با وسواس اندازه میگرفت، اره میکرد؛ کنار هم میچید و بعد که کار اره و اندازهگیری تمام میشد؛ با میخ و چکش به جانشان میافتاد.
میگفت طاق نصرت درست میکنم. وقتی کارش تمام میشد، آن را بلند میکرد و سر کوچه میگذاشت. خیلی بزرگ بود. همه اهالی میآمدند. یا علی میگفتند. عرق
میریختند و طاق نصرت را علم میکردند. نمیدانستم طاق نصرت را چرا درست میکنند. اصلاً معنیاش را هم نمیدانستم. تا مدتها فکر میکردم چون بابا آن را درست کرده، میگویند طاق نصرت. نام پدرم نصرت بود.
وقتی طاق نصرت علم میشد، نوبت میرسید به آذینبستن. فرش میآوردند و مثل لباس تنش میپوشاندند و چراغها را مثل گردنبند از گردنش آویزان میکردند. بابا دورتر میایستـاد و تماشـا میکرد.
میگفت اگر بیاید، از همینجا رد میشود.
***
نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم حوالی ساعت نه و ده صبح روز جمعه میآید. همان وقتی که ما از خواب بلند شده و توی کوچه پلاس شدهایم و هنوز اذان ظهر را نگفتهاند. فکر میکردم کوچه به کوچه میگردانیمش و بزرگترها را صدا میکنیم: «آقا اومد، آقا اومد.» اما آنها کار دارند و بیرون نمیآیند و باور نمیکنند که بچهها با آقا در حال عبورند. ما میرویم بیرون شهر و بزرگترها، که فقط از گمشدن بچههایشان نگران میشوند، دنبال ما از شهر بیرون میآیند. انگار آنها کمتر نگران نبودن آقا هستند. آنها اصلاً فکر نمیکنند که او را گم کردهاند. آنها دنبال ما هستند و ما با آقا بیرون شهر داریم از تپهها بالا میرویم. بزرگترها هیچوقت به گرد پای ما هم نمیرسند.
***
شوق «دیدن» یک جورهایی همیشه با ترس از ندیدن و دیده نشدن دامنگیرم بود. بیاید و من نباشم؛ بیاید و من نشناسمش...
میگفتند توی کوچه و بازار از کنار ما رد میشود، ولی ما نمیدانیم اوست. به خودم میگفتم دیگر مثل تصویر بعضی از کتابهای ما نیست که آقایی باشد سوار بر اسب، با حلقهای نورانی دور سرش؛ اگر اینطور بود که میشناختیمش. انگار باید حواسمان به همه باشد؛ به کسی تنه نزنیم و پای کسی را لگد نکنیم؛ حرف ناجوری از دهانمان در نیاید و...
نکند که او باشد...
معلممان میگفت: «او هم مثل پیغمبرص و امام علیع بین مردم زندگی میکند.»
میگفتم: «اگر بیاید و ما نشناسیمش چی؟»
میگفت: « نگران نباش، او دنبال یارانش میگردد؛ شما لیاقت پیدا کنید، او خودش میآید سراغتان.»
بعد میخندید و میگفت: «حالا درس بخوانید. امام یار بیسواد و تنبل میخواهد چه کار؟! شما مرا راضی نمیکنید، چطوری میخواهید آقا را راضی کنید؟»
***
یک عالمه سؤال توی مغز هرکدام از ما هست که گاهی دنبال جوابش میرویم، گاهی هم نه. گاهی جوابی برایش هست، گاهی هم نیست.
با چند نفر از دوستان خانه فیروزهای، تعدادی از سؤالهایی را که توی مغزمان است و بیشتر از بقیه قلقلکمان میدهد، از آدمهایی که بلدند میپرسیم. و اگرچه میدانیم هنوز کلی سؤال و جواب وجود دارد، فعلاً این سؤال و جوابها را تنظیم میکنیم تا بخوانیم و باز هم به سؤالهای باقیمانده و تازه فکر کنیم.
***
- گاهی میگویند امام حاضر است، گاهی میگویند غایب؛ چطور میتواند هم حاضر باشد و هم غایب؟
بستگی دارد از چه زاویهای به موضوع نگاه کنیم. وقتی من سر کارم، تو میدانی دقیقاً کجا هستم و چه کار میکنم؟ نمیدانی، ولی با من که صحبت میکنی، متوجه میشوی که من سرکارم، زنده و حاضر. وقتی من پیش تو نیستم زندهام. غیبت به این معناست که ما حضورش را حس نمیکنیم. هر لحظه ممکن است او را ببینیم و از کنارش بگذریم. غیبت یعنی همین. کسی را که حی و حاضر است میبینیم؛ ولی نمیشناسیمش و فعلاً برای ما غایب است. اما او حضور دارد و ما را میبیند و ممکن است در میان ما باشد و از این نظر حاضر است.
- چرا برای زندگی شیرین توی یک دنیای زیبا، باید بنشینیم و منتظر آمدن یک نفر باشیم؟
قرار نیست بنشینیم. قرار نیست ما قدمی برنداریم و فقط نگاهمان به راه باشد که کسی بیاید. باید هرکدام در حد توانمان، برای رسیدن به عدالت، صلح و آرامش تلاش کنیم و هر کاری که میتوانیم انجام دهیم. اعتقاد به ظهور باید افق نگاه انسان را وسیع کند، نه این که او از زیر بار مسئولیتِ ساختن دنیا، شانه خالی کند. باید مبارزه کنیم و پیروز شویم. باید حواسمان باشد که بعد از هر پیروزی، پیروزی بالاتری هم هست. حواسمان باشد اینها
حلقههایی هستند برای رسیدن به پیروزی نهایی. در این حالت، نفس آمدن یک نفر یا یک قهرمان، آدمها را امیدوار نگه میدارد.
- دنیا تا به حال این همه ستم کشیده است، پس او چرا نمیآید؟
هر حادثهای نیاز به زمینههایی دارد که اگر فراهم نشود آن حادثه روی نمیدهد.
میگویند ابومسلم خراسانی وقتی میخواست علیه بنیامیه قیام کند، ابتدا به امام صادقع روی آورد، که اجازه بدهید من مردم را به خلافت شما دعوت کنم. این دعوت ظاهراً یعنی امکان اینکه حکومت حق برپا کنیم. امام جواب داد: «زمان، زمان من نیست. زمینههایی برای برپایی حکومت حق باید وجود داشته باشد.» بله، همیشه انسانها نیاز به منجی دارند؛ اما برای این که در بهترین شکل و پایدار تا قیامت باشد، باید کارهایی انجام شود. باید زمان بگذرد تا افراد مؤثر در رهبری نهایی تربیت شوند. حتی باید به خود منجی زمان داد. او باید وقت داشته باشد که ببیند، بشنود و تجربه کند، تا پخته شود. باید به او به اندازه کافی فرصت داده شود تا برای ساختن بهترین حکومت دنیا آماده شود. اگر کسی هزار سال کتاب خوانده باشد، هزار سال جنگ و صلح دیده باشد، هزار سال زندگی و مرگ، هزار سال فکر کرده باشد... دیگر در اینکه او لایقترین فرد برای مدیریت جامعه است، شکی نیست. شاید دیگر حتی معجزه لازم نباشد تا پیروز و موفق باشد.
- جامعه پس از آمدن حضرت مهدی (عج) چه شکلی میشود؟
در جامعه امنیت و آرامش به وجود میآید و این همه اضطراب و آشفتگی، که این روزها گریبانگیر ماست، از بین میرود. نکته دیگر، برقراری برابری و مساوات در جامعه است. برابری به معنای برابرانگاری؛ برابرانگاری در هر جایی که حقی یا تکلیفی وجود دارد؛ تکلیف و امتیازها عادلانه تقسیم میشود. اگر حقی هست، همه در آن سهیم خواهند بود و اگر تکلیفی هست، همه به دوش خواهند کشید. این تقسیم برابر و عادلانه، در زندگی طبقههای بالای جامعه نمود پیدا میکند. یعنـی در همهجا، زندگی افراد طبقههای بالا و صاحبمنصبان، شبیه زندگی دیگر اقشار جامعه میشود. چون همه چیز در جامعه بهطور مساوی تقسیم میشود. مردم در آن روزگار به لحاظ عقل و شعور به عالیترین مرتبه ممکن میرسند.
- ما برای رسیدن به این زندگی چه کار باید بکنیم؟
کارکردن و آمادهشدن سخت است. برای یک بازی ساده فوتبال کلی تمرین، اردو، زحمت و تدارکات لازم است. با این نگاه، ما برای آباد کردن دنیا چه تمرینی کردهایم؟
مثالش همین فوتبال خودمان. ما مرتب دنبال مربی میگردیم. انگار مربی باید به جای بازیکنان فوتبال بازی کند. هیچ کس فکر نمیکند آیا ما بازیکن سطح بالا داریم؟ کار تیمی بلدیم؟ امکانات لازم را فراهم کردهایم؟ مربی خوب، بازیکن خوب میخواهد.
مشکل دیگر هم این است که بعضی بازیکنان ما خیلی خوبند و بعضیها ضعیف. وقتی قویترها به جای همه بدوند، تیم یک نفره یا دو سه نفره میشود. دیگر تیم به آن معنای واقعی نیست. در مقابل تیمهای مشابه ممکن است موفق شوند، اما در مقابل
تیمهای قوی نه. دو تا دریبل میزنند و زمین میخورند. برای موفقیت تیم، به بازی گروهی خوب و منسجم نیاز داریم. مربی جا افتاده زمانی مسئولیت یک تیم را میپذیرد که همه چیز سرجایش باشد؛ تازه آن وقت اول کار است.
باید بازی کردن را یاد بگیریم. اول خودمان را درست کنیم، بعد به دنبال درستکردن دنیا باشیم. ما هنوز در مرحله اول راهیم. باید از خودمان و خانواده خودمان و جامعه خودمان شروع کنیم. امام زمان عج رهبر جهانی است؛ وقتی میآید که مقدمات کار را آماده کرده باشیم. او میآید که مثل یک مربی ورزیده و ماهر ما را در یک تیم بزرگ تمرین بدهد؛ تمرین انسانیت؛ تمرین آزادگی و تمرین عدالت.
- چهطور میشود به آمدنش سرعت داد؟
نمیدانم، ولی به آمادگی ما بستگی دارد. او مشتاقتر از ماست برای آمدن. ظهور فرقش با حضور همین است. ظهور یعنی قبول مسئولیت تیمی که میخواهد بازی کند. وقتی بازیکنان آماده نیستند و تیمی شکل نگرفته است، ایشان مسئولیت چه چیزی را بپذیرند؟ ظهور یعنی بیایند وسط میدان زندگی و کار را شروع کنند وگرنه که ایشان حی و حاضر میان ما هستند. شناختن ایشان که مشکلی را حل نمیکند. مشکل اساسی ما این است که ما قهرمان را دوست داریم. ولی کسی نمیخواهد خودش قهرمان باشد. دیدن یک قهرمان ما را پر از شور و غرور میکند، ولی تبدیل شدن به یک قهرمان عرق آدم را در میآورد. رهبر بزرگ یاران بزرگ هم میخواهد.
- اگر ما به طور طبیعی به سمت کمال میرویم، دیگر چه نیازی به آمدن او داریم؟
انسان امروز، چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ فردی، در عدالت و رفاه بهتری نسبت به قبل زندگی میکند. اما این وسط یک چیز کم است: معنویت. انگار معنویت را در هیچ دکانی پیدا نمیکنی. بله، بشر به عدالت میرسد، اما اگر معنویت در کنار عدالت نباشد، انسان به کمال نمیرسد؛ به سعادت دست پیدا نمیکند. انگار در دنیا چیزی عوض نمیشود.
- زندگی عادلانه و دنیای زیبایی که امام زمان عج میسازد، دوباره به سوی زشتی و ستم میرود یا زیبا و عادلانه میماند؟
تاریخ بشر با خانهکردن عدالت و معنویت توی زندگی آدمها، تمام میشود. یعنی بعد از این که صلح و عدالت و حق پیروز شدند، ما دیگر به عقب برنمیگردیم. اصلاً شیرینی این پیروزی نهایی در همین است که همیشگی است.