سه‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷ - ۰۳:۵۴
۰ نفر

شعرها و یک داستانک از نوجوانان.

فصل خاطره

چه زیبا بود لبخندت در آن پاییز بارانی
چه ساده رفتی و گفتی خداحافظ، به آسانی!

من از جنس زمین بودم، تو اما آسمان بودی
در این دنیای تنهایی برایم آشیان بودی

نم باران نشست آن‌دم به روی گونه‌های من
چکید اشکی و ویران شد دلیل خنده‌های من

نپرسیدی دگر حتی تو از تنهایی‌ام حالی
بدون دست گرم تو شده دستان من، خالی

تو رفتی نرم و آهسته در آن پاییز بارانی
چه ساده رفتی و گفتی خداحافظ، به آسانی...

                           مهلا شریف، خبرنگار افتخاری از تهران

تصویرگری از لیلا رضایی ، خبرنگار جوان، تهران

پاییز سبز

و چه‌قدر پاییز تنهاست
وقتی مرگ خورشید را
روی تپۀ خیال
تماشا می‌کند
فریادهایش را، نقش سکوت زده
دلتنگی‌هایش تکراری شده
می‌توانی
رنگ برداری
روی گونه‌اش بهار نقاشی کنی

                        صحرا عطایی‌نژاد، خبرنگار افتخاری از تهران

موریانه

صدای موریانه‌ها
در هجوم بادهای پاییزی
با صدای بوق‌ها درهم‌می‌آمیزد
گوش کن
نقشة جدیدشان را شنیده‌ای؟
اگر پایة میز شکست،
به خودت بخند
فردا عصر
به سراغ صندلی‌ها می‌روند!

                           حنانه عسگریان، خبرنگار افتخاری از تهران

عادلانه

خاطره‌ها و یادگاری‌ها را
تقسیم می‌کنیم
سهم من:
میخ و
جای خالی عکس روی دیوار!

                        مه‌جبین شیراوندی، خبرنگار افتخاری از اسلام‌شهر

تصویرگری از مهرناز مشرفی ، قائمشهر

انار

مادرم فریاد زد:
«لباست کثیف شد!»
ردپای خندۀ انار
روی پیراهن سپیدم جا ماند
خندۀ سرخش
از پیراهنم
بالا رفته بود
تا لب‌های من
این‌طور
من نیز خندیدم!

                        زینب حاتم‌پور از شهرری

نشانی

گم‌شده‌ام
برای پیداکردنم
به جنگل نه
به دریا بیا
آب،
دنیای ماهیان عاشق است!

                        اصغر رضائی‌گماری از گتوند (خوزستان)

   چای تازه‌دم

   تنها دوست کتری، فلاسک بود و تنها دشمنش اجاق‌گاز که هر بار داغ‌ دل کتری را تازه می‌کرد و کتری که دلش از زخم‌زبان‌های اجاق به درد آمده بود، سراغ فلاسک می‌رفت و درددل می‌کرد و سینه‌اش خالی می‌شد.

   فلاسک هم دل شکسته مرکبی از دردهایش را با دردهای کتری به گوش استکان و لیوان می‌خواند و در آخر چای تازه‌دم.

   مستانه علایی از تهران

کد خبر 65703

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز