بچههای روستا زمانی که بازی میکنند و میدوند یادشان میرود که در چند قدمیشان ممکن است مین کاشته شده باشد. دنبال هم که میکنند، فراموش میکنند قصه انفجار را، میدوند تا در بازی «گرگم به هوا» گیر «گرگ» نیفتند، اما گاهی تله انفجار گیرشان میاندازد.
ناگهان مین زیر پایشان منفجر میشود و... . «هیمن» میگوید: «نزدیک پاسگاه نبودم، داشتم بازی میکردم یه دفعه یه صدایی اومد دیگه نفهمیدم...» مین زیر پایش منفجر شد و او چند سالی است که با پای مصنوعی زندگی میکند.
خجالتی است، کم حرف میزند و آهسته راه میرود؛ لنگ لنگان پای مصنوعیاش را بهدنبال میکشد. جای انفجار را نشان میدهد راست گفته از پاسگاه فاصله دارد اما شیب تندی پاسگاه را به جایی که هیمن پایش را جا گذاشته میرساند. اهالی روستا از برفهای سنگینی میگویند که هرسال ده را سپیدپوش میکند و با آب شدنش آرام آرام بستر مینها را به سوی روستا میکشاند.
هیمن فراموش کرده بود که هنگام بازی باید حساب شیب را هم داشته باشد، هر چند از یک پسربچه 9 ساله نمیتوان انتظار داشت که هنگام دویدن اینهمه حساب و کتاب را در ذهن داشته باشد. هیمن فقط 9 سالش بود که یک پایش را از دست داد. کابوس همیشگیاش صدای انفجار و درد است. کابوس، رهایش نمیکند حتی وقتی میخواهد یکبار دیگر داستانش را واگویه کند، انگار که زیر لب مویه میکند. نگاهش به دور دست روستا خیره میشود، سرش را آرام میچرخاند به سوی جایی که پایش را جا گذاشت، انگار دلش نمیخواهد آن تکه از خاک روستا را ببیند. با بیمیلی انگشت اشارهاش را به سوی جای پایش میگیرد اما سرش را بر میگرداند.
در بیداری هم دلش نمیخواهد لحظه انفجار را به یاد بیاورد. سرش را پایین میاندازد و به پای مصنوعیاش که در کفش است نگاه میکند. وقتی دوباره سرش را بالا میآورد چیزی در نگاهش پنهان است که نگاه کردن به چشمانش را دشوارتر میکند. سکوتش طولانی است، دیر به حرف میآید، کوتاه و بریده حرف میزند، سکوتش انگار اعتراضی خاموش است به سرنوشتش. صاف ایستادن برایش مشکل است، به یک سوی تنش همان سویی که پای مصنوعی دارد قد خم کرده و با دست به پایش کمک میکند تا راهرفتن برایش کمی آسان شود.
محمد، یکی از اهالی روستا، 2شیار را در دامنه تپه نزدیک همانجایی که هیمن پایش را از دست داده نشان میدهد و میگوید: «از این 2 شیار خیلی مین میاد پایین، برف که آب میشه مینها بیشتر از این شیارها به مرکز روستا سرازیر میشن.»
او ماجرای انفجار مین زیر پای هیمن را تعریف میکند: «روی پشتبام بودم، دیدم که هیمن داره از تپه بالا میره و با یک «شعله پوش» بازی میکنه، صداش کردم، تا خواستم بگم برگرده پایین، مین منفجر شد. اولین کسی که بهش رسید من بودم، هر کاری کردم که «شعلهپوش» را از دستش دربیارم نمیشد، درد بهش فشار میآورد و انگشتهای دستش رو محکم فشار میداد.»
خانه روستایی هیمن و خانوادهاش یک اتاق است و یک آشپزخانه که با مادر و پدر و خواهر کوچکش در آن زندگی میکند. اسم روستایشان انجیران است؛ از توابع مریوان استان کردستان؛ جایی نزدیک مرز ایران و عراق. به خانه که میرسد پای مصنوعیاش را در میآورد و مینشیند. میگوید که در خانه معمولا پایش را در میآورد، اما اگر بخواهد راه برود باید دوباره پایش را ببندد. بدون پای مصنوعی جابهجایی برایش ممکن نیست. پای راستش دقیقا از مچ قطع شده اما ساق پایش آنقدر ضعیف و لاغر است که بیشتر به ساعد دست شبیه است تا ساق پای یک پسر 15ساله. ماهیچههای ساق پا انگار کاملا از بین رفته و پوست روی استخوان تحلیل رفتهای نشسته که هرچه به مچ پا نزدیک میشود لاغرتر است.
مادرش مثل بیشتر کردها خوشرو است و خجالتی. پدرش کارگر روزمزد وکشاورز است. اگر کسی توی روستا کاری داشته باشد و کارگر لازم داشته باشد پدر هیمن کارگری میکند، اما به گفته مادرش روزهای بیکاری مرد خانه بسیار زیاد است، چون نه زمین دارد و نه گله گوسفندی، باید منتظر بماند تا کسی کاری داشته باشد و روزمزد سر کار برود.
همین است که دخل خانواده هیمن به سختی پر میشود. میرود پشت پردهای که بر جای دری میان اتاق و آشپزخانه نصب شده و مدارک پسرش را میآورد، به گواه کاغذها هیمن یک جانباز 35درصد است که هر ماه 100هزار تومان مستمری از سوی بنیاد شهید و امور جانبازان به حسابش واریز میشود و کارت شناسایی جانبازیاش 2/11/85 صادر شدهاست. مدارک درمانیاش نشان میدهد که او متولد هفتم دیماه 1372 است و 1/8/1383 دچار حادثه شدهاست.
امروز آخرین روز کار تیم پاکسازی است، روبهروی پاسگاه گروهی با یک لودر و یک بولدوزر به استراحت پس از کار مشغولند، اینها چند نفر از تیم مینیابی و مینروبی هستند که از
2 ماه و نیم پیش کارشان را در روستای انجیران شروع کردهاند.
کار این چند نفر زیر و رو کردن و شخم زدن خاک با لودر و بولدوزر است، خاک کنار پاسگاه را تا شعاع چند متری زیر و زبر کرده و در هم ریختهاند. صاحب لودر میگوید که پیش از این در دیواندره هم 20 پاسگاه را پاکسازی کرده. او با اطمینان میگوید اینجا خیلی بیشتر از دیواندره مین بود، اما معتقد است که پاکسازی این ناحیه تمام شدهاست و دیگر مینی در خاک روستا وجود ندارد، هر چند روستاییان باور ندارند و میگویند اینها بدتر خاک را زیر و رو کردهاند و حالا مینها به سطح خاک نزدیکتر شدهاند و با برف امسال دوباره سر از خاک برمیآورند. این در حالی است که آموزش، مهمترین راه پیشگیری از معلولیت است. سازمان بهزیستی چندی است که با همکاری وزارت آموزش و پرورش به کودکان مناطق مرزی آلوده به مین آموزشهای پیشگیری از معلولیت میدهد.
این طرح در شهرهای بانه، مریوان، سقز، دیواندره و بخشهایی از سنندج در استان کردستان نیز بین دانشآموزان اجرا شدهاست.آمارهای تقریبی حکایت از انفجار یک مین بهطور متوسط در هفته دارد که بیشتر این انفجارها معلولیت در پی دارند. گفته میشود که این مینها «ضدنفر» هستند و هدف از کارگذاریشان ایجاد جراحت در افراد نظامی است که منجر به تاخیر عملیات افراد دشمن خواهد شد، از همین رو ارمغان مین برای کودکان مناطق مرزی مرگ نیست که معلولیت غیرقابل درمان است.
40 درصد کسانی که معلولیت ناشی از مین دارند کمتر از 14 سال سن دارند و پس از آن شیوع معلولیت مین در میان کشاورزان است که در اثر شخم زدن خاک دچار حادثه میشوند.