روی آوردن به ویرایش، تصحیح و چاپ متون فلسفه اسلامی از یکسو و تلاش در بازخوانی همهجانبه میراث فکری گذشته که هماکنون خود را در هیأت نگارش و چاپ کتابهایی در این زمینه آشکار میسازد، نشان از این مسئله دارد. در این میان، اما پژوهشگران و نویسندگان حوزه فلسفه اسلامی با دشواریهای بیشماری رویارویند، از چگونگی ویرایش، پیرایش و بازخوانی و بازنویسی فلسفه اسلامی و متون وابسته به آن گرفته تا بحثهایی تحت عنوان: کارآمدی، نوسازی، بازسازی و حتی به روزسازی فلسفه اسلامی.
گرچه خود این بحثها حاکی از گسترش نوعی دیالوگ در عرصههای فکری متفاوت ایران است اما پیش از هر چیز این مهم نیاز به توضیح و تبیین بیشتری دارد. با این قصد بود که به سراغ دکتر نجفقلی حبیبی، استاد فلسفه دانشگاه الهیات و معارف دانشگاه تهران و پژوهشگر و نویسنده فلسفه اسلامی رفتیم و با وی در باره زمینهها و موانع کارآمدسازی و چگونگی بازسازی فلسفه اسلامی به گفتوگو نشستیم.
- چند سالی است که روزهایی از سال به بزرگداشت بزرگان فرهنگ و اندیشه این مرز و بوم اختصاص داده شده است. در این بزرگداشتها اکثرا به این بسنده میشود که در ستایش بزرگی و عظمت مقام و نام این بزرگان سخنانی بر زبان آورده شود اما آنچه در این بین فراموش میشود، بحث و بیان درباره چگونگی نسبت ما با آرای آنهاست. این امر یعنی نسبت ما با اندیشههای گذشتگان و در کل نسبت ما با سنت و از آن میان سنت فلسفی اسلامی به یکی از معضلات فکری معاصر بدل شده است. آیا به نظر شما برای بازسازی و کارآمدی فلسفه اسلامی چه تدابیری میتوان اندیشید؟ به بیان دیگر چگونه میتوان از فلسفه اسلامی و مسائل بنیادین آن با توجه به شرایط جهان معاصر صورتبندی جدیدی ارائه داد؟ اصلا چنین کاری میسر است؟
در واقع سؤال شما این میشود که آیا با توجه به پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک امروز، فلسفه اسلامی به درد میخورد؟
این مسئله از چند جهت قابل بحث است؛ یکی آنکه پرداختن به این دانشمندان و شخصیتها جنبه فرهنگی و ملی برای ما دارد و تمام جوامع حتی جوامع مدرن هم به دانشمندان خود به عنوان پشتوانههای فرهنگی مینگرند. نکته دیگر آن است که آیا میتوان اندیشههای بزرگان در گذشته را نوسازی کرد؟ این هم از جمله مسائلی است که معمولا در کشورهای پیشرفته هم به آن عمل میشود؛ یعنی آنها افکار و اندیشههای شخصیتهای فرهنگی و علمیشان را پیوسته به روز و نوسازی میکنند. این در واقع، به آن معناست که کسانی که مبادرت به این نوسازی میکنند، گونهای زایندگی در آن اندیشهها میبینند و لذا فکر میکنند که میتوان آنها را با شرایط امروزین تطبیق داد و تفسیر کرد. برای مثال امروزه در غرب مجموعه آثار افلاطون و ارسطو پیوسته چاپ میشود و پژوهشها و تفسیرهای جدیدی روی آنها صورت میگیرد.
این مسئله، درباره فیلسوفان و شخصیتهای فرهنگی و تاریخی ما کمی فرق میکند؛ به این معنا که آنها در فرهنگ اسلامی رشد کردهاند و اسلام هم به عنوان دینی که همه بخشهای زندگی مسلمانان را سامان میدهد، مطرح است. بنابراین اگر بخواهیم از نوسازی و به روز کردن اندیشههای فیلسوفان مسلمان سخن بگوییم، باید آنها را در ارتباط با معضلات جوامع اسلامی در هر عصر و دورهای مدنظر قرار دهیم.از اینرو، به نظرم اصول کلی فلسفه اسلامی قادر است به این معضلات پاسخ گوید. اینگونه نیست که این فلسفه مرده باشد و نتواند خود را با شرایط جدید تطبیق دهد و قادر نباشد مشکلاتی را که برای تفکر و فرهنگ اسلامی پدید آمده، حل کند.
مضافا اینکه بحثهای فلسفی، بحثهای عقلی است و عقل هم منحصر به دیروز و امروز نیست، همواره هست. به همین دلیل مسائل عقلی، هیچگاه از میان نمیرود و انسان به عنوان انسان همواره با آنها درگیر است. البته ممکن است که اولویتها در هر دورهای تغییر کنند.مسئله دیگری که در رابطه با فیلسوفان اسلامی مطرح است، جنبه معنویت جهان و زندگی انسان است؛ به این معنا که فیلسوفان اسلامی به این نکات توجه زیادی داشتهاند. چون انسان، انسان است.
بخشی از جنبه وجودی او با معنویت پیوند خورده است و اینطور نیست که زندگی در این دنیا و امور محسوس خلاصه شود. اینها اموری است که ذهن انسان دائما با آنها مشغول است. منتها ممکن است، فلسفه اسلامی بهگونهای متفاوت از فلسفههای دیگر به این مسائل پاسخ دهد. البته فلسفههایی هم که گفتند فراتر از ماده چیزی نیست، نتوانستند انسان را قانع کنند و چندان نپاییدند. نکته مهم دیگری که در ارتباط با کارآمدی فلسفه اسلامی مطرح میشود، این است که (عدهای میگویند) امروزه با توجه به پیشرفتهایی که در حوزه شناخت حاصل آمده، فلسفه اسلامی در این حوزه چیزی برای عرضه ندارد. این هم به نظر من یک حرف کلی است.
کارآمدی فلسفه اسلامی در این منظر، بسته به آن است که ما چگونه از آن استفاده کنیم؟ مثلا در 50-40 سال پیش که اندیشه مارکسیستی به عنوان اندیشهای غالب مطرح شد و در حوزههای شناختی، اجتماعی، سیاسی و... چیرگی بیبدیلی یافته بود، کسانی در ایران و جهان اسلام مثل علامه طباطبایی، مرحوم مطهری و مرحوم سیدمحمدباقر صدر پیدا شده و با آن درگیر شدند، به طوری که این بزرگان در حوزههای فلسفی، مارکسیسم را به چالش کشیدند و در واقع فلسفه و حکمت اسلامی را متناسب با زمان و عصر خود کردند.
بنابراین، نوسازی فلسفه اسلامی شدنی است و اگر ضعفی وجود دارد در اصول فلسفه اسلامی نیست؛ ضعف در وابستگان آن است که باید خود را به زبان و فرهنگ عصر مجهز کنند و آنگاه آن را به فلسفه اسلامی عرضه کنند و مطابق نیازهای زمانه نحوه استدلالها را تنظیم کنند تا بتوانند معضلات را رفع کنند.
- به نظرم حرف اصلی شما این است که در فلسفه اسلامی یک چارچوب بنیادین معنوی وجود دارد که قابل ارائه به شرایط امروز جهان است؛ به ویژه با رواج معنویتهای جدیدی که در سرتاسر جهان امروز شاهد آن هستیم؛در این وضعیت فلسفه اسلامی میتواند این نیازهای معنوی انسان را برآورده سازد. در اینجا مایلم کمی بیشتر این چارچوب بنیادین معنوی فلسفه اسلامی را بشکافید و مولفههای مهم آن را که میتواند به کار انسان امروز بیاید، مثلا در تفسیر و برداشتش از انسان، جهان، جامعه و... نام ببرید و تحلیل کنید.
یکی از این مولفهها، انسان است؛ این که آیا نفس انسانی به عنوان گوهر انسانیت مادی است یا فرامادی؟ به عبارت دیگر آیا انسان موجودی مادی است و صرفا نیازهای مادی دارد و یا آنکه ساحتی فراتر از ماده هم دارد؟ فلسفه اسلامی براین نکته پا میفشارد که نفس انسانی در عین اینکه واقعیت است و خیال نیست، یک گوهر معنوی است و طبیعتاً نیازهای آدمی هم متناسب با آن است. از همینجا نیز میتوان به مسائلی حول هویت انسان و آینده انسان هم پرداخت.دومین مولفه مهم در فلسفه اسلامی این است که این جهان پس از جهان معنوی قرار دارد. به این معنا که حقایق و گوهرهای مجردی وجود دارند که در راس آنها خداوند قرار دارد. در واقع حقایق مجرد منشاء این جهان، مادی هستند وسرانجام این جهان به معنویت میرسد، یعنی غایت جهان به فرجام، خداوند است. این اصول به نظرم، بنیاد فلسفه اسلامی را شکل میدهند.
- در وجود این بنیادهای معنوی در فلسفه اسلامی تردیدی نیست، مسئله بر سر نحوه چارچوببندی جدید و ارائه تبیین تازه- به تعبیر خود شما- و اتخاذ زبانی نو در عرضه داشت آنهاست. این کار چگونه میسر میشود؟
یکی به نحوه استدلال برمیگردد؛ به این معنا که ممکن است در گذشته، فلسفه اسلامی درباره امور طبیعی مثل چگونگی گردش کرات و غیره استدلالاتی ارائه داده باشد که امروزه علم عهدهدار آن شده باشد. قدمای ما هم مطابق با دانش روز، آن استدلالها را ارائه کرده بودند. حال آنکه امروزه دانش به گونهای دیگر آنها را درک و دریافت کرده است. حرفم این است که در حال حاضر فلسفه اسلامی باید از دانش روز برای تبیین جدید مسائل بنیادین خودش مدد بگیرد. معضل اصلی ما در اینجاست که همه داشتههای (فلسفی) خود را به عنوان امور مقدس میپنداریم. باید از این پندار خارج شویم. بنابراین باید مبنای دانش جدید را در نحوه استدلالیابیهای خود بپذیریم و اگر استدلالهای گذشته خود را با دانش روز در تعارض دیدیم، آنها(استدلالها) را کنار بگذاریم و استدلالهای جدیدتری مطابق با امور و دانش روز وضع کنیم.نکته دوم در باب انسان است.
به هر حال درباره انسان، فیلسوفان از زاویههای مختلف بحث کردهاند. در این زمینه، آنچه مربوط به علم است باید اجازه بدهیم (علم) کار خودش را بکند اما به هر حال باید دید که در آن حوزههایی که فلسفه اسلامی درباره انسان حرفی برای گفتن دارد، حرف اصلیاش چیست؟ مثلا امروزه با حضور علومی مثل روانشناسی و جامعهشناسی که ابعاد مختلف روانی و اجتماعی انسان را به بحث گذاشتهاند، مثلا آیا «علمالنفس» فلسفه اسلامی میتواند کاربردی داشته باشد؟ در اینجا باید واقعیتهای روز ومبانی علمی جدید را مدنظر داشت. مثلا در همین «علمالنفس» آن مقداری از آن که به فیزیولوژی و طب مربوط است، امروزه با توجه به پیشرفتهای پزشکی وتشریحی جدید و حضور نگاههای تازه، منسوخ شده است، اما این اصل که انسان عقل، تفکر و اندیشه دارد، هیچگاه از میان رفتنی نیست.
- این که خاص فلسفه اسلامی نیست. همه فلسفهها برمبنای این پیشفرض بدیهی (که انسان عقل و اندیشه دارد) حرکت میکنند.
درست است. فلسفه، فلسفه است. این که فلسفه اسلامی میگوییم، به اعتبار زایش و رشد آن در قلمرو فرهنگ و جامعه اسلامی است. مقصودم آن بود که فیلسوفان مسلمان کوشیدهاند تا جنبه عقلانیت فلسفه(اسلامی) را حفظ کنند. این نکته مهم است. نکته دیگر آنکه، عقل- چه در فلسفه اسلامی و چه در فلسفه غرب- تا چه میزان میدان دارد؟ به عبارت بهتر تاچه اندازه میتوان به عقل میدان داد؟ آیا تنها عقل معیار و مبنای ما در شناخت هستی است؟ آیا فلسفههایی مثل فلسفه اشراق که در فلسفه اسلامی هست و نمونههای آن در فلسفههای دیگر نقاط هم یافت میشود، چه اندازه در این ادعای خود که از راهی غیر از عقل، یعنی شهود میتوان به شناخت و حقیقت رسید، استوارند؟ به نظرم امروزه، طرح این مسائل از نو، اهمیت ویژهای یافته است.نیوتن بارها دیده بود که سیب از درخت به زمین میافتد، اما یکبار به ذهن او جرقه زد که قانونی بهنام جاذبه وجود دارد. منظور این است که تجربیاتی از این دست که به شهود اشراقی تعبیر میشوند، هنوز مطرح هستند و از بین نرفتهاند.
- آقای دکتر باز به خانه اول بازگشتیم؛ به اینمعنا که بحثی در وجود این تجربههای اشراقی نیست اما چگونه میتوان- فارغ از چارچوبهای تنگ پوزیتیویستی- صورتبندی جدیدی از آنها بهدست داد؟ به بیان دیگر چگونه میتوان صورتبندی جدیدی- همانگونه که اشاره کردید که با توجه به علوم روز باید این کار انجام شود- از فلسفه اشراق بهدست داد تا ما را امروزه در فهم جهان و انسان یاری دهد و آیا میتوان فلسفه اشراق را بر مبنای روششناسی جدیدی ارائه داد؟
این فلسفه (اشراق) آزادتر از آن است که بتوان آن را در چارچوب و روش خاصی گنجانید. مسئله مهم این است که آیا یک مبنای تجربی میتواند در چارچوببندی فلسفه اشراق که امری فراتجربی است، مدد رساند؟ حال آن که تجربه در کنار خبر، وجدانیات، اولیات، عقل و مشاهدات یکی از ابزارها و منابع شناخت انسان است. درباره شهود و اشراق این را گفتهاند که شهود برای کسی که شهود میکند و یا دریافتی شهودی دارد، ارزشمند است و برای دیگران فاقد ارزش معرفتی است. مگر آنکه بتوان موازینی برای چگونگی دست یافتن به شهود تنظیم کرد. این حرف پنهانی نیست.
کسی میگوید، من آزمایش کردم و دیدم که آب در صد درجه به جوش میآید، اگر تو باور نداری، تو هم آزمایش کن. در شهود هم این مسئله وجود دارد. به این معنا کسی که به شهود دست مییابد، میتواند به دیگری که در مقام انکار است، بگوید که تو هم این مراحلی را که من پیمودم، بپیما، آنوقت به شهود میرسی. بنابراین، این مسائل بهجد وجود دارند؛ اما این که برای شهود اصل بگذاریم که چگونه قابل حصول میشود، بهنظرم ممکن نیست.
- مشکل این دیدگاه، یعنی منظری که معتقد است برخی از امور مثل فلسفه اشراق در هیچ چارچوبی نمیگنجند، این است که راه را بر هر تفسیری- ولو در تعارض با ظاهر متن- میگشایند. به این معنا که بسیاری از اموری که مبنایی ذوقی و اشراقی دارند، آنقدر عرصه فراخی دارند که میتوان هر تفسیری از آنها ارائه داد و یا هر چیزی را آزادانه و دلبخواهانه بر مبنای آن تفسیر کرد. این معضل را چگونه حل میکنید؟
نهایت آن این میشود که مثلاً بگوییم، این حرفهایی را که تو در مقام یک فرد دارای شهود میگویی، من قادر به درکش نیستم. او هم میگوید که تو برای آنکه چنین درکی داشته باشی، باید این روش را برگزینی. در نهایت فردی میشود.
اما در اینجا یک امر بیناذهنی هم دخیل است؛ به این معنا که درست است که فلسفه از یک فردیت خاص مثل افلاطون، هیدگر یا ملاصدرا میجوشد و عمیقاً در تجربه و ساحت وجودی فیلسوف ریشه دارد اما همین ساحت خاص در مقام فلسفه در دیالوگ با فلسفهها و ساحتهای خاص دیگر است. در اینجاست که فلسفه خارج از این بیناذهنیت شکل نمیگیرد. به عبارت دیگر فلسفه چیزی نیست که به بیرون از ساحت فیلسوف راه نداشته باشد؛ اصلاً تفاهم و هماندیشگی فلسفی حاصل همینگفتوگوهای بیناذهنی است.
درست است؛ اما در نهایت هر فیلسوفی فهم خود را دارد. حال در این بین عدهای اندیشه ابنعربی را میپسندند و دنبال آن میروند.
- ببخشید! اجازه بدهید مقصودم از بیناذهنیت را روشنتر کنم. منظورم این است که مثلاً فلسفهای مانند فلسفه اشراق، از طریق این دیالوگ بیناذهنی بتواند وارد عرصه اجتماعی شود و در مهندسی و قوام اجتماعی و تمدنی کارساز افتد؛ اینجاست که خواه ناخواه یک دیالوگ عمومی برمبنای فلسفه اشراق در سطح کلان اجتماعی صورت میگیرد و از این طریق میتوان به تبیین و حل معضلات گوناگون پیشارو امید بست. بنابراین بهطور مشخص سؤالم این است که آیا فلسفه اشراق این توانایی را دارد؟ آیا فلسفه اشراق قابل ارائه در صورتبندی جدید هست؟ در عالم فلسفه کسی نمیتواند کس دیگر را از این که فلسفه خاصی را برگزیند نهی کند. فوقش این است که میتوانند در پذیرش و انکار آن، استدلال بیاورند، اما کسی که فلسفه اشراق یا هر فلسفه دیگری را میپذیرد، باید به چگونگی انجام دیالوگ با حوزه عمومی و تسری آن به این حوزه و شقوق اجتماعی مختلف آن (فلسفه) بیندیشد.
منظورتان این است که همه اشراقی بیندیشند؟ یا آن که به پیامدها و نتایج فلسفه اشراق توجه دارید؟
- اتفاقاً بحث من دقیقاً در چارچوب کارآمدی و نوسازی فلسفه اسلامی است. مقصود این است که اگر فلسفهای مثل فلسفه اشراق را در دنیای امروز کارآمد میدانیم، باید مشخص کنیم که این فلسفه در تبیین و پاسخگویی با چالشهای جهان معاصر چه مواجههای دارد؟
در اینجا 2 مسئله مطرح شد که من میکوشم بهتدریج به هر یک پاسخ دهم: یکی آن که مجموع آرایی که در قلمرو فلسفه اسلامی و در اینجا (فلسفه اشراق) پدید آمده، آیا قابل توسعه است؟ به بیان دیگر آیا میتوان دیگران را نسبت به پذیرش آنها قانع کرد؟ اما در آنچه مربوط به اشراق است، باید گفت که فقط میتوان تجربهها و دریافتهای اشراقی را توضیح داد. مثلاً به انسان امروزی بگوییم که برمبنای فلسفه اشراقی، تو هیچ عرصهای از هستی را تاریک نبین؛ همه هستی پرتوی از خداوند دارد. بنابراین خداوند در هیچ ذرهای از عالم غایب نیست. خب! اگر انسان به این دید اعتقاد پیدا کرد، قاعدتاً رفتار و کردارش هم تغییر میکند.
این شدنی است؛ به این معنا که میتوان بر مبنای فلسفه اشراقی گفت که هستی و موجودات تنها در ساحت مادی خلاصه نمیشوند بلکه برخوردار از ساحتی هستند که آنها را سرپا نگه داشته است؛ اما این که انسانها بخواهند به شهود برسند، باید مراحل خاصی را طی کنند. حال ممکن است روانشناسان و فیلسوفانی پیدا شوند که بگویند علاوه بر این راههایی که در فلسفه اشراق پیدا شده، چندین راه دیگر نیز برای نیل به تجربههای اشراقی قابل حصول است. این را دیگر میتوان توسعه و بازسازی فلسفه اشراق گفت. بنابراین این حرف فلسفه اشراق که انسان ساحتی فراتر از ماده و نیازهای معنوی دارد، تنها خاص فلسفه اشراق نیست بلکه در دنیای امروز هم خریدار دارد. این حرف همیشه تازه است؛ به این معنا که انسان جنبهای دارد که ورای ماده است و باید بهگونهای عمل کند که از آن جنبه معنوی غافل نشود. حال این که در این مسیر چه اموری میتواند انسان را از این توجه غافل کند، در گذشته یک چیز بوده و امروز چیزهایی دیگر است. اگر بخواهد نوسازیای صورت گیرد باید در این موضع باشد.
- حال بهنظر شما، با توجه به آن که ما هر دو نوع فلسفه یعنی هم گفتمان فلسفه اشراق و هم گفتمان فلسفه عقلی (مشایی) و نیز جمعبست هر دو یعنی حکمت متعالیه را در قلمرو تفکر و فلسفه اسلامی داریم، کدامیک از این منظرها، قابلیت نوسازی و بازسازی بیشتری در دنیای امروز دارند؟
به نظرم هر سه این قابلیت را دارند. بیتردید برخی مسائل با عقل قابل تجزیه و تحلیل است، برخی مسائل دیگر با شهود و برخی دیگر با عرفان قابل تحلیل و بررسی است. بنابراین اگر بپذیریم که انسان بهعنوان انسان، موجود پیچیدهای است که دارای ابعاد گوناگونی است، همه این منظرها میتوانند به او کمک کنند. علم امروز میتواند در جهت تقویت این منظرها مدد رساند ولی اگر بگوییم که چون علم آمد، پس خدایی نیست، این غلط است. پس، برمبنای فلسفه اسلامی، چه در جنبه مشایی و عقلی و چه در جنبه اشراقی آن، میتوان به انسان امروز گفت که تو باید چنان زندگی کنی که در عین حفظ بعد عقلانی، در نگهداری بعد معنوی و اشراقی هم بکوشی و درواقع تو (انسان) در نهایت مسلط در جهان هستی. این چیزی است که فلسفه اسلامی در کل منادی آن است.
- خود شما به عنوان یک متخصص فلسفه اسلامی، برای کارآمدسازی فلسفه اسلامی، آیا نخست سراغ بزرگان فلسفه اسلامی میروید و آنگاه براساس آرای آنها به نیازها و مسائل مختلف اجتماعی توجه میکنید و یا برعکس، از نیازها و مسائل اینجایی و اکنونی آغاز میکنید، سپس به اندیشههای بزرگان فلسفه رجوع میکنید؟
من ترجیح میدهم از نیازها و مسائل امروزی و اینجایی حرکت کنیم؛ یعنی نخست ببینیم که انسان امروز چه نیازهایی دارد و مسائل وی کدام است. به بیان بهتر، ببینیم که چه مسائلی انسان امروز را رنج میدهد و آیا فلسفه میتواند راهی برای برونرفت از این رنج ارائه دهد؟ نیز باید دید که ذهن انسان چه پرسشهایی را مطرح میکند و کوشید تا پاسخهای مناسبی برای آنها یافت.
اجازه بدهید به یک نکته مهم در فلسفه معاصر اشاره کنم. همه دعوای فلسفه امروز بر سر این است که چون ابزارهای شناخت انسان تغییر کرده، لذا شناخت ما نسبی و تغییرپذیر است. نکته بنیادین این است که آیا واقعیت وجود دارد و آیا ما قادر به شناخت آن هستیم یا نه؟ در این میان فلسفه اسلامی معتقد است که واقعیت وجود دارد و اموری هم ثابت هستند و اینکه برداشت و تفسیر ما از واقعیت متفاوت است، دلیلی بر نبودن واقعیت نیست. نیز در حوزه فلسفه اخلاق دعوای مشابهی بر سر نسبی و ثابت بودن اخلاق وجود دارد. امروزه غالب فلسفههای اخلاق، اخلاق را امری نسبی میدانند. باید ببینیم که آیا فلسفه اسلامی در این میان تبیین و طرح دیگری دارد یا نه؟ بنابراین اگر بخواهیم پرسشها و معضلات امروز بشر را دستهبندی کنیم و ببینیم که آیا فلسفه اسلامی میتواند از عهده پاسخ آنها برآید، باید به این موارد اشاره کنیم: در حوزه شناخت و ابزارهای شناخت، برخلاف فلسفههای معاصر که ابزارهای شناخت را منحصر به حواس و عقل میدانند، فلسفه اسلامی حواس، عقل و اشراق را به موازات هم مهم میداند و به تبع آن شناخت را
نسبی نمیداند.
- یکی از موانعی که بر سر کارآمدی و نوسازی فلسفه اسلامی وجود دارد، مجردبودن فلسفه اسلامی و قطع تعلق آن از ماده، تن و زمین است. به تبع آن، هنگامی که در این فلسفه از عقل، انسان و شناخت بحث میشود، بیشتر عقل، انسان و شناخت مجرد مدنظر است. هنگامی که نظرات فیلسوفان مسلمان را میخوانیم و با مشابه آن در مغرب زمین مقایسه میکنیم، از دسترسیناپذیری آنها شگفتزده میشویم. این مسئله نیز باعث شده که فلسفه اسلامی نتواند خود را با تحولات جدید روز که نیازمند نگاه مادیتر به مسائل است، وفق دهد. نظر شما چیست؟
من اینطور فکر نمیکنم. به نظرم گیر اصلی همانطور که پیشتر هم اشاره کردم مربوط به مسئولان و متولیان فلسفه اسلامی است؛ به این معنا که آنها هنوز، همه ابعاد و مسائل فلسفه اسلامی را گسترش ندادهاند، و الا مثلا در فلسفه ابنسینا، روشهای درست حکومت کردن، شیوههای تربیت کودکان و حتی اموری نظیر لشکرکشی به دقت مورد مداقه قرار گرفته است. بنابراین، اینگونه نیست که فلسفه اسلامی زمینی نباشد و به کار زندگی نیاید. ابنسینا جمله جالبی دارد که شاید بتوان به نحوی آن را پاسخ سوال شما تلقی کرد. او در جایی میگوید: نفس آدمی بر بدن اثر میگذارد، چنان که بدن بر نفس اثر میگذارد.
بنابراین ابنسینا و دیگر فیلسوفان اسلامی، انسان را واقعیتی مجرد و دسترسناپذیر نمیدانستند. در واقع، آنها انسان را آمیزهای از تن و روح میدانستند و به این دو جنبه توجه داشتند. شاید سوال شما این باشد که وقتی فلسفه اسلامی درباره خدا، ملائکه و عقول صحبت میکند، دیگر کاری با اینجا و ماده ندارد؛ اما چرا، اتفاقا دارد. وقتی ابنسینا میگوید که فهم و دریافت از آن نفس است، در مقابل هم میگوید که این دریافت از راه حواس صورت میگیرد و لذا درباره حواس به ما توضیح میدهد.
- در این که فیلسوفان اسلامی در برخی موارد به حواس و تن توجه داشتهاند، تردیدی نیست، چنان که ابنسینا پزشک بوده است. مسئله بر سر وجود نحوه نگاه در فلسفه اسلامی و فلسفه مدرن است. در فلسفه مدرن که با دکارت آغاز میشود، جهان دارای امتداد و بعد بوده و بنابراین متناهی است، اما جهان فلسفه اسلامی، دنیای امتداد و بعد نیست؛ در واقع جهانی بیانتها و بدون ابعاد هندسی است. به پیرو این جهانشناسی، انسان آن هم بیمنتها و مجرد میشود.
مسئله اصلی جهان جدید، بر سر روشهاست. دکارت میگوید، این که بگوییم ابنسینا و ارسطو به این شکل مسئلهای را مطرح کردهاند، پس ما هم باید از آنها پیروی کنیم را من قبول ندارم. ما باید خودمان تحقیق و از نو تجربه کنیم و در واقع به برهان تکیه کنیم نه افراد. این حرف درستی است.
تغییر اساسیای که دکارت ایجاد کرد این بود که نشان داد روشهای گذشته کاراییشان را از دست دادهاند و لذا روشهای جدید را باید جایگزین آنها کرد.از سوی دیگر، درست است که جهان امروز(مدرن) جهان بعد و جسم است و دنیای کنونی بشر را در ساحت جسم پیش برده است اما نیاز انسان به جهان مجرد و معنوی هنوز پابرجاست و فلسفه مدرن، تاکنون نتوانسته به این نیاز انسان پاسخ گوید؛ فلسفه اسلامی قادر به این کار است.