2 ژانویه 2006
هیچ کدام از شهرهای آلمان در مورد سرمای کشندهشان به آدم تخفیف نمیدهند. اشتوتگارت هم در ایستگاه قطار با سیلیهای سرد باد به استقبالم میآید.
در محوطه باز جلو ایستگاه مرکزی قطار(هاپتبانهف) یک دسته کبوتر از جلو پایم پرواز میکنند و مرا از توی یقههای پالتو و فکرهای غریبی که محاصرهام کردهاند، بیرون میکشند.
فکرهای عجیبی توی سرم چرخ میزند که جرات نمیکنم به هیچ کدامشان برای چند لحظه در ذهن، اجازه توقف بدهم. ردشان میکنم اما انگار از جایی دیگر وارد میشوند و تا به خودم میآیم، میبینم لم دادهاند توی کلهام و به ریشم میخندند؛ شروع میکنم به شمردن بنزهایی که در ضلع شمال غربی محوطههاپت بان هف پارک کردهاند. انگار با شمردن بنزها، میخواهم ماموریتم را به یاد بیاورم.
برای سومین بار بنزها را که همه، آرم تاکسی داشتند شمردم و بالاخره پذیرفتم 21دستگاه بنز خالی در انتظار مسافر نشستهاند. عباس میگفت: خیلی از راننده تاکسیهای آلمان، مهندسهای ایرانی هستند؛ از مهندس شیمی، فیزیک، نرم افزار و سختافزار بگیر تا مهندس عمران و معدن. صاف میروم سراغ اولین راننده مومشکی و میپرسم: «بین شماها راننده ایرانی هست؟».
خودش ترک است. میگوید توی این مسیر 7راننده ایرانی میشناسد که فعلا 3نفر از آنها توی خط هستند. با دست، پنج ماشین قبلتر از خودش را نشانم میدهد.
- اون یکی ایرانیه. اتفاقا همسنوسال خودته. اسمش «حمید»ه.
سراغ بنز پنجمیمیروم. چقدر اینجا زود میشود قیافههای ایرانی را تشخیص داد. حمید صندلیاش را خوابانده، عینک آفتابی زده و احتمالا خواب است. میایستم و نگاهش میکنم. یکدفعه بلند میشود، عینکش را برمیدارد و خیره میشود به من. شیشه را پایین میکشد: «هالوو؟»(در زبان آلمانی، غیر از معنی سلام، نوعی خطابقراردادن نیز محسوب میشود). علامت سؤال را با چرخش دست و انگشتانش بیشتر موردتاکیدقرار میدهد.
- سلام. من رضا هستم. شما باید آقا حمید باشین؛ آره؟
پیاده میشود. دستش را دراز میکند و دست میدهیم.
- در خدمتتون هستم؛ بفرمایید.
- شما میتونین من رو به سفارت ایران برسونین؟
- مشکلی براتون پیش اومده؟
- نه! نه! به هیچ وجه. اونجا کار دارم. من اومدم ماموریت. باید یه سربرم سفارت. شنیده بودم ممکنه توی رانندههای اینجا ایرانی هم پیدا بشه. گفتم دست کم این مسیر رو با یه ایرونی برم.
- باعث افتخار منه ولی مشکلی که هست اینه که من هنوز نوبتم نشده. باید صبر کنین ببینم چهجوری میتونم قضیه رو حل کنم.
میرود سمت باجهای که گویا مدیریت آن خط از تاکسیرانی، آنجا مستقر شده است. چند دقیقه دیگر برمیگردد و میگوید: تا 7دقیقه دیگه میتونیم بریم، اما شما برای اینکه معطل نشید، میتونید با اتوبوس یا تراموا برید؛ خیلی زودتر میرسید. از طرفی هزینه خیلی کمتری هم میپردازید، هرچند که اصلا قابل شما رونداره ولی این پیشنهاد رو به طورکلی برای مدت اقامتتون دارم مطرح میکنم .
- راستش رو بخواهید، اصلا مسئله اینه که دلم میخواد با شما برم. از طرفی میخوام با همه وسایل نقلیه آلمان سفر کنم. اگه ممکنه، تا وقتی نوبتتون برسه در مورد تاکسیرانی اینجا و قوانین مربوط به تاکسیها کمیبرام حرف بزنین.
چانه اش را میخاراند و میگوید: سیستم تاکسیهای اینجا هم مثل همه جای دنیاس؛ البته غیر از ایران.
- میتونم بپرسم تحصیلاتتون درچه سطحیه؟
- من فوق لیسانس تاریخ دارم.
- میگن بیشتر رانندههای ایرونی که توی آلمان دارن کارمیکنن، مهندس هستن؟
- آره! اتفاقا از بین ما 7نفری که توی همین خط کار میکنیم، 5نفرمون مهندسی رشتههای مختلف دارن.
- سیستم محاسبه کرایه مسافر چه جوریه؟
- مثل همه جای دنیا با تاکسیمتر محاسبه میشه. ما اینجا به مسافر باید قبض کامپیوتری (کویتونگ) مبلغی که ازش گرفتیم رو بدیم؛ سیستمیکه روی ماشین نصب میشه، همه اطلاعات مربوط به میزان مصرف بنزین و مسافت طیشده رو ثبت میکنه و اداره مرکزی خیلی راحت میفهمه ما داریم چیکار میکنیم. برای شروع به کار هم هر روز باید خودمون رو ملده(ثبتنام) کنیم.
با دست روی شانه ام میزند: شد 7دقیقه؛ سوار شو بریم.
سوار میشویم. بنز، بی هیچ سروصدایی راهش را از خیابان غربیهاپت بان هف میگیرد و صاف میرود جلو. حمید میگوید: کمربند ایمنیتون رو ببندین، وگرنه جریمه میشین.
- من جریمه میشم؟
- آره خب! اینجا راننده رو فقط به خاطر کمربند خودش جریمه میکنن؛ نه مسافر.
توی صندلی بنز نشستن چه کیفی دارد. چه بوی خوبی میدهد این راننده. گرمای ماشین روی گوشهای یخزدهام مینشیند.
صدای ناقوس کلیسایی در همان حوالی، بدرقهمان میکند. حمید گاز میدهد. خیابانهای اشتوتگارت یکییکی ورق میخورند و مثل دیگر شهرهای آلمان، زیبایی و تمیزی خود را به رخ آدم میکشند. به شهردار فکر میکنم و گزارشی که کلماتش را باید از کوچهها و خیابانهای شهرهای آلمان جمع کنم.