تصورش این بود که تا یکی، دو روز شاید هم سه روز دیگر قلب زخمی علی را به خاک خواهد سپرد تا از دردهای زمین آرام بگیرد.
اما 23 روز از آن زمان میگذرد و او هنوز برای بردن جسد پسرش گردو میشکند. میگوید هر روز در ذهنش خورشید میکشد تا هوای سردخانه تن عریان پسرش را نلرزاند.
میگوید علی سرمایی بود و در تمام 14 سال عمرش هیچگاه پتویش را پس نزد.مادر از پسرش میگوید و هر کلمهای که از میان لبهایش بیرون میلغزد در تلاقی نفسهایش منجمد میشود.روزی که قلب علی زیر تیغ جراح از تپش ایستاد و خطوط قلب پارهاش برعکس زندگیاش روی هم ممتد شد، خیال میکرد مانیتورینگها از کار افتادهاند و بهخاطر میآورد که تا ساعتها گنگ و مبهوت به دستگاه نمایشگر زل زده بود؛ مثل کودکی که ستارههای نقرهای آرزویش بر خاک افتادهاند. هنوز هم گنگ و مبهوت بهنظر میرسد در سومین شب جمعهای که به بیمارستان آمده است تا برای آرامش روح پسرش دعای کمیل بخواند.
پشت درهای بسته جنوبیترین سردخانه شهر در جنوبیترین بیمارستان شهر، این فقط صدای اوست که در فضا میپیچد «اللهم انی اسئلک برحمتک...».
صدایش گرفته، صدایش خسته است. زیر چادر گلدار سیاه، صدایش میلرزد مثل نفساش که به آرامی در گلو میشکند. صدایش غمگین و نفسهایش سرد است، به سردی فایلهایی که تن بیجان پسرش را محصور کردهاند.
زیر چادر ناله میکند و دعا میخواند، پشت درهای جنوبیترین سردخانه شهر؛ جایی که انسان فقط دیده میشود، شنیده نمیشود. میگوید خواب علی آرام نیست و هر شب جمعه برای او دعای کمیل میخواند و هر روز برای بردن او گردو میشکند تا هزینههای بیمارستانش را بپردازد. هنوز خودش را سرزنش میکند. او هنوز خودش را گناهکار میداند. وقتی از دور میبوسدش و آرام دست روی دیوار میکشد، با این وهم و تصور که سنگ قبر پسرش است، میگوید: علی نفس دارد و هرگاه که دست روی دیوار میکشد حروف «ع»، «ل»و «ی» را زیر پوستش لمس میکند مثل آن روزها که روی تخت بیمارستان خم میشد و نفسهای پسرش را میشمرد.
میخواهد وقتی او را دفن کردند روی اسمش رز زرد بپاشد تا با لطافت مادرانهتری «ع»، «ل» و «ی» را لمس کند چون دستهایش همیشه از برجستگیهای دیوار سردخانه زخم برداشتهاند. هنوز هر شب جمعه که از بیمارستان برمیگردد در خانه شمع روشن میکند و هر بار که به بیمارستان میآید و میرود صورت زرد و لاغرش را زیر چادر پنهان میکند مبادا مسئولان بیمارستان بشناسندش یا آشنایی او را ببیند.
گامهایش آرام و نفسهایش بیصداست بهنرمی گلبرگهای زردی که زیر پای عابران له میشوند و پولکهای سیمین برف که زمستانها بر شانههای تکیدهاش فرو مینشیند. او برای دیدن پسرش محتاط و شبحگون میآید، آهسته و خزنده. آمدنش طوری است که گویی از سنگفرشهای قدیمی بیمارستان و دیوارهای سیمانی آن واهمه دارد. میترسد؛ ترسی که برای سومین بار تن ضعیفش را میلرزاند.
درست مانند آنچه دکتر ایرج خسرونیا، رئیس جامعه پزشکان متخصص کشور تعریف میکند. او میگوید: خانوادههایی که مردههای خود را در بیمارستان جا میگذارند همیشه بیم آن دارند که کسی از مسئولان یا کارمندان بیمارستان آنها را بشناسد و بابت هزینههای بیمارستان به آنها تذکر دهد یا بازخواستشان کند. برای همین آرام و دزدکی میآیند و حتی برخی نیز قیافه خود را تغییر میدهند.
مادر جوان هم میترسد، نه اینکه جرمی کرده باشد، او میترسد چون فقر تنها جرم اواست.هنوز صدای پرستاران در سرش دور میزند؛ «هزینهها، هزینههای عمل و هزینههای ترخیص کی واریز میشود؟ تا کی میتوانی تهیهاش کنی؟» و او هنوز برای 370 هزار تومان گردو میشکند و گاهی وقتها هم برای همسایهها رخت میشوید. میگوید تا چند وقت دیگر تهیهاش میکنم، 370هزارتومان چقدر پول زیادی است. تنها 370هزار تومان کافی بود تا جسد علی از دردهای زمین آرام بگیرد.
تنها 370هزار تومان یک چهارم تراولهایی است که در کلکلهای نوجوانان همسن و سال او در شمال شهر میسوزد و دود میشود و یکصدم پول ماشینهایی است که در جردن برای فخرفروشی بالا و پایین میروند. گویی هرچه قلب علی میان فایلهای سردخانه بیشتر یخ میبست دنیای مادرش نیز منجمد و منجمدتر میشد و مثل راه رفتن روی یخبندان گامهایش را به عقب میراند. برای 370هزار تومان آنقدر گردو شکسته که دستهایش سیاه سیاه شدهاند. میگوید همیشه دستکش میپوشد تا کسی دستهایش را نبیند.
مثل صورت زردش که وقتی به دیدن پسرش میآید آن را زیر چادر گلدار سیاه پنهان میکند. دوباره چادر را روی سرش میکشد و شروع میکند به خواندن دعای کمیل، مثل همیشه، مثل سه، چهار جمعه شب گذشته، پشت دیوارهای سیمانی جنوبیترین سردخانه در جنوبیترین بیمارستان شهر؛ جایی که مثل او کم نیستند؛ مادران و پدرانی که بهدلیل نداری، جنازه عزیزان خود را پشت درهای سردخانه جا گذاشتهاند و قفلها و درهای آهنین برایشان حکم سنگ قبر را پیدا کردهاست.
روزها، هفتهها، پشت درهای بسته گریه میکنند، دعا میخوانند تا شاید روح عزیزانشان در هوای سرد سردخانه آرام بگیرد و شاید هم چشمی از دور رنج خاموششان را ببیند؛ چشمی که درد را میشناسد، چشمی از پشت پنجرههای اتاق ریاست یا چشمی از آن سوی دیوارهای سیمانی بیمارستان. جایی که رد انگشتان صدها پدر و مادر بر آن جا مانده و برجستگیهای دیوار هر روز صافتر و صافتر میشود و گاهی هم کسی میبیندشان؛ کسی که زیاد دور نیست؛ کسی مثل رئیس بیمارستان امامحسین(ع).
دی ماه 3سال پیش بود که محمدحسن طریقت صفوی، رئیس بیمارستان امامحسین با مسئولان بهداشت و درمان جلسهای گذاشت و یک گونی پر از قباله ازدواج، شناسنامه و دفترچه بسیج جلوی پایشان ریخت و دربرابر بهت و حیرت حاضران گفت: اینها اسنادی هستند که مردم بهعنوان گرو گذاشتهاند تا هزینه درمان خود و یا خانواده خود را بیاورند و چون بضاعتی نداشتند هرگز برنگشتهاند و این تمام قصه نیست.
او درحالیکه به بیرون پنجره اشاره میکرد ادامه داد: شما ندیدهاید اما من دیدهام گریههای پدران و مادرانی که شبهای جمعه پشت در سردخانه جمع میشوند و بهیاد عزیزانشان دعای کمیل میخوانند.
او گفت: هر هفته صدای زمزمههای آنها را میشنود و قلبش به درد میآید؛ درست مانند آن چیزی که عابد فتاحی، عضو کمیسیون بهداشت و درمان در دوره هفتم تعریف میکند. او میگوید: بسیاری برای ما نامه مینویسند و از ما میخواهند بابت پرداخت هزینههای بیماران یا مردههای خود در بیمارستان به آنها کمک کنیم. آنها در نامههایشان به موضوعاتی اشاره میکنند که قلب آدم را بهدرد میآورد. گاهی وقتها نمیدانم چه جوابی به آنها بدهم چون دردهایشان در سطور نمیگنجد.
او نامهای را به یاد میآورد که در آن مادری نوشته بود که یک ماه است جنازه پسرش را در سردخانه بیمارستان جا گذاشته و هنوز نتوانسته هزینههای ترخیص آن را تأمین کند؛ مثل مادر علی که هنوز برای بردن او گردو میشکند و رخت میشوید.
او دعای کمیل میخواند و صدای «اللهم إنی اسئلک برحمتک» سکوت بین دعا و فریاد شب را برمیآشوبد. کسی آیا صدای او را میشنود؟ جز دیوارهای سرد سیمانی که بین او و پسرش فاصله انداختهاند، جز دانههای سفید برف که زمستانها چون غمهایش بر او میبارند.
روبه ماه، خدا را صدا میزند: «مرا ببخش خواب پسرم آرام نیست. مرا ببخش اگر او را میان فایلهای سردخانه جا گذاشتهام.» خودش را سرزنش میکند، خودش را گناهکار میداند؛ مادری که فقر تنها جرم او است.
میگوید: شناسنامهاش را هم نزد رئیس بیمارستان گرو گذاشته و حالا نه پسر دارد و نه هویت.در دعاهایش هرگاه به اسم علی میرسد با صدای بلند زار میزند؛ گویی که دیگر از چیزی نمیترسد و واهمهای ندارد اگر مسئولان بیمارستان صدایش را بشنوند میخواهد علی هم صدایش را بشنود. شاید او را ببخشد. مادر تنها هر روز که میگذرد بیشتر دلتنگ پسرش میشود چون خاکی نبوده که مهرش را سرد کند.