همشهری آنلاین _ فرزین شیرزادی: کافی است او را با نگاه دنبال کنیم و مراجعهکنندگانش را زیر نظر بگیریم. با چند قدم فاصله پشت سرش راه میافتیم. جوانی که شلوار ششجیب پلنگی به پا دارد، نزدیکش میشود، اسکناسی به او میدهد و یک پایپ میگیرد و میپیچد به یکی از فرعیها. یک پیرزن بیدندان چادر به سر، با صورتی پفآلود و چشمهای قی گرفته، کنار گوش مرد پایپفروش میگوید سورچه داری؟ طرف متوجه نمیشود. پیرزن دوباره میپرسد و عاقبت دست خالی برمیگردد.
یک آقای کت و شلواری لاغراندام که چشم هاش از بالای ماسک دودو میزند، میرود جلو، تر و فرز دو تا اسکناس میگذارد در مشت مرد موژولیده و پایپش را فرو میکند توی جیب کتش، راهش را میکشد میرود. یک دختر بیست و هفت، هشت ساله که کنار جوان سی سالهای لخلخ قدم میزند با سیمایی رنگپریده و مغموم چپچپ نگاه به مرد میکند و رد میشود؛ توی دست پسر سی ساله یک بطری کوچک آب معدنی است که از کمرگاهش یک نی آبمیوهخوری، بالاتر از سطح آب داخل بطری، فرو کردهاند. روشن است که حملکننده این وسیله ابتدایی قصد دارد برود به پاتوقی و بنشیند و خودش را بسازد. همه این قضایا زیر پنج دقیقه رخ میدهد، در حالی که ساعت از دو بعدازظهر گذشته و زیر آسمان کبود و بارانی، روزی مثل باقی روزها در جریان است. میروم جلو میپرسم: «پایپها چند؟» ـ پانزده تومان...!
اینجا کسی سر قیمت اینآلات و ادوات چانه نمیزند. نرخها مقطوع است.
- «سعادت» تیره و تار
گزارش ما از محله هرندی حالا دیگر شروع شده است. تصاویری که برای خیلیها تکاندهنده و غریب و تلخ است، اینجا از فرط تکرار، برای اغلب اهالی محل، پیشپا افتاده و معمولی و متداول به حساب میآید. هر رهگذری به فاصله پنج دقیقه پا سست کردن سر هر کوچه و گذر، میتواند آشکارا شاهد خرید و فروش انواع موادمخدر باشد. تهیه مواد سهلتر از خریدن پفک است و اعتیاد چهره کریهاش را عریان و بیپروا به رخ میکشد.
آن سوی «گود عربها»، جایی به نام «سعادت»، پاتوقی هست که در روشنای روز واقعیتهایی تیره و تار را به صراحت پیش چشمتان به نمایش میگذارد؛ زن و مرد، پیر و جوان، گلهگله نشستهاند. با صداهایی تودماغی و دوپوسته گپ میزنند، دود میگیرند و خاطرات روز و شبشان را در جوار هم مرور میکنند. بعضیها چمباتمهزده چنان در خود فرو رفتهاند که زانوهاشان بالاتر از سر و گردنشان دیده میشود؛ با جمجمههای بزرگ روی گردنهای نحیف پوست و استخوان، سرگرم مکیدن لوله پایپ و سر و ته کردن زرورق؛ تکیده و بیخون و چروکیده.
صحبت کردن از بهداشت شوخی مسخرهای است. اغلبشان گونی وصلهدار، کیسهای نایلونی یا کوله چرکی به دوش میکشند که همه هست و نیستشان را در خود دارد؛ از دینام کولر و دندان مصنوعی بگیر تا آچار چرخ و پاشنهکش. یکی بطریهای پلاستیکی و مقوا جمع میکند، یکی تکههای آلومینیوم، یکی رخت و لباسهای مستعمل و مندرس. یکی دنبال مس است و یکی در پی چدن و آهن قراضه. ماحصل مجموعه این جستوجوگری البته دود میشود تا پرسهزدنهای بیحاصل و عبث ادامه یابد و سرانجام روزی به خط پایان برسد.
- کوچه شوشتری، زمین خرابه
در تقاطع دو گذر کمعرض، توی زمین رهاشدهای که از تخریب یکیدو خانه برجا مانده، هفت، هشت، ده مرد و زن گرد خردهآتشی نیمهجان جمع شدهاند و دور از سوز سرمای پاییزی، در پناه دیوار دودزده، برای خودشان خلوت کردهاند. همین که متوجه حضور ما میشوند، نیمخیز، دور و اطراف را میپایند و چند نفری به صرافت رفتن میافتند. تا برسیم، پنج نفرشان میمانند؛ زنها میروند و آنها هم که ماندهاند با نگاهشان میفهمانند که میان رفتن و ماندن مرددند. اطمینان میدهیم که دردسری برایشان ایجاد نمیکنیم و بعد از چند پرسش کوتاه رفع زحمت خواهیم کرد. مردی که موهایش زیر پارچهای شبیه به چفیه پنهان است، قصه روز و روزگارش را اینطور تعریف میکند: «۲۰ سال است مصرفکنندهام. خانهام اهواز بود. سال ۸۸ از روی ناچاری و درماندگی و بدبختی پناه آوردم به انجمن معتادان گمنام. رسیده بودم به آخر خط. ذله شده بودم.
زنم رفته بود، دختر و پسرم آواره بودند. روزگارم سیاه بود. با کمک همدردها و راهنمام ترک کردم؛ پاکیام را شش سال ادامه دادم. دو سال اول، یک پیکان خریدم. جوشکاری میکردم، روی ماشین هم کار میکرد. دو سال اینجوری دوام آوردم. سال ۹۰ آمدم تهران. رفتیم پاکدشت؛ مادرم و خواهرم هم همراهم آمدند. خواهرم اینجا شوهر کرد. سال چهارم پاکیام ازدواج مجدد کردم. چند وقت بعد یک پراید ۸۴ خریدم که کولردار باشد. یک شرکتی بود توی خیابان عباسآباد؛ شرکت تزریق پلاستیک. روزها آنجا کار میکردم، غروب هم میرفتم آژانس. زنم هم کار میکرد. اوضاع خوب شده بود که خواهرم مریض شد. میگفت گردنم درد میکند. اوایل جدی نمیگرفتیم، یعنی فکرش را نمیکردیم. پنج، شش ما گذشت تا رفتیم پیش دکتر. گفتند سرطان دارد...»
از کنار آتش بلند میشود. پیش سینهاش، روی بافت کاموایی ژاکت سرمهایاش، جابهجا رد گود سوختگی آتش سیگار است؛ انگار کسی با اسلحهای خیالی، گلولههایی از آتش را بارها و بارها به او شلیک کرده باشد: «... افتادیم دنبال دوا و درمان. از این دکتر به آن دکتر. آخر سر یک متخصص سرطان جراحیاش کرد، چند تا تومور از سینهاش درآورد. خواهرم دو بار عمل کرد. خیلی این در آن در زدم که خواهرم خوب شود... آن روزها روزهای خوبی بود، با اینکه پر از درد و رنج و عذاب بود، اما نمیدانم چرا این قشنگترین خاطرهای است که تو کلهام حک شده. پیرارسال که میآمد دیدنم تو کمپ «قلعهنور»، سمت قرچک، فهمیدم دیگر خوب خوب شده. گفت بچههات هم ازدواج کردهاند؛ آنها اهوازند.»
تکیه میدهد به دیوار دودزده، خاکستر بلند سیگارش، بیاینکه کامی از آن گرفته باشد، فرو میریزد: «ریشه اصلی بیماری ما فراموشی است؛ خیلی زود فراموش میکنیم همه بدبختی و مصیبت هامان را. من اینطوری از اصول انجمن کاملاً دور شدم. نه با دوستان بهبودیافته در تماس بودم، نه با راهنمام. از انجمن بریده بودم. این را هم میدانید که وسوسه مصرف تا دم مرگ با ما همراه است... پنجشنبهها تا ظهر تو آژانس کار میکردم. یکی از رفقای توی آژانس، بچه کرمانشاه بود، در آمد گفت خانمم خانه نیست، بیا خانه دور هم باشیم. کلاً مخم پیچید. زنگ زدم به یکی گفتم ده، بیست تومان شیره برام بیار... بعد از شش سال مواد را گرفتم دستم. . کاش گردنم میشکست... اگر جای اینکه زنگ بزنم آژانس، زنگ میزدم به یکی از یاران بهبودیافته، زنگ میزدم به راهنمام، الان اینجا نبودم. آره... خلاصه با مصرف شیره توی آن پنجشنبه، شش سال پاکی با خاک یکسان شد.
سال اول، اتفاقی توی زندگیام نیفتاد. سال دوم رفتم سراغ هروئین و شیشه؛ به یک ماه نکشید که انگار بمب اتم خورد تو زندگیام؛ خدا گواه است. زنم جدا شد. مادرم فوت کرد. ماشینم پرید. الان روزی یک و نیم گرم سورچه میکشم؛ از هروئین قویتر است. روزی صد و پنجاه، دویست تومان فقط پول مصرفم است.»
متولد ۵۲ است، اما شیرین شصت و پنج ساله به نظر میآید. دندان توی دهانش نیست. خرج این مصرف سنگین را با جمع کردن ضایعات درمیآورد: «زد وبند هم میکنم؛ لباسی، کفشی پیدا میکنم، میفروشم. شبها توی راهرو جایی که ضایعات را تحویل میدهم میگیرم میخوابم؛ سمت مولوی. خیلی شبها هم تا صبح میچرخم تو کوچهها هرچی گیرم بیاید جمع میکنم تا پول موادم دربیاد.»
- طفلی بچهها...
پشت دستش دو حرف انگلیسی با خطی ابتدایی خالکوبی شده. از ملاحت زنانه در صورتش خبری نیست. فویل آلومینیومی را که به طول یک خودکار است و لکههای قهوهای بر آن دیده میشود، میگذارد زمین و با فندک اتمیاشور میرود: «من را شوهرم معتاد کرد... کمسن و سال بودم ازدواج کردم. هرچه گفتند این پسره به درد تو نمیخورد، به خرجم نرفت. میگفتند پرسوجو کردهاند، فهمیدهاند همهاش سر کوچه پلاس است. با آدمهای غلط رفتوآمد دارد. اهل کار و نان بازو خوردن نیست. میگفتند کوچه خیابانی است. اما من حالیام نبود. غلام خوشتیپ بود. تو راه مدرسه با دوست هام دیده بودمش. زاغ و بور بود، قد و بالا داشت. خوشم آمده بود ازش. پام را توی یک کفش کردم که الا و بلا میخواهم باهاش ازدواج کنم. گفتند پس دور ما را خط بکش. گفتمای به چشم! بعد از کلی مکافات و کتک خوردن و بد و بیراه شنیدن، وقتی دیدند ولکن نیستم، بالاخره گفتند خودت میدانی، هر غلطی میخواهی بکنی بکن. رفتیم خانه پدرش، یک اتاق دادند به ما و زندگی را شروع کردیم.»
روی مچش، محل گرفتن نبض، لکههای کبود جای تزریق به حالتی از خونمردگی درآمده. با آستین ریشریش مانتو لکهها را میپوشاند. زیرچشمی نگاه میکند و میپرسد بیست تومانداری بدهی؟ و دوباره با فندکشور میرود: «به سه سال نرسیده بودیم که خانهنشین شد. یا خواب بود، یا چرت بلژیکی میزد یا دعوا و مرافعه داشتیم؛ همهجای دست و بازوم را با سیخ داغ سوزانده، جاش هست. با باباش حرف زدم، بردیم خواباندیمش کمپ. چهل و پنج روز بعد برگشت. پاش که رسید خانه دوباره تل تو جیبش بود، صاف رفت پای گاز؛ تو این چهل و پنج روز فقط فیلتر عوض کرد، لامصب. چهار، پنج ماه بعد، یواش یواش من را میفرستاد پیش ساقیها براش جنس بگیرم تا اینکه یک روز چشم وا کردم، دیدم شانهبهشانهاش نشستهام پای آتش؛ همدود شدیم! یک کام، دو کام، دیوید بکام! »
میگویم: «اسم پسرت است؟»
به پشت دستش که جای سوختگی سیگار و خالکوبی دارد، نگاه میکند: «این؟... نه بابا! ... تو نشئگی با سوزن و جوهر، خودم زدم این را... تو یک عالم دیگر بودم که این را زدم پشت دستم... مرتضی تو سینهام است، جاش اینجا نیست. ده بار خواستم کلک خودم را بکنم، صورت مرتضی، چشم هاش، نمیگذارد. طفلی پاسوز ما شده... الان پیش مادربزرگش است. پیرزن بیچاره سر پیری بچهداری میکند. به ما اعتماد ندارد... بهتر... یک سیگار بده! ... کنار ما اگر بزرگ شود، میشود پامنقلی... حیوونکی بچهها... باید چای بیاورند... کنار بساط بنشینند... بروند پیش ساقی خرید بزنند... کنار دود و دم ما بخوری شوند... سر چارراهها کاسبی کنند. یا یک روز صبح، زودتر بیدار شوند، بروند سراغ شیشه متادون باباهه، شیشه را سر بکشند و بروند تو کما... مرتضی را خدا نجات داد... طفلی بچهها...»
کمی دورتر، پسرکی به دنبال گربهای مردنی میدود. آسمان سربی سر باریدن ندارد و این خردهروایتها میتواند همچنان زنجیروار ادامه یابد. خاکسترنشینها پرشمارند و قصه زندگی و سرنوشت هرکدام از این زنان و مردان تلخ و تاریک و غمبار است. هرکدام برای خودشان، برای ما و برای غلتیدن در این سراشیبی، بهانهها و دلایل و منطقی دارند.
- مشکلات هرندی یکشبه حل نمیشود
مرکز جامع کاهش آسیب بانوان شوش بهعنوان نخستین پناهگاه زنان و دخترانی که سقفی بالای سر ندارند شناخته میشود؛ چه غریبههایی که از ترمینال جنوب راهی مناطق مرکزی میشوند و چه آنها که سالهاست در پی پیدا کردن سقفی امن در شهر هستند. استقرار این مجموعه در محله هرندی باعث شده تا همواره بوستان شوش محل تجمع معتادان متجاهر باشد. همین مسئله مدتی پیش موجب دیوارکشی این بوستان شد.
«سپیده علیزاده» مدیر مرکز جامع کاهش آسیب بانوان شوش از پیشینه معضلات و آسیبهای اجتماعی هرندی در دهههای اخیر میگوید و معتقد است: «هرندی یکشبه هرندی نشده است که بخواهیم با طرحها و تصمیمات یکشبه به مبارزه با آن بایستیم. پیامدهای خطرناک فراری دادن معتادان از بوستان شوش دامنگیر جامعه و اهالی هرندی میشود.»
او از ۲سال گذشته میگوید؛ از روزهایی که هیچ معتادی حاضر نبود پا به مرکز او بگذارد: «جلب اعتماد معتادان برای اجرای طرحهای کاهش آسیب در منطقه حدود ۲ سال زمان برد. زنان معتاد با حضور در این مرکز از خدمات بهداشتی، درمانی و مشاورهای بهرهمند میشدند. این آموزشها ضمن پیشگیری از بیماریهای خطرناک و مقاربتی مانند ایدز از تولد بچههای پاتوقی هم در منطقه جلوگیری میکرد. حالا این زنان و دختران بیهیچ نظارتی در شهر پراکندهاند. صدای این زنگ خطر را کسی نمیشنود؟» علیزاده میگوید: «اغلب زنان و دخترانی که طی ۲سال گذشته هر شب مهمان مرکز او بودهاند شهرستانی و مهاجرند و تعدادی هم تهرانی.»
مدیر مرکز جامع کاهش آسیب بانوان شوش ادامه میدهد: «اینجا تنها نقطه امن رهاشدگان اجتماعی است. زنان و دخترانی که مسیر پیش رو و پشت سرشان تیره است اما اگر رها شوند تا قهقرای جهنم هم پیش میروند. فعالیت این مرکز و حمایت از زنان و دختران بیسرپناه باعث شده بود تا دست صاحبان خانههای قمر خانمی از این گروه کوتاه شود اما از وقتی دور بوستان حصارکشیده و آنها در محله رها شدهاند، اغلبشان به همین خانهها پناه میبرند.»
در مرکز کاهش آسیب نور سپید، امروز ۳۰ زن بهبودیافتهای زندگی میکنند که از دام اعتیاد و آسیبها خلاص شدهاند اما از نگاه پرخشم خانواده نه. به همین علت نیمی در قالب کادر این مؤسسه فعالیت میکنند و نیمی دیگر در کارگاههای اشتغالزایی آن مشغولند. او معتقد است: «برخورد قهری با معتادان متجاهر راه به جایی نمیبرد. چون این افراد هم جزئی از جامعه هستند و باید حقوق انسانیشان به رسمیت شناخته شود و با همدلی اجتماعی است که میتوانیم از تعدادشان در جامعه بکاهیم.»
نظر شما