان نکرد؟!
این تکیهگاه به هر روی تکیهگاهی ضروری است که باعث میشود ذات و غایت مدنظر ما اسیر نسبیتهای هستیشناختی و روششناختی و حتی تاریخینگری نشود. لب لباب مبانی معرفتشناختی ما این است که بین غایت، ذات و اصل یک ربط وثیق وجود دارد؛ یعنی اگر این اصل بهعنوان پشتوانه ذاتگرایی از انسان سلب شود، درواقع حقوق او پایمال شده و او از ذات و غایت خویش بیبهره شده است. تاریخ هم این امر را ثابت کرده است.
من معتقدم اگر قرار باشد روشنفکری معنا یابد و کسانی باشند که آگاهی بخشی کنند و تودهها را نسبت به حقوق اولیه و ثابت آگاه سازند، این امر مستلزم این است که برای انسان یک غایت و بالطبع ذات و بالطبع «اصلی» قائل باشیم.
حال این اصل را هر چه که میخواهند نام نهند؛ بگذارند «مناد مناد» یا «وجود ضروری» و حقیقتالوقایع؛ بگذارند «خدا». نسبت غایت و ذات را میتوان گفت که مفروض است. اما درخصوص نسبت «اصل» و «ذات»، چطور میشود که ما برای این عالم ذات و ضرورت و ماهیت قائل باشیم، اما به وجود خالقی معترف نشویم؟ بالاخره ریشه این ذات و فطرت به کجا میرسد؟
اگر بپذیریم که نسبتی میان مواردی که شرح داده شد وجود دارد و یک نگاه اجتماعی نیز به این داستان داشته باشیم «تا بوده روشنفکر هم بوده است». آنجا که در تاریخ قیامی اتفاق میافتد، این قیام چه معنایی دارد؟ بالاخره این قیام عطف به کسب حقوقی و احساس فشاری رخ عیان میکرد و نشان میدهد که مسئله حقگرایی، ولو بهصورت غیرآشکار در تاریخ وجود دارد و عدهای بودهاند که این شورشها را تحریک میکردند و حاملان آن را بسیج میکردند، اگرچه ممکن است آنها روشنفکر نباشد، اما «آگاهیبخشی» که میکردهاند. شما از حرکت انبیا، از جنبشهای آزادیگرایان عالم که حرکتهای رهایی بخش را سامان میدادند چه تفسیری دارید؟ بسیاری از متفکران جدید، کشیشان و مدرسان و انبیا را جزء روشنفکران میدانند. من نیز معتقدم مفهوم روشنفکر «شرابی کهنه در جامی نو است».
این مفهوم جدید است، اما محتوای آن محتوای کهنی است. من اصلا نمیتوانم این امر را متصور شوم که روشنفکر یک معنای مفهومی جدید باشد. از زمانی که قدرت بوده است افشاگری و آگاهیبخشی و فریاد هم بوده است.
قدرت نیز جزء مفاهیمی است که نسبتی ماهوی با ذات سازمان اجتماعی دارد. برخلاف نابرابریهای اقتصادی و منزلتی، همیشه نابرابریهای قدرت وجود داشته است و بالطبع «روشنفکر» هم بوده است، پس یک امر همیشگی است که همیشگی هم خواهد ماند و این طور نخواهد بود که ما به سمت جامعهای برویم که در آن روشنفکر معنا نیابد. در این باب من نگاه یوتوپیک و مدینه فاضلهای ندارم، هر چند که باید به سمت یک مدینه فاضله برویم. به هر روی اما افرادی وجود دارند که همواره وضعیت حقوق شهروندی مردم را رصد میکنند که آیا این حقوق ادا میشود یا نه؟ در عین حال باید به این امر معتقد بود که روشنفکر نقش ویژهای در افشای «شبکههای اغوایی» دارد؛ شبکههایی که آشکار نیستند. در ظاهر شاید مردمانی هم راضی باشند، مانند بردهای که از وضع موجود راضی است اما برده، برده است.
با این وصف، درست است که روشنفکر هیچ گاه نمیتواند به جز وظیفه آگاهی بخشی، وظیفه دیگری را هم داشته باشد، اما او فقط وظیفه آگاهی بخشی دارد که اتفاقا در امتداد رسالت انبیاست که آن هم آگاهیبخشی بوده است؛ «اما انت تکره الناس حتی یکون المومنین لا اکراه فیالدین». با این وصف، چرا روشنفکر هدف انبیا را دنبال نکند و چرا باید دور از آن مبانی عقیدتی و عملی باشد؟ بنابراین در مفهوم، روشنفکری با اصلگرایی و غایتگرایی و ذاتگرایی نسبتی عمیق دارد و واقعا از حیث معرفتشناختی قابلقبول نیست که کسی ادعای روشنفکری بکند، اما «خداگرا» نباشد. البته ما نمیخواهیم تعریفی از روشنفکری به دست دهیم که کاملا متصلب باشد و ابزاری در دست یک تصور متصلب از غایت و ذات شود اما باید به آن انبساط و سیالیت تاریخی هم توجه کنیم و به اتفاقات
زمانی - مکانی نیز عنایت داشته باشیم.
به هر حال این «ذات» هم یک انبساطی دارد و هم نیازها فقط فردی نیستند و صبغه جامعهای و گروهی هم دارند. نگارنده در این خصوص به برخی از آموزههای فیلسوفان وجودی قائل است چراکه بالاخره آنها بر اختیار انسان و آگاهی و آزادی او تاکید دارند، اما نقطه انفکاک نظر من با این پارادایم نظری این است که براساس چه تصور اولیای شما بر مسئولیت انسانی تاکید میکنید؟ این امر ممکن نیست که آن تصور اولیه نفی شود، اما برای انسان اختیار و مسئولیت و آگاهی قائل شد؛ یعنی در بستر «هیچ انگاری ذاتی و غایتزدایی» نمیشود این مقولات را طرح کرد.
در عین حال ملاصدرا که یک فیلسوف وجودی است را نیز داریم که اصالت را به وجود میدهد و در بستری از غایتگرایی و ذاتگرایی و خداگرایی این امر را مطرح میکند که اسیر این پارادوکس نمیشود. او تواما برای فرد اختیار قائل است و در نظم علی خویش نیز یک رابطه زنجیرهای علل و معالیل ارسطویی را متصور نیست. بنابراین چون انسان واجد اختیار و انتخاب است، ما یک رابطه خشک علت و معلولی را در اندیشه ملاصدرا نمیبینیم.