مامانم گفت: «دنیز، امروز که به کسی نزدیک نشدی؟»
گفتم: «چی انتظار داری؟ زنگتفریح خودم رو بپیچم لای پتوی اسیدی که کسی نزدیکم نیاد؟» یاد وقتی افتادم که پایم گرفت به نیمکت سنگی حیاط و افتادم روی پاهای رها. یا وقتی آوینا برایم قلاب گرفت که توپش را از سقف آبخوری بیاورم. مشکلات درازِ کلاسبودن همین است دیگر، همه تو را نردبان میبینند!
مامان گفت: «میگن یه مریضی اومده، اسمش کروناست. میگن یهکمی شبیه آنفولانزاست. مراقب باش. باشه؟»
چندروز بعد نشسته بودیم پای تلویزیون و اخبار میدیدیم که بابام داد زد: «بچههااااااا... کرونا وارد ایران شده! احتمالاً مدرسهها مجازی میشن و من هم زود از سر کار برمیگردم!» احساس دوگانهای داشتم. عاشق مدرسه بودم، ولی در کلاس چهارم این امکان را نداشتم که از فضای مجازی استفاده کنم. وقتی فهمیدم کلاسها در فضای مجازی است ذوق کردم.
خیلی زود برنامهی شاد را نصب کردم و اکانتم را رویش ساختم. اکانت! اکانت خودم! اولینبار که رفتم سر کلاس، دیدم هیچ پیامی نمیآید. پیام دادم: «خانم، کلاس شروع نشده؟» همان موقع کلی پیام آمد و فهمیدم کلاس شروع شده بود و برای من پیام نمیآمد. اولین نمرهی منفی کلاس چهارم را گرفتم؛ بهخاطر مسخرهبازی بیجا سرِ کلاس!
دوسال به همین روال گذشت و من گرفتار کلاس آنلاین شدم. کمکم این دردسر در خانواده همهگیر شد. اول فقط من بودم، بعد مادرم به این طایفه اضافه شد و بعد هم پدرم. حالا بیایید یک هفته از کلاس آنلاین را بخوانید.
- شنبه:
«دنیییییزززززز! بیدار شوووووو! هشتونیمه. نیمساعت از کلاست رفتتتتتتتتتت!»
سریع از تختم میپرم بیرون و غرولندکنان میروم توی برنامهی شاد و مینویسم: «دنیز یوسفزاده، حاضر». صدتا استیکر هم میگذارم پشتش. عجیب است! بچهها هیچ پیامی نمیدهند! مشکوک است! به ساعت نگاه میکنم. میافتم روی صندلی و در افق محو میشوم. ساعت یکربع به هشت است. آخر یکی نیست به بابا بگوید چی میشود ساعت را درست بگویی؟ دستکم بدون سکتهی قلبی بیدار میشدم!
- یکشنبه:
وسط کلاس یه شاهکار سرودم!
«نشستهام به شاد نگاه میکنم!
اینترنت آه میکشد.
تا نوتیفیکیشن میآید.
با کله به واتساَپ میآیم.
با جان و دل پیام میدهم.
تا زنده بمانم.»
وقتی میخواهم اثر هنریام را بهصورت وُیس بفرستم برای دوستم، وسط کار میفهمم وسط گفتوگوی صوتی شاد هستیم و میکروفنم هم باز است. به این ترتیب باز هم منفی میگیرم!
- دوشنبه:
صد رحمت به دوشنبهها! هنر داریم! معلممان یک ویدیوی آموزش نقاشی روی ماگ فرستاد و گفت به سلیقهی خودمان نقاشی بکشیم و تزیین کنیم. من هم کشیدم، ولی برای تزیین چیزی به ذهنم نرسید!
- سهشنبه:
روز کابوس! مامانم از صبح تا شب کلاس دارد، من از هشت تا ۱۱. ساعت شش تا ۹ شب هم بابا کلاس دارد! بابا داد زد: «دنیییییییزززززز پاشوووو! ساعت هشت و نیمهههههههه!» دیگر گولش را نمیخورم. یکربع دیگر هم میخوابم و بعد میروم توی برنامهی شاد و میبینم صدتا پیام آمده! به ساعت نگاه میکنم. ساعت هشت و ۴۵ دقیقه است! امتحان شفاهی داریم. خداااااا را شکر خواندهام! معلم میپرسد: «محمد نظری! کدوم فلز سمیست؟» محمدنظری میگوید: «مس.» میگویم: «احمق! میشه سرب.» بازم مشکل میکروفن باز و نمرهی منفی!
و حالا بعدازظهری زیبا با نوای دلنواز خشخش کلاس زبان بابا و حرصخوردنش بهخاطر اینکه صدا قطع است! خیلی دوست داشتم بهش بگویم قطعشدن صدا خیلی عادی است. تقصیری ندارد، تازهکار است. دارم مشقهایم را مینویسم: «بابا چه موسیقی زیبایی گذاشتی! بیزحمت صداش رو کم کن بیشتر حال میده!» گفت: «یه دقیقه ساکت شو ببینم میخوام چیکار کنم!»
- چهارشنبه:
امروز روز تعطیلی معلممان است. خدا را شکر!
دنیز یوسفزاده، ۱۱ساله از تهران
تصویرگری: زینب علیسرلک از پاکدشت
نظر شما