این بار نه با هواپیما که با لندرور عازم پریشان بودیم.از شیراز که جدا میشویم حدود 60 کیلومتر به طرف جنوب غربی میرویم و به ده ارژن میرسیم. این ده کنار تالاب ارژن قرار گرفته؛ تالابی که با آب شیرین چشمهها سیراب میشود. جاده به طرف کازرون ادامه مییابد.
در سهراهی چنار شاهیجان که اکنون تبدیل به شهری شده میتوان به طرف بوشهر رفت و یا کازرون. تنگه بوالحیات با زیبایی خیرهکنندهای ترافیک را از میان دل خود عبور میدهد و آن طرف تنگه، جنگل بینظیر بلوط قرار دارد که سنجاب ایرانی آن را رویان نگهداشته است. سنجابها دانه بلوط را در خاک پنهان میکنند تا بعد به سراغ آن بروند اما فراموش میکنند و دانه جوانه میزند! جداشدن از بوالحیات و جنگل بلوط همیشه برای من سخت است؛ سالهاست که میل دارم شب را در این جنگل بیتوته کنم. ای بسا آرزو که... .
آرزوهای شکاربانی ساده، پاک دستیافتنی هستند؛ مثل آرزوی دیدار یک کفتار در طبیعت؛ مشاهده زریوار یخ زده یا جنگلهای گلستان در پاییز. با کمی صرف وقت به همه این آرزوها میتوان دست یافت.
کازرون شهر قدیمی و زیبایی است؛ ساختمانهای قدیمی، بازار مسقف و باروح و باغهای مرکبات اطراف شهر. چند شهر است که من به همکارانم گفتهام که حاضرم مدتها و شاید برای همیشه در آنها زندگی کنم. شهر بم یکی از آنها بود! شاهرود، کازرون، طبس، نیشابور، سنندج و...؛ این از آرزوهایی است که بهسختی برآورده میشود. زمان وجود خارجی ندارد ولی زندگی ما و همه موجودات و حتی خورشید و ماه را تحت مهمیز خود دارد.
ورود به کازرون قبلاً از راه کتلهای پیرزن، دختر و میانکتل صورت میگرفت؛ چه جادهای بود! از دورافتادهترین راهها میگذشت. ابتدا به کنار تخته و بعد به دریاچه پریشان میرسید. اکنون با پلی که روی دره احداث شده، راه جدید، شما را به بیشاپور، شهر ساسانی میرساند. از آنجا تنگ چوگان و غار شاهپور و مجسمه عظیم شاهپور را میبینید.
به راستی که آستان فارس خورشید درخشان است نهتنها در ایران که در جهان؛ خورشیدی از انوار میراث طبیعی و فرهنگی ما ایرانیان.
تالابی نمانده
شب به دریاچه پریشان میرسیم. بوی آب و صدای برخورد علفها را در باد از فاصله دور میشنویم. صدای چند غاز و مرغابی خستگی سفر را از تن من خارج میکند.
آنها با همدیگر صحبت میکنند و ما میشنویم ولی نمیفهمیم. ولی آنها از تولید اصوات هدف دارند. با یکدیگر مکالمه میکنند و شاید به همدیگر اخطار میدهند که عدهای با هدف نامعلوم به پریشان آمدهاند! مواظب باشید.
چادر برپا شد و خوابیدیم. نیمههای شب با صدای خرناسمانند و زوزههای کوتاه یک گرگ بیدار شدم. گرگ تا دو قدمی بیرون از چادر پیش آمد. کنجکاوانه بویی کشید و رفت. صبح زود از چادر بیرون زدیم. منظره دریاچه، هوشربا بود. عجب نقاشیای خلق شده است؛ مجموعهای از خاک، آب، علف، پرنده و ماهی. من نمیدانم چرا نام آن را پریشان گذاشتهاند! شاید حالت امروز آن را پیشبینی میکردند. دهها چشمه به پریشان میریزند. اگر آب بالا باشد و وسعت پریشان گسترده شود، آب تقریباً کاملاً شیرین است و این اتفاق در وسعت 4 هزارهکتاری پریشان رخ میدهد. هر چه از این وسعت کاسته شود آب، شور و شورتر میشود. گیاهان تالابی مانند نیها در کرانههای غربی و شرقی میروییدند؛ یعنی نقاطی که آب شیرین وجود داشت. نیها مورد بهرهبرداری روستاهای اطراف واقع میشدند.
با قایق به آب میزنیم. به خاطر دارم 35سال پیش وقتی صبحت از آوردن قایقهای موتوری به دریاچه کرده بودند، مخالفت شد چون آرامش منطقه به هم میخورد. اکنون روزهای آخر هفته صدها نفر با تعداد زیادی قایق در سراسر دریاچه جولان میدهند. سطح آب را قشری از روغن و نفت فرا گرفته و ساختمان بزرگ مهمانسرای محیط زیست، ناظر بیطرف این وقایع است!
زمینهایی که دوباره تصرف شد
بهمرور به قسمتهای دوردست دریاچه رسیدیم. از کنار روستای پل آبگینه گذشتیم و به طرف امامزاده انتهای پریشان رفتیم. اطراف پریشان را زمینهای کشاورزی، تا خط آب احاطه کردهاند. این زمینها را سازمان حفاظت محیطزیست از کشاورزان خریده بود؛ بعد از انقلاب مجدداً آنها را صاحب شدند و میکارند. چند صد غاز در زمینها در حال چرا بودند. جمعیت بزرگی از درناها با سروصدا و پروازکنان از روی سر ما گذشتند و بر زمین فرود آمدند.
صدای آتشکردن تفنگها چند بار به گوش رسید. درناها و غازها پریدند و چندصدمتر آنطرفتر به زمین نشستند. باز هم صدای شلیک تفنگ آمد و مجدداً پرندگان به پرواز درآمدند. فکر کردم این روزها استرس در زندگی حیات وحشی هم وارد شده؛ ما انسانها تنها نیستیم. در چند نقطه روی دریاچه، آب تکان میخورد. حیدر فرهادپور منطقه را خوب میشناسد. گفت تور ماهی گذاشتهاند؛ این اردک غواص به عمق آب میرود که ماهی بگیرد، خود در تور ماهی (غیرمجاز) گرفتار میشود! حیدر گفت یک بار توری را با 6 اردک سرسفید بالا کشیدم!
چاههایی که رمق پریشان را گرفتهاند
مقداری از آب دریاچه را چشیدم؛ عجب شور بود. یعنی آب دریاچه به حداقل رسیده ولی چرا؟ دلیل: بیش از 700 حلقه چاه در اطراف دریاچه حفر شده و یک کانال هم آب را به مزارع کشاورزی میبرد! برخی از کشاورزان رابطهای بین حفر چاهها در اطراف دریاچه و کاهش آب نمیدیدند. عجب! مگر سفره آب زیرزمینی توسط دریاچه پریشان تغذیه نمیشود؟ به یاد قانون ارتباط مایعات افتادم؛ آبهای مرتبط در یک سطح میایستند. اگر آب را از چاه بکشیم، آب دریاچه جای آن را میگیرد؛ به همین سادگی.
جلوی ما یک دسته پلیکان در حال ماهیگیری بودند. دهتایی میشدند (پلیکانها به ردیف حرکت میکنند؛ ماهیها را میرانند و با منقار و کیسه زیر آن، آنها را صید میکنند. گاه این کیسه 14 لیتر آب میگیرد. آب را خالی میکنند و ماهی در کیسه زیرمنقار بلعیده میشود). قایق ما را دیدند و متفرق شدند. پرندگان زمستان خود را در پریشان میگذرانند. هوای پریشان در زمستان مطبوع است و در تابستان خیلی گرم و شرجی. دشت ارژن را بهیاد دارید؟ در حدود 60 کیلومتری جنوب غربی شیراز. ارتفاع این دشت و دریاچه آن حدود 2000متر از سطح دریاست و ارتفاع دریاچه پریشان 850 متر. این دو از همدیگر فقط 15 کیلومتر فاصله دارند. با توجه به اختلاف ارتفاع و اختلاف درجه حرارت وقتی که دشت ارژن زیر لایهای از برف خوابیده، دریاچه پریشان، هوای مطبوع بهاری 23 درجه را به مردم و پرندگان پیشکش میکند.
آب دریاچه ارژن از طریق سوراخهایی به درون زمین فرومیرود. در سنگهای آهکی (آسماری) انتهای رشتهکوههای البرز این یک پدیده معمولی است. پرنده میتواند در دشت ارژن و تالاب ارژن، زادوولد کند و با طیکردن 15کیلومتر، پس از گذشتن از میان کتل به دریاچه پریشان برای زمستانگذارنی برود؛ پدیدهای کمنظیر.
شب، باز هم گرگ دوست ما به سراغ ما آمد. کمی سروصدا کرد و رفت. سحرگاه صدای زوزههای غیرعادی او دشت را پر کرد. این زوزهها مدت مدیدی ادامه داشت. نگران شدیم و به جستوجو برآمدیم. به تلی از زباله رسیدیم؛ قوطیهای کنسرو خالی، پلاستیک، بطری و...؛ یادگارهای باقیمانده از علاقهمندان به طبیعت! مقداری خون در داخل چند قوطیکنسرو جمع شده بود. دنباله لکهها را گرفتیم. حدسمان درست بود؛ گرگ ما آنقدر قوطیها را لیسیده بود که زبانش پارهپاره شده بود. خون زیادی از دست داده بود. حتی با دیدن ما حرکت نکرد.
قرمزیها گروهی از ایل بزرگ قشقاییهستند که هنوز هم در ارتفاعات ییلاق و قشلاق میکنند. به یورت بزرگ آنها رفتیم؛ چقدر ساده، چقدر زیبا، چقدر راحت. گفتم پدر بیژن درهشوری تعریف میکرد که اگر در جنگل کنار گوسفندی گم میشد دنبال او نمیرفتند چون آنقدر جنگل، وسیع و متراکم بود که گوسفند پیدا نمیشد. خان گفت اگر چند بار هم کنار را قطع کنند مجدداً جوانه میزند ولی این انسان ناجوانمرد معجونی را پیدا کرده و روی آن میریزد که دیگر جوانه نزند؛ در عوض جای آن خیار و گوجه فرنگی میکارد!
اکنون از آن کنارها، چند درخت که به امامزادهها پناه بردهاند باقی مانده ولاغیر! جنگلهای کنار سربازهای محافظ پریشان بودند که صحنه را خالی گذاشتهاند. پریشان هم به راه آنها میرود. چاههای اطراف پریشان عمیقتر و عمیقتر میشوند و آب، شورتر و شورتر. میشمارم: هامون، بختگان، گاوخونی، ارومیه، انزلی و حال پریشان... . با خود فکر میکنم «به کجا چنین شتابان»؟