فرزین شیرزادی / دبیر تحریریه : «پدر» کهباشی ـ در هرزمان و هرجای جهان – شنیدن نام عام «بابا» با ترنم نرم و ابرآسای وزشی درونی و شگفت، به شور و شوق، دلت را میلرزاند و به بند مهر بیبدیلی میکشاندت. به طرح چهره و چشمهایش که نگاه میکنی، باری دیگر دلت میلرزد: چقدر به پدرم شبیه است! انگار این طفلک بهشدت نیازمند مهر و یاری، خود پدرم است که دیگر بار چشم به دنیا گشوده... و «پدر» در یاد و خاطرت زنده میشود.
نمیتوانی به خاطر بیاوری که چه وقت و چه روز و ساعتی برای نخستینبار گفتهای: «بابا». ولی با چرخش فرفره بزرگ سبزی که او، پدرت، برایت ساخته و با ورق خوردن برگهای چندین و چند تقویم به سالیان سال، کلمههایی چون چتر، باران، کلاه، کیف مدرسه، بارانی ساخته میشوند و... تصویرها در ذهنت جان میگیرند. از دبستان بیرون آمدهای و در باران ناگهانی و غرش ابر و آسمان، پدر را میبینی که با چتر گشوده، دواندوان در پیادهرو میآید. انگشتهای دست گرم و بزرگش را میگیری و دیگر نه بیمی از غرش ابرها داری و نه درکی از سرما و باران.
فرفره سبز بیصدا در باد میچرخد و تاریکی شامگاه فرو میافتد پشت پنجرهها. زیرچشمی به ساعت دیواری نگاه میکنی. دیرگاه است و چشمانتظار ماندهای و دلواپس که پدر چرا هنوز نیامده؟ مادر میگوید: «میدانی که اضافهکاری میکند، نگران نباش...» فرفره سبز بیصدا در باد شبانه خاموش میچرخد و صدای چرخش کلید را در قفل در میشنوی. پا تند میکنی به طرف در. پدر میآید و خسته میخندد. کمر میخماند و میبوسدت. زبری ریشش را برگونهات احساس میکنی و در بوی خوش و بیمانند تنش نفس میکشی. تندتند حرف میزنی، از درس، دلمشغولیها و دبیران دبیرستان. نانهای تازه را به دستت میدهد و تو جویده و شرمنده میگویی: «از فردا من میروم نان میگیرم، بابا! »
دستی بر موهایت میکشد و تو صدای چرخیدن فرفرههای سبز را در باد میشنوی و میدانی که صدها برگ دیگر از تقویمهای دنیا و زمان، جا به برگی تازه داده است... تو کار میکنی و پدر بازنشسته شده است. پیر به نظر نمیرسد. با خنده میگوید: «حالا، تو هم که پدر شدهای، پسر! چقدر این بچهات شکل خودت شده؛ رونوشت برابر اصل؛ جلد دوم است از تو که جلد اولی! » میگویی: «پدر جان، بهتر است بگوییم جلد سوم! » میگوید: «چشم بر هم بزنی، این نوه هم پدر میشود و صاحب جلد چهارم میشویم...»
نظر شما